داستان ایرانی
دارالمجانین - 2 - سید محمد علی جمالزاده
- داستان ایرانی
- نمایش از دوشنبه, 14 فروردين 1391 19:02
- بازدید: 5049
برگرفته از تارنمای گسترش زبان و ادبیات فارسی
--------------------------------------------------------------------------------
قسمت دوم
قسمت اول داستان را اینجا بخوانید
http://www.persian-language.org/Adabiat/Story.asp?ID=284&P=
نور چشم نعیم التّجار
شاه باجی خانم از شنیدن این حرفها سراسیمه شده دو سه بار آب دهن را فرو برده با کلمات شکسته و بسته من من کنان گفت خیر خیر اشتباه می کنید. به جان عزیز خودت نباشد به جان رحیم و به کلام الله مجید که بلقیس هم طفلک شب و روز آب از گلویش پائین نمی رود و شش دانگ فکر و خیالش پیش پسر عمویش است . چرا هم نباشد مگر محمودم از کی کمتر است . مگر به این جوانی ماشاءالله ماشاءالله چشم و چراغ و اسباب رو سفیدی این دودمان نیست . مگر هنوز هم اسم پدر خدا بیامرزدت را که هر چه خاک اوست عمرتو باشد در سراسر این شهر به عزت و احترام نمی برند. مگر ماشاء الله هفت قرآن به میان امروز از حیث جمال و کمال کسی می تواند بالا دست تو در آید اگر پای حاج عمویت در میان نبود همین فردا خودم دست و آستین بالا می کردم و در همین خانه برای تو و بلقیسم یک عروسی راه می انداختم که وصفش را در کتابها بنویسند. از دو چشم کور شوم اگر دروغ بگویم ولی امان از دست حرص و طمع این مرد نه دلش به حال فرزند خودش می سوزد نه به حال فرزند برادر ناکامش در این دنیا چشمش به جز پول هیچ چیز دیگری را نمی بیند. به آسمان نگاه نمی کنید مگر برای اینکه ستاره ها به شکل یک قرانی و دو هزاری هستند. اگر جدول قرآن از طلا نباشد هرگز باز نمی کند. شصت سال از عمرش رفته و هنوز فکر
نمی کند که با این موهای سفید واین دندانهای افتاده یک پایش لب گور است و موی حلوایش بلند است و فردا وقتی که چک و چانه اش را بستند از این همه دارائی و مال و منال به جز دو ذرع کفن و دو مثقال سدر و کافور با خود بیشتر نخواهد برد. حالا این همه رویهم گذاشته بسش نیست چشم طمع به مال دیگران هم دوخته است . راست گفته اند.
« چشم تنگ مرد دنیا دار را
یا قناعت پرکند یا خاک گور»
این مرد حسابی تازه در این سن و سال که چانه اش بوی الرحمن می دهد به هوای اینکه نعیم التجار از خر پولهای نمرﮤ اول این شهر است دندان طمع به مال او تیز کرده و دختر نازنین معصوم خود را نگفته و نپرسیده با پسر احمق این مردکه نکره نامزد کرده است بدون آنکه اصلا احدی را خبر کرده باشد. راستی که شرم و حیا را جویده و فرو داده است. امروز دیگر کسی گوسفند را هم به اینطور نمی فروشد. مگر اهل این شهر نمی دانند که همین آقای نعیم التجار بیست سال پیش برای صد دینار له له میز دو روی سکوی سبزه میدان بساط پهن می کرد و جوراب و دستمال و تله موش و آتشگردان و بند تنبان می فروخت. ایکاش همان وقت یکی از آن بندتنبانهایش را بگردنش انداخته بودند و مردم را از شرش آسوده کرده بودند با پانزده تومان سرمایه ای که بهم زده بود این قدر مال مردم را حلال و حرام کرد تا کمرش بزند حاجی شد و همین که دستش به دهنش رسید به حدی دوز و کلک چید و دستمال کرد تا به وسیلـﮥ پول قرض دادن پایش به دربار باز شد و آن وقت یکدفعه فوارﮤ بختش بلند شد و صاحب اسم و رسم و بیا و برو گردید امروز کارش به جائی رسیده که دیگر کسی جرئت ندارد به اسب آقای بگوید یابو حالا باز اگر پسرش آش دهن سوزی بود حرفی نداشتیم ولی تو را به پیغمبر کسی هم با این چل دیوانه دختر
می دهد. مگر دختر علف خرس است آن هم دختری مانند بلقیس که یک تار مویش به صد تا از این جعلقها می آرزد مگر خدای نکرده سیب سرخ برا ی دست چلاق خوب است که آدم دخترش را به چنین الدنگی بدهد مردکه خبط دماغ پیدا کرده گوهر شب چراغ را به گردن سگ می بندد. این پسره سزاوار پالان است زن چه به دردش می خورد. برای همان لکته ها و شلختها و شلیته به پاهای چاله سیلابی خلق شده که پولش را می خوردند و بی ادبی می شود تو حلقش نجاست می کردند. والله هر وقت به فکر بلقیس نازنینم می افتم و می بینم دارد لقمـﮤ دهن سگ می شود دلم خون می شود. افسوس که این طور مطیع و منقاد و سر بزیر بار آمده است من جای او بودم سبزی بار یک چنین پدری نمی کردم و جلوی خودی و بیگانه بریش این آدم بی انصاف می خندیدم طفلک از وقتی این خبر به گوشش رسیده از بس پنهانی گریه و زاری کرده واشک ریخته چشمش مثل کاسـﮤ خون شده واز لاغری مثل نخ و ریسمان شده است. اینکه پدر نیست بلای جان فرزندش است خداوند رحم وانصاف به شمرذی الجوشن داده و به این مرد نداده چطور دلش راضی می شود که این فرشتــﮥ رحمت را به این خمرﮤ لعنت بدهد. این هم داماد شد. مرده شور آن شکل منحوسش را ببرد. آن قدو قوارﮤ اکبیرش روی تختـﮥ مرده شور خانه بیفتد این هم ریخت شد اسم این را هم می شود صورت آدم گذاشت . به قدری اکبیر و کثافت گرفته است که اگر هفتاد سگ گرسنه بلیسند باز هم پاک نمی شود. وای به آن دماغ کج و معوج و آن گوشهای بلبلی . امان از آن گردن دراز و آن سرگر و آن دندانهای گراز. صورت نگواخ و تفی است که بدیوار خلا پسیده این هم شکل و ترکیب شد. آینـﮥ دق و جعبه هزار بیسته نکبت است راستی که نسناس پیشش یوسف کنعان است و بوزینه از او خراج حسن و جمال می گیرد. حالا زشتی و بدریختی سرش را بخورد اگر لامحاله آدمیت و اخلاقی داشت دل انسان این قدر نمی سوخت ولی نه یک نخود فهم دارد نه یک ارزن کمال. حرف معمولیش را نمی تواند بزند. دهنش را باز می کند صد رحمت به یخچال مثل این است که پردﮤ مبال عقب رفته باشد غیر از رسوائی و بد آبروئی کاری از این عوج بن عنق ساخته نیست. علقه مضفـﮥ بی پدرو مادر با آن چشمهای حیز که الهی باباغوری به شود و با آن لب و
لوچه ای که خاله گردنه دراز به پایش نمی رسید شب و روز در پی دخترهای مردم است . پسرک هنوز دهنش بوی شیر می داد و پشت لبش سبز نشده بود که مثل سگ هار به جان عرض و ناموس اهل محله افتاده بود. هیچکس از دست این تخم شراب هرزه مرض آسودگی نداشت. حالا اینها همه به کنار تازه آقا را به فرنگستان هم فرستاده اند. راستی که چشم اهل ایران روشن کل بود به سبزه نیز آراسته شد. لایق گیس خانم جانش باشد. چو انداختند که رفته درس تجارت به خواند و برگردد دارائی و املاک پدرش را اداره کند. خدا می داند مثل سگ دروغ می گویند از بس این پسرک مزلف اینجا افتضاح بالا آورده بود به بهانـﮥ درس خواندن سنگ قلابش کرده به درک اسفل فرستادند که شرش را از سر مردم بکنند. والا هر کسی می داند که مسیو کره خر رفته و الاغ بر خواهد گشت . انشاءالله دیگر قدمش به این خاک نرسد. باز اینجا که بود هر چه باشد مملکت اسلام است و مردم دین و آئین دارند و تو دهنش می زنند اما سبحان الله که در آنجا با مردمی که نه خدا
می شناسند و نه پیغمبر و نه طهارت می گیرند و نه روزه و قول و بونشان با هم ملخوط است حاجی زاده چه از آب در خواهد آمد. پسره قرتی عید قربان سه سال آزگار است که به فرنگستان رفته می گویند هر روز و امیتر قد . هرزگی و بد اخلاقی را به حدی رسانده که حتی فرنگیها از دستش ذله شده اند و در هیچ جا راهش نمی دهند. تا دندﮤ پدر احمقش نرم شود مردک نادان باید هر روز جو و گندم فروخته برات فرنگستان بگیرد تا نور چشمی آنجا پولهای ما بار اشراب و کباب کرده تو حلق فاحشه ها و لکاته ها ولیکوریهای پاریس بکند و در عوض کوفت و آتشک و ماشرا برای پدر و مادرش تحفه بیاورد. حکایت خوشمزه این است که می گویند بهار گذشته از بس پسره به اسم اینکه کارهای مدرسـﮥ تجارت فرصت نمی دهد سرش را بخاراند کاغذ به پدر و مادرش ننوشته بود و مادره اشک ریخته بود. عاقبت خود نعیم التجار به هزار جان کندن دو سه کلمه فرانسه یاد گرفته و کار و بار و زندگیش را گذاشته به پاریس رفته بود که ببیند آقازاده چه می کند. پس از رسیدن به پاریس یک روزی که پدر و پسر با هم در کوچه ها گردش می کرده اند ازقضا جلوی عمارت معتبری می رسند و حاجی آقا به عادت معهود از پسرش می پرسد که این چه عمارتی است و چون پسرش می گوید نمی دانم خود حاجی به آژانی که در همان نزدیکی ایستاده بود نزدیک می شود و با همان فرانسه شکسته بستـﮥ کارقوزی می پرسد آقای آژان ببخشید این چه عمارتی است و آژان باادب هر چه تمامتر جواب می دهد که این مدرسه تجارت است. اصلاً چنین آدمی تازه فرضاً هم که درس خواند و به ایران برگشت چه دسته گلی به سر کس و کارش خواهد زد.
صحبتهای شیرین شاه باجی خانم بدینجا رسید و هیچ معلوم نبود که اصلاً به این زودیها پایانی داشته باشد که رحیم در حالیکه قاه قاه می خندید کلام مادر را بریده گفت مادر جان این حرفها به درد محمود نمی خورد. اگر راست می گوئی درمانی برای دردش پیدا کن ... از بس حوصله ام سررفته و دلتنگ بودم و خبر نامزد شدن بلقیس جگرم را کباب کرده بود و دیگر منتظر دنبالـﮥ مشاجره و منازعه مادر و پسر نشده با سر خداحافظی مختصری کردم و خود را از خانه آقامیرزا بیرون انداختم.
دربدری و خون جگری
اول فکر کردم بروم بی خبر و بی اثر اسباب و جل و پلاس مختصری را که دارم از خانـﮥ حاج عمو جمع بکنم و بی صدا و ندا خداحافظی دُمم را روی کول گذاشته گور خود را گم کنم و در هر درک اسفلی شده برای خود منزلی پیدا کنم ولی احتمال دادم که خدای نخواسته از این حرکت من غبار ملالی بر خاطر لطیف بلقیس بنشیند و لهذا کاغذی به مضمون ذیل نوشتم و گیس سفید را در گوشه ای پیدا کردم و دست به دامنش شدم و کیف پولم را در کفش خالی کردم که کاغذم را هر چه زودتر به بلقیس برساند. نوشتم:
دختر عموی عزیزم ده روزی بیش نیست که در بالین جوان بیماری نشسته و در حقش دعای خیر می کردید که یا رب:
سوز ابدی ده از عطایش
وانگه بعدم فکن دوایش
هیچ تصور نمی کردید دعایتان به این زودی مستجاب گردد. در این لحظه شرارﮤ یاس و بیچارگی چنان مغز استخوانم را می سوزاند که هر دقیقه آرزو می کنم ایکاش لطف و عنایت بیحد دختر عموی مهربانم عمر دوباره به من نبخشیده بود و در همان عالم نازنین و لذت بخش بیهوشی و بیخبری از ورطـﮥ جانگداز غم و اندوه بر کنار مانده بودم. در گوشـﮥ این اطاق تنگ و تاریک که به جهاتی بر شما پوشیده نیست برای من حکم جهنم واقعی را پیدا کرده تنها تسلی خاطری که داشتم مجاورت با آن چشمـﮥ کوثری بود که اگر چه از دیدارش محروم بودم ولی طراوت روح افزا و نسیم جان پرورش همواره هفت در بهشت رحمت را بر رویم گشوده می داشت بر لب آب حیات از تشنگی جان می دادم ولی باز همین محرومی و عطش نشاط دل غمزده ام بود و از بخت و طالع خود راضی و شاکر بودم ولی چکنم که این شبح سعادتی نیز که یکتا مایه تشفی خاطر مسکینم بود از همان ساعتی که شنیدم ملکـﮥ سبای کشور وجودم رفتنی است مانند شن و ماسـﮥ نرم و سوزان کنار دریا یکباره از میان انگشتان امیدم ریخته و اینک با دست خالی و قلب ریش چشم براه روزی هستم که چون سگ پاسبان سر در آستانـﮥ لیلی نهاده به دیده حسرت بنگرم که چگونه اغیار جانانم را دست بدست می برند. راستی آنکه خداوند چنین قوه و طاقتی به من نداده است
بی شبهه بهتر است که تا فرصت باقی است از سر این راه دور افتم که مبادا فردا وقتی که آن فرشتـﮥ رحمت را خواهی نخواهی به قربانگاه کامکاری جوان فارغ البالی می برند در عبور از جلوی محنتکدﮤ من شوریده بخت تیر نگاه سوزانم خار کف پای نازنینش گردد. پس از سر کمال اخلاص و صداقت سعادتمندی دختر عموی بی پناه و بی همتایم را از خداوند درخواست می نمایم وگرچه گفتنی بسیار است بیش از این راضی به ملال خاطر عزیزش نمی شوم
«افسانـﮥ عمر سخت محنت زا است
آن به که فسانه مختصر گیرم»
پسرعموی آوارﮤ شما محمود
گیس سفید کاغذ را زیر چادر نماز گرفته و رفت و من به اطاق خود برگشتم و بلافاصله دست بکار جمع و جور اسباب و خرت و پرتی که داشتم گردیدم. دارو ندارم در سه بقچه جا گرفت و ساعت سه و چهار از شب رفته بود که خسته و وامانده وارد رختخواب شدم که استراحتی کنم و فردا صبح زود رفع شر خود را بنمایم.
هنوز چشمم به هم نرفته بود که در اطاق به شدت باز شد و شخصی خرخرکنان وارد گردید. از جا جستم و لامپا را که حسب المعمول پائین کشیده بودم بالا کشیدم و چشمم به حاج عمو افتاد که مانند غول با چشمهای از حدقه درآمده کاغذی در دست در وسط اطاق ایستاده بود. بزودی قضیه برایم روشن شد و معلوم گردید که شست ایشان از موضوع کاغذ نوشتن من به بلقیس خبردار گردیده و چون بلقیس کاغذ را مخفی کرده بود و نمی خواسته نشان بدهد حاج عمو با تیغـﮥ قندشکن مجری مخصوص دخترش را درهم شکسته و کاغذ را درآورده پیراهن عثمان قرار داده است.
خیلی حرفهای درشت و بسیار سرزنشها و شکایتها و گله مندیها و حتی فحش و ناسزا و دشنام در میان ما رد و بدل شد ولی همینقدر بس که در همان نیمـﮥ شب به عجله لباس پوشیدم و بقچه ها را به کول گرفتم و از خانه بیرون آمدم.
اول خواستم بروم منزل رحیم ولی دیدم عده شان زیاد و جایشان کم است و به خاطرم آمد که رفیق دیرینه ام دکتر همایون که تازه از فرنگ برگشته بود منزل دربستـﮥ دنجی اجاره کرده و با یک نفر نوکر تنهاست. چون منزلش قدری دور بود و بقچه ها هم سنگینی می کرد آنها را به مشهدی عبدالله یخ فروش سرگذر که هنوز نبسته بود سپردم و هی به قدم زده به طرف منزل همایون روانه شدم.
احتمال قوی می رفت که در خواب باشد ولی از ناچاری و اضطرار بیدرنگ در را کوبیدم. اتفاقاً بیدار بود و بزودی در باز شد وقتی چشم همایون در آنوقت شب به من افتاد اول یکه ای خورد ولی فوراً به شیوﮤ عربها مرحبائی گفت و از دو طرف مشغول خوش و بشهای معمولی گردیدیم. از حال آشفته و سخنان شکسته بستـﮥ من کم و بیش پی به مطلب برد و برای اینکه مرا مشغول ساخته باشد نوکرش را صدا کرد و گفت آن تخته نرد کار آباده را ه همین امروز برایم سوقات آورده اند زود بیاور که دست و پنجه ای با آقای محمود خان نرم کنم و ببینم چند مرده حریف است. گفتم برادر اگر چه می دانم اهل دم و درد نیستی ولی یک امشبه را اگر بتوانی بجای تخته دو سه گیلاس عرق مرد افکن به من برسانی ثواب بزرگی کرده ای. گفت این حرفها چیست که بگوشم می رسد تو مرد عرق نبودی گفتم رفیق روزگار انسان را مرد خیلی کارها می کند.
معلوم شد دکتر فقط یک بطری الکل برای استعمال طبی دارد ولی از قضا نوکرش بهرام عرقخور و اهل کیف و حال بود و بزودی بساط را فراهم ساخت. بعد از صرف عرق و خالی کردن بطری شامی هم با همان حالت سستی و مستی خوردیم و دکتر و نوکرش از هر جائی بود بالاپوش و زیرپوشی برای میهمان ناخوانده خود دست و پا کردند و آن شب منحوس را هر طور بود به صبح رساندم.
نشان به آن نشانی که ده روز آزگار از منزل همایون قدم بیرون نگذاشتم. رفته رفته به فکر افتادم که چه شده که رحیم با آنکه برایش پیغام فرستاده بودم که در کجا منزل دارم بسر وقتم نیامده است. این بود که روزی به اصرار همایون ریش تراشیدم و سر و صورتی آراستم و به عزم ملاقات رحیم از منزل بیرون شدم راست است که دلم برای رحیم تنگ شده بود ولی اصل مطلب این بود که دلم می خواست سلامی به شاه باجی خانم بدهم و ببینم پس از آن شب کذائی و شبیخون حاج عمو و گریزپائی من چه تازه ای رخ داده و بر سر بلقیس بیچاره چه آمده است.
وارد اطاق رحیم که شدم دیدم با رنگ پریده و چشمهای گودرفته در رختخواب افتاده و آثار ضعف و ناتوانی و علائم نگرانی و اضطراب فوق العاده از وجناتش نمایان است.
از مشاهدﮤ آن احوال سخت متأثر گردیدم و اندیشه هائی را که در عرض راه در باب خود و بلقیس در دیگ کله پخته بودم نقداً به کنار گذاشته به قصد استمالت خاطر رحیم به استفسار احوالش پرداختم.
همانطور که دیدگانش را به نقطه ای از دیوار اطاق دوخته و زل زل نگاه می کرد بدون آنکه سرش را برگرداند لبهای کبود رنگش حرکتی نمود و با صدای لرزانی گفت مگر این ولدالزنا راحتم می گذارد جانم را بلبم رسانده است نه شب برایم مانده نه روز ...
نبرد یک و دو
گفتم از کی حرف می زنی و مقصودت چیست؟ گفت از کی می خواهی حرف بزنم از این «دو» بیرحم و بیمروت حرف می زنم که کمر قتل مرا بسته و ساعتی نیست که به یک شکل تازه ای در مقابلم سبز نشود و عذابم ندهد خدا شاهد است که جانم را به لبم رسانده و یک دقیقه از دستش خلاصی ندارم
گفتم تو که باز بنای بی لطفی راگذاشته ای مگر بنا نبود دور این مقوله را به کلی خط بکشی. گفت خدا عقلت بدهد خیال می کنی تقصیر با من است. مگر سگ هار مرا گزیده که بی جهت به پر و پای کسی بپرم ولی او مرا ول نمی کند از دیشب تا به حال بیست بار مرا سراسیمه از خواب بیدار کرده که» ای بدجنس نابکار حالا کارت به جائی کشیده که پایت را توی کفش من کرده ای چنان حقت را کف دستت بگذارم که پدرت جلوی چشمت بیاید. معلوم می شود با آنهمه کنجکاوی و فضولی هنوز مرا درست نمی شناسی وقتی پوستت را کندم خواهی فهمید من چند مرده حلاجم ...»
رحیم بیجاره مثل آنکه مشغول هذیان باشد مدام دندانهایش به هم می خورد و سخنان درهم و برهم و نیم جویده ای آسبا می کرد که کم کم فهمیدن آنها برای من مشکل می شد ولی در همان حیص و بیص چشمم به دیوار اطاق افتاد و دیدم رحیم با آن خط ثلث غریب و عجیب مخصوص به خودش که شبیه به خط کوفی بود این بیت ها را با خط دشت بر روی مقواهای بزرگی نوشته و با ریسمان سیاه کلفتی به دیوار اطاقش آویزان کرده است:
«یکی خواه و یکی ران و یکی جوی
یکی بین و یکی خوان و یکی کوی»
(عطار)
«احد است و شمار ازو معزول
صمد است و نیاز ازو مخذول»
(سنائی)
«نه فراوان نه اندکی باشد
یکی اندر یکی یکی باشد»
(سنائی)
«هرگز اندر یکی غلط نبود
در دوئی جز بدو سقط نبود»
(سنائی)
«مؤثر در وجود الا یکی نیست
در این حرف شگرف اصلاً شکی نیست»
(جامی)
«بود یکی ذات هزاران صفات
واحد مطلق صفتش غیر ذات»
(وحشی)
«زبدﮤ نام جبروتش احد
پایـﮥ تخت ملکوتش ابد»
(نظامی)
«دوئی را چون برون کردم دو عالم را یکی دیدم
یکی بینم یکی جویم یکی دانم یکی خوانم»
(دیوان شمس تبریزی)
«غیر واحدهر چه بینی اندرین
بی گمانی جمله رابت دان یقین
قبله وحدانیت دو چون بود
خاک مسجود ملا یک چون شود»
(مثنوی)
«دو مگوی و دو مدان و دو مخوان
بنده را در خواجه ای تو مخوان»
(مثنوی)
«مثنوی مادکان وحدت است
غیر واحد هر چه بینی آن بت است
غیر واحد هر چه بینی اندر این
بی گمانی جمله رابت دان یقین»
(مولوی)
از مشاهدﮤ آن شعرهای غریب و آن نخها و آن میخها خنده ام گرفت. گفتم برادر این دیگر چه بازی است درآورده ای تو همیشه «یک» را از اولیاءالله و حتی بالاتر می دانستی و همتراز وی خدا می شمردی حالا چرا بقناره اش کشیده ای.
گفت چه خاکی می خواهی بر سر نمایم. وقتی این «دو» لعنتی اینطور درصدد اذیت و آزار من است من هم به «یک» ملتجی شده ام و یقین قطعی دارم که مرا از شر «دو» که دشمن خونی ازلی و ابدی خود او تمام عالم است نجات خواهد داد ولی نمی دانم چرا تا به حال بسر وقتم نیامده است، می ترسم معصیتی از من سر زده باشد و مرا مستحق عقوبتی بداند اما تردیدی نیست که وقتی موقعش رسید خودش خواهد آمد و انتقام مرا از این بدخواه بدطینت خواهد کشید.
گفتم رحیم خدا گواه است دیوانـﮥ زنجیری هستی. خدا پدرت را بیامرزد «یک» کیست که حالا دیگر به قول تو منتقم و قهار هم شده است. با چشمان برافروخته مثل اینکه کفر گفته باشم به من تاخته گفت چطور «یک» کیست. یک تنها عدد واقعی و اساسی است. یک پایـﮥ آفرینش است یک مرکز کل مراکز و وجود واجب مطلق است. یک فرد لم یزل و لم یزال است. یک خدا یک عالم آفریده و بنیان آن عالم را به روی واحدی قرار داده که اساس هر روحی و هر ماده ای و هر جوهری و هر چیزی که هست همه همان یک است و جز یک نیست. قل هوالله احد. چه خواجه علی چه علی خواجه و چه بگوئی «قل هوالله احد» و چه بگوئی «قل الاحد هوالله» هیچ فرقی ندارد. مگر نه فیثاغورث عدد را اصل وجود پنداشته و کلیه امور عالم را نتیجـﮥ ترکیب اعداد و نسبتهای آن دانسته و سرتاسر نظام عالم را تابع عدد شمرده است و عدد را حقیقت اشیاء و واحد را حقیقت عدد خوانده و تضاد بین واحد و کثیر و بین فرد و زوج را منشاء همـﮥ اختلافات پنداشته است و خلاصه آنکه گفته است عدد واحد اصل عالم است و موجودات دیگر جمله تجلیات گوناگون و مراتب مختلفـﮥ عدد هستند و واحد مطلق را از هر زوجیت و فردیت و کثرتی بری می دانسته است. می پرسی یکی کیست و عدد چیست رفیق جواب دادن به این سئوال کار حضرت فیل است ولی همینقدر بدان که به قول حکیم بزرگواری مانند منصور حلاج «االواحد لا یعرفه الاالاحاد من العباد» یعنی واحد را کسی نمی تواند بشناسد مگر اشخاص بسیار معدودی و در تعریف عدد هم گفته اند «الواحد و ما یتحصل منه» یعنی عدد عبارت است از یک و آنچه از یک حاصل آید. پس معلوم شد که واحد که اسامی دیگرش احد و وحید هم هست و فرد و مفردش هم می گویند اصل و اساس خلقت و تکوین است و از هر جمع و تفریق و ضرب و تقسیمی مبری و منزه است و مانند هر چیزی که همیشه به یک حال باشد قابل ادراک نیست و درست مثل آن است که کسی از تو بپرسد خدا کیست ...
گفتم رحیم جان زیاد دور می روی. من هم قبول دارم که «همسایه یکی خدا یکی بار یکی» ولی چه لازم که به این گونه مباحث تفریحی این همه پیرایه ببندیم از من می شنوی برخیز این شر و ورها را دور بینداز و مثل بچـﮥ آدم سرت را شانه زده لباست را بپوش تا دو نفری بازو به بازو داده سر به صحرا نهیم و از این هوای لطیف بی نظیر اولین ایام فصل خزان طهران استفاده کنیم و مثل آن زمانهای خوش سابق خندان و قدم زنان خود را به یکی از این قصبات خرم دامنـﮥ شمیرانات رسانده بر غم روزگار غدار و به کوری چشم حاج عموی سر تا پا ادبار دق دلی درآوریم و ساعتی دنیا و مافیها را فراموش کرده دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سراندازیم.
گفت مگر تصور می کنی این «دو» یک دقیقه مرا آسوده خواهد گذاشت. مثل سایه عقب سرم است و هر چه عجز و لابه می کنم می خندد و دندان غرچه می رود و انگشتان تیز و درازش را مثل دو تیغه قیچی با آن ناخنهای سیاه و خنجری حلقه می کندو به طرف گلویم حمله می آورد.
گفتم خیالت گرفته. این بلائی است که خودت برای خودت تراشیده ای درست همان حکایت پینه دوزه است وانگهی تو خودت می گوئی عدد اصلی تنها یک است و سایر اعداد ترکیبات یک است. در این صورت دو هم یک است و یک و اگر یک به قول خودت سرچشمـﮥ همـﮥ نیکیها و منبع هر فیضی است چطور می شود که به محض اینکه مضاعف شد اینطور شریر و خبیث و بدخواه و پست ودنی از آب درآید.
گفت بارک الله تازه درد دلم را داری می فهمی نکتـﮥ مهم و سرنگو که مرا دیوانه کرده همین معمائی است که تو هم تازه داری بدان منتقل می شوی همه مذاهب به یک شیطانی معتقدند در صورتی که خودشان می گویند شیطان از تجلیات پاک رحمان و از جمله ملائکـﮥ مقربین بوده است ولی سر دو نیز به عینه همان سر شیطان است و گمان نمی کنم عقل انسانی به فهم و ادراک آن قد بدهد.
رحیم مشغول همین گونه صحبتها بود که ناگهان دیدم رنگش مثل ذغال سیاه شد و چشمهایش از شدت اضطراب از حدقه درآمد و از جا جسته بنای فریاد را گذاشت که خداوندا به فریادم برس که صدای پایش بلند شده دارد نزدیک می شود. محمود جان دستم به دامنت از پهلوی من دور نشو که خفه ام خواهد کرد. وای وای کجا بروم کجا مخفی شوم
دیدم بیچاره مثل کسی که عزرائیل را به چشم دیده باشد سر را در میان دو دست گرفت و افتاد به روی رختخواب در صورتی که مثل بید می لرزید جلو رفتم و در پهلوی بسترش نشستم و در آغوشش گرفته گفتم عزیزم نترس هیچ کس به تو کاری ندارد. ولی معلوم بود که اصلاً حرفهای مرا نمی شنود چشمهایش به هم رفت و عرق سردی به پیشانیش نشست و گردنش خم شد و مثل این بود که به کلی از حال رفته باشد.
مدتی با دستمال عرقش را پاک کردم و شانه هایش را مالش دادم تا رفته رفته قدری به خود آمد و از نو رمقی گرفت. آنگاه به آهستگی چشمان را نیم باز نموده نگاه با محبتی شبیه به نگاه کودکان بیمار به من انداخت و تبسمی کرد و گفت بگذار بخوابم ولی تو را به خدا تا حالم به کلی بجا نیامده و درست خوابم نبرده از اینجا جنب نخور.
سرش را به آرامی به روی بالش گذاشتم و دستش را در دستم گرفته آنقدر همانجا بیصدا و بی ندا نشستم تا از صدای منظم نفس کشیدنش یقین حاصل نمودم که به خواب رفته است.
عالم یقین
آنگاه برخاسته با تک پا آهسته از اطاق بیرون رفتم. شاه باجی خانم در روی ایوان بدون فرش همانطور به روی آجرها سر برهنه گرد نشسته بود و منقل آتشی در جلو داشت و وسمه جوشانیده مشغول وسمه کشیدن بود در حالی که ننه یدالله هم پهلوی خانم خود پاهای بی کفش و جوراب را دراز کرده در یک سینی بزرگ مسین سرگرم برنج پاک کردن بود.
گفتم شاه باجی خانم پسرتان دارد از دست می رود و شما با دل آسوده نشسته اید وسمه می گذارید مرحبا به این دل که دل نیست دریاست.
شاه باجی خانم همانطور که سرش را از راست به چپ و از چپ به راست می گردانید با طمأنینه تمام گفت خاطرت جمع باشد حال رحیم همین فردا به کلی بجا خواهد آمد.
گفتم این حرفها چیست. چطور می خواهید حالش بجا بیاید در صورتی که شما هنوز اصلاً حتی به طبیب هم مراجعه نکرده اید.
شاه باجی خانم وسمه را از یک ابرو به روی دیگر دوانده گفت طبیب بچه درد می خورد. رحیم جن زده شده و ملاعبدالقدیر جن گیر و آئینه بین پامناری دیروز خودش به من قول داد که همین فردا شب که شب جمعه است وقت آفتاب زردی جن را از بدنش بیرون خواهد کرد برو آسوده باش و بیخود غصه مخور.
گفتم واقعاً حیف از چون شما خانمی است که به اینگونه حرفها دل خودتان را خوش
می کنید. جن چیست و جن زده کدام است.
گفت محمود خان ترا به خاک پدرت زیاد سربسرم نگذار من پشت تاپو بار نیامده ام و این گیسی را که می بینی تو آسیاب سفید نکرده ام که امروز دیگر تو بیائی به من درس بدهی. خودم به چشم خودم صد بار دیده ام که همین حکیم باشیهای سرگنده و ریش دراز مریض را جواب داده اند و با یک دعا و یک باطل السحر همین ملاعبدالقدیرهای جن گیر و دعا نویس و کت بین مریض صحت یافته و به ریش این دکترهای نادان و پرمدعا خندیده است.
گفتم خانم محترم پای جان یک جوان نازنین بیست و دو ساله در میان است خدا را خوش نمی آید که بیچاره مثل آدمهای مار گزیده به خود پیچیده و شما دل خود را به دعا و طلسم و عزائم خوش کرده خیال کنید که با ان یکان و آیة الکرسی و حرز و تعویذ هم می توان تب را برید و مرض را علاج کرد.
گففت خان والا زیاد جوش نخورید و بدانید که از وقتی که پا به عقل گذاشته ام با همین دعاهائی که در نظر سرکار عالی از آب جو کم قیمت تر است هزار جور مرض را علاج کرده ام و حالا هم خواهشمندم مرا بگذارید با همین دعا و عزایم دلخوش باشم و طبیب و حکیم و دکتر به شما ارزانی ولی همینقدر بدانید که من تا نفس در بدن دارم نخواهم گذاشت پای طبیب و دکتر به این خانه برسد.
از شنیدن این حرفهای غریب و عجیب مات و متحیر مانده نمی دانستم شاه باجی خانم مرا دست انداخته و یا آنکه واقعاً جدی سخن می راند ولی وقتی حالت بهت و تعجب مرا دید میل وسمه کشی را بالای وسمه جوش قرار داد و سر را از این طرف به آن طرف جنباندن بازداشته در حالی که اشک در چشمانش حلقه می اندخت با صدای شکسته سینی برنجی راکه ننه یدالله پاک می کرد نشان داد و گفت به همین دانهای نشمرده قسم چهار روز تمام از تیغ آفتاب تا صلوة ظهر و از چهار ساعت به دسته مانده تا اذان شام از پا نیفتادم و مثل سگ حسن دله برای خاطر رحیم دور شهر دویدم و به این در و آن در زدم و تازه سر کوفتم می زنند که به فکر فرزندش نیست. راستی که زخم زبان از هزار زخم شمشیر بدتر است.
گفتم شاه باجی خانم فایدﮤ این همه دویدن و پاشنه کفش سائیدن چیست. این دوندگی ها به حال رحیم چه نفعی دارد.
گفت چطور چه نفعی دارد؟ در این چهار روزه فالگیر و طالع بین و رمال و جام زن و کف بین و جن گیر و طاس گردان و دعانویسی نمانده که ندیده باشم. همان روز اول که دیدم حال رحیم بجا نیست فهمیدم با جنی و بیوقتی شده و یا چشمش زده اند و یا برایش جادو و جنبل کرده اند. هنوز اذان صبح را می گفتند که پشت در خانه سید غفور رمال اصطهباناتی بودم. اول ده سکـﮥ طلا و یک کاسه نبات و سه کله قند می خواست ولی همین که دید مشتری قدیمیش هستم به دوازده هزار راضی شد و در مقابل چشم خودم رمل و اصطرلاب انداخت و معلوم شد که رحیم جنی شده ولی گفت برای اینکه درست معلوم شود کدام یک از اجنه با رحیم دشمنی پیدا کرده باید پیش درویش شاه ولی کابلی جام زن بروی و دو کلمه سفارش مرا به درویش نوشت و بدستم داد. با پای پیاده زیر آفتاب سوزان نفس زنان نفس زنان خود را از پامنار به سر قبر آقا رساندم و پرسان پرسان منزل درویش را پیدام کردم و اینقدر عجز و لابه کردم تا به پنج قران راضی شد جام زدم و معلوم شد که رحیم در شب چهارشنبه آتش سیگار روی سربچـﮥ یکی از بزرگان اجنه انداخته و حالا پدر و مادر آن طفل رحیم را آزار می دهند. اسم آن اجنه را هم گفت ولی از خاطرم رفته چیزی شبیه بزغنطر بود بعد همین اسم را روی یک قطعه کاغذ آبی نوشت و با لاک و موم خضر و الیاس سرش را مهر کرد و به من سپرد و گفت فوراُ تا از ما بهتران خبر نشده اند این کاغذ را ببر پیش سید کاشف جن گیر تا جنها را بگیرد و در شیشه حبس کند و به دستت بدهد. اسم سید کاشف را شنیده بودم و همه می گفتند که از گذشته و آینده خبر می دهد ولی نمی دانستم منزلش کجاست. پرسیدم و راه افتادم. درست یک فرسخ راه بود. عرق ریزان خودم را رساندم به هزار التماس و التجاء به یک تومان راضیش کردم. طلسمی نوشت و در آب گلاب شست و در اطاق تاریک دو نفر جنی که رحیم را آزاد می دادند گرفته در شیشه کرد و در شیشه را مهر و موم نموده به دستم داد و سپرد به دستورالعمل مخصوصی که خودم می دانستم فردا شب که شب جمعه است شیشه را به سنگ بزنم تا رحیم آسوده شود. پریروز هم دست بر قضا عمه حاجیه اینجا بود. وقتی حال رحیم را دید گفت الاولله که جادو و جنبل به کارش کرده اند یقین داشت که تخم لاک پشت و مغز سرتوله سگ نوزاد بخوردش داده اند برای باطل السحر دادیم دختر سید روح الامین پیشنماز که هنوز باکره است قلیا و سرکه زیر ناودان رو به قبله نشست و سائید و جلوی در خانه ریختیم. ننه یدالله یقین دارد
بچه ام را چشم زده اند و دیشب که شب چهارشنبه بود دادم مرشد غلامحسین مرثیه خوان یک تخم مرغ برایش نوشت و سرشب اسپندو کندر و زاج دود کردیم و تخم مرغ را دور سر رحیم گردانده به زمین زدیم و با اسپند هفت جای بدنش را خال گذاشتیم وقتی که هوا تاریک شد خودم رفتم سر چهار راه برایش آرد فاطمه خمیر کردم و خوابش که برد بالای سرش شمع مشک و زعفران روشن کردم و دوازده مرتبه گفتم «درد و بلایت برود تو صحرا و برود تو دریا». ولی از شما چه پنهان دلم گواهی نمی دهد که چشم زخم باشد چونکه از همان بچگی بدست خودم برایش بازوبندی دوخته ام و آیة الکرسی و طلسم حضرت سلیمان و حرز سیفی و جوشن کبیر با چند دانه ببین و بترک و کجی آبی و سم آهو و ناخن گرگ تویش گذاشته ام و به بازویش بسته ام و هر روز قسمش
می دهم که باز نکند و الآن هم هنوز به بازویش است. از همـﮥ اینها گذشته چون شخصاً اعتقاد خاصی به ملاعبدالقدیر دعانویس پامناری دارم و صد بار در مواقع بسیار سخت دیده ام که دعاهای این مرد چه اثرهای غریبی دارد همین امروز صبح پشت تکیه منوچهر خان چسبیده به شیشه گر خانه جلوی منزلش حاضر شدم و از میان دویست نفر که پشت به پشت از توی کوچه تا توی هشتی و صحن حیاط منتظر نوبت خود بودند به هر زور و زجری بود خودم را به او رسانیدم و اینقدر التماس کردم و اشک ریختم تا دعائی داد که امشپ باید زیر سر رحیم بگذارم و ابداً جای شک و شبهه نیست که فردا صبح اثری از این ناخوشی و حواس پرتی بجا نخواهد ماند. حالا باز بیا و بگو به فکر فرزندت نیستی، خاطرت جمع باشد که پسرم فردا انگار نه انگار که یک تار مو از سرش کم شده مثل سرو روان بلند می شود و به پای خود به سلامتی و خوشی به حمام می رود در این صورت چرا با دل آسوده و خاطر جمع وسمه نگذارم و زیر ابرو برندارم. حالا دیگر امیدوارم چشمش هم ترسیده باشد و وقتی می گویم شب ایستاده آب نخور و سربرهنه مبال نرو و اگر هم رفتی دیگر اقلا آنجا آواز نخوان و مخصوصاً شب در آئینه نگاه مکن که از قدیم الایام گفته اند:
«خود در آئینه شب نگاه نکن
روز خود را چو شب سیاه نکن»
کر کر نخندد و بگوید اصلاً جنس زن ناقص العقل است. دلش به حال من که نمی سوزد هیچ دلش به حال خودش هم نمی سوزد پارسال که شمیران بودیم محض اینکه مرا اذیت کند هر شب رختخوابش را می برد زیر درخت گردو پهن می کرد و می خوابید و اصلاً برای اینکه سربسر من بگذارد مخصوصاً منتظر می شود روز چهارشنبه ناخن بگیرد حالا که مزدش را کف دستش گذاشتند و مزه اش را خوب چشید معنی حرفهای مادرش دستگیرش می شود و می فهمد که با ما لچک بسرها هر که در افتاد ور افتاد.
دیدم فوارﮤ لیچار شاه باجی خانم تازه اوج گرفته و این بانوی چانه لغ مستعد است که تا صباح قیامت پرت و پلا ببافد لهذا به رسم خدا نگهدار سری جنباندم و خود را به شتاب از آن فضای مضحک و هولناک بیرون انداختم.
حال خودم هم حسنی نداشت. خیلی پریشان و خسته و پکر بودم مدتی بی مقصد و
بی مقصود در کوچه ها پرسه زدم. هر جائی می رفتم صورت مهتابگون و حزن انگیز بلقیس و رخسار پریشان و بیمار رحیم در مقابل نظرم جلوه گر می شد. ناگهان خود را در مقابل خانـﮥ حاج عمو دیدم بخود گفتم خوب است داخل شوم و در باب رحیم و وخامت احوال او با پدرش صحبت بدارم. ولی اکنون که مدتی از آن زمان گذشته بخوبی می بینم که اینها بهانه بوده و علت اصلی قدم گذاردنم در این منزلی که هنوز هم تذکار نفرت بارش خاطرم را ملول و رنجور می دارد امید پنهانی نزدیک شدن به حریم بلقیس بوده است و بس.
این بود که دل به دریا زده علی الله گویان خود را به دورن بیرونی حاج عمو انداختم و سر به زیر و عرق ریزان یکراست به اطاقی که دختر آقامیرزا بود وارد شدم.
میرزا عبدالحمید در گوشـﮥ اطاق مؤدب روی دوشکچـﮥ خود قلیان بزیر لب نشسته و کتاب و دفتر و دستک و قلم و دوات در جلو و منقل آتش و قوری و استکان و قندان بند خورده ای در پهلو چرتکه را روی زانو گرفته مانند سنطورزنان مشغول جمع و تفریق و دهها بر یک بود و هیچ فراموش نمی کنم که به عادت مألوف هر وقت به سیزده می رسید از تلفظ این کلمه منحوس پرهیز
می نمود و به جای آن می گفت زیاده.
آقامیرزا از آن اشخاصی بود که مردم در حقشان می گویند آدم نازنینی است اگر عقب نیکوئی کردن نمی دوید بدی کسی را هم نمی خواست و اگر پایش می افتاد که بتواند انسانیتی بکند و گره از کار مسلمانی بگشاید مضایقه نداشت. ولی کمک کردنش بخلق الله دو شرط داشت یکی اینکه پای پول در میان نباشد چون حقوقی که از حاج عمو به او می رسید همینقدر بود که به زحمت کفاف نان و آب اهل و عیالش را بدهد و به کمال قناعت امروزی به فردا برساند و ثانیاً مستلزم صرف وقت زیادی هم نباشد چون هر روز خدا به استثناء جمعه ها و ایام عید که عموماً یا به حمام می رفت و یا به حضرت عبدالعظیم مشرف می شد تمام روزهای دیگر را از سر آفتاب تا اذان شام در گوشـﮥ همان اطاق بیرونی حاج عمو مثل مجسمه چوبی دوزانو نشسته قلیان به نوک مشغول حساب و کتاب بود. گاهی از راه مزاح می گفت خداوند یک جان ضعیفی به من عطا فرموده و یک مال از جان ضعیف تری که هر دو را خودم لازم دارم ولی از این دو قلم گذشته دارو ندارم متعلق به دوستان و فدای سر آنها. مختصر آنکه نه اهل رزم بود و نه اهل بزم. خداوند خلقش کرده بود که برای دیگران کاری بکند و برای عیال و اطفال نانی درآورد و آهسته آهسته جانی بکند و روزی چانه انداخته بی نام و بی نشان همانطور که خاک بوده باز به خاک برود. خودش هم تا حدی ملتفت این احوال بود چناکه دو سه بار دیدم که در همان موقع کار کردن زیر لب این اشعار را زمزمه می کرد.
«آن پیر خری که می کشد بار
تا جانش هست می کند کار
آسودگی آن زمان پذیرد
کز زیستنی چنین بمیرد»
وقتی وارد اطاق شدم سر را بلند کرد و عینک را بالا گذاشت و تبسم کنان گفت آفتاب از کدام طرف برآمده به به چشمم روشن معلوم می شود راهت را گم کرده ای که به یاد فقیر و فقرا افتاده ای تو کجا و اینجا کجا عمری است که حالی و احوالی از ما نپرسیده ای.
گفتم خودتان بخوبی می دانید بچه درجه ارادتمندم و مخصوصاً پس از وفات پدرم همیشه شما را به چشم پدری نگاه کرده ام.
به شنیدن اسم پدرم برسم تأثرسری جنبانده گفت خیر ببینی خودت عوالم مرا با مرحوم پدر خدا بیامرزت خوب می دانی و محتاج به تذکر نیست که من هم میان تو و رحیم هیچ فرقی
نمی گذارم. ولی چه لازم به این حرفهاست بنشین ببینم کجائی و چه می کنی. تازه و کهنه چه داری حال و احوالت چطور است کار و بارو شب تارت از چه قرار است.
گفتم بهتر است از حال و روزگار خودم نپرسید. چه هیچ تعریفی ندارد ولی به نقد آمده ام در باب رحیم قدری با شما صحبت بدارم. می دانید که حالش خوب نیست. الان از پیش او می آیم و تصور می کنم لازم است هر چه زودتر به طبیب و متخصصی مراجعه کنید.
چرتکه را به زمین نهاده تنه را قدری به جلو آورد و گفت خدا روی این شغل و گرفتاریهای منحوس مرا سیاه کند که انسان از فرزندش هم بیخبر می ماند. مادرش می گفت که کسالتی دارد ولی نمی دانستم اسباب نگرانی و تشویش است.
گفتم می دانید که من و رحیم همیشه شب و روز با هم بوده ایم و در واقع دو جان در یک قالب هستیم از اینقرار هیچکس بهتر از من به حال او واقف نیست. رحیم دو سه ماه است حالش روز به روز بدتر می شود و می ترسم خدای نکرده کم کم کار از کار بگذرد و وقتی دست به کار بشویم که آب از سر گذشته باشد.
آقا میرزا پک سختی به قلیان زده گفت من تصور می کردم این اواخر قدری زیاد کار کرده خسته شده است و دو سه روزی استراحت می کند خوب می شود.
گفتم یک ساعت پیش آنجا بودم و یک نوع اضطراب خاطر و تشویش حواسی در او دیدم که خیلی اسباب خیال من شد می ترسم صورت خوبی پیدا نکند لهذا چون می دانم گرفتارید آمدم که اگر اجازه بدهید دکتر جوان تحصیل کرده ای را که با من دوستی و یک جهتی دارد و رحیم را هم شخصاً می شناسد خواهش کنم بیاید او را ببیند.
گفت نیکی و پرسش. خیلی هم ممنون می شوم ولی خودتان بهتر می دانید که ما یقه چرکینها همیشه هشتمان درگرو نهمان است طوری نباشد که این دکتر قیمت خون پدرش را از من بخواهد که می ترسم پیش تو هم روسیاه درآیم.
گفتم خاطرتان جمع باشد که از آن دکترهای مرده خواری که مریض را سر و کیسه می کند نیست بلکه بسیار آدم باانصافی است و چون شخصاً هم یک لقمه نانی دارد یقین دارم رعایت خواهد کرد.
چون در بین صحبت آتش سرقلیان خاموش شده بود آقامیرزا در حالی که سرقلیان را از نو آتش می گذاشت گفت از این چه بهتر ولی با مادر ریحم چگونه کنار خواهید آمد که به طبیب و دکتر اعتقاد ندارد و اسم آنها را «وردست عزرائیل» گذاشته است و اگر شستش خبردار بشود که پای طبیب به خانه رسیده سایه اش را به تیر می زند و کولی بازاری راه خواهد انداخت که آن سرش پیدا نباشد.
گفتم آنش هم با من. نذر می بندم چنان دکتر را بیاورم و ببرم که اصلاً شاه باجی خانم بو نبرد.
گفت دیگر خود دانی و رحیم. برادر خودت است و هر گلی بزنی بسر خودت زده ای برو به امان خدا مرا هم بیخبر نگذار که خیلی خیالم پریشان است.
خیلی دلم می خواست در باب بلقیس و مسئله نامزدی او با پسر نعیم التجار هم صحبتی به میان آورم ولی چون هر چه زور زدم زبانم در دهانم نگردید خداحافظ گفتم و بیرون دویدم.
احدی در حیاط نبود. چون دیدم در اطاقی که سابقاً منزل من بود باز است ملا اراده خود را به به درون آن انداختم. دیدم هیچ دست به وضع اطاق نخورده جز آنکه قطعه ای که لغز اسم بلقیس را روی آن نوشته و در آن شب معهود به دیوار نصب کرده بودم و در موقع حرکتم از منزل حاج عمو همانطور به دیوار مانده بود برداشته شده است و به جای روی گچ دیوار همانجائی که قبلاً قطعه آویخته بود با مداد خیلی ریزی این دو حرف را نوشته اند. م.ب. با فراستی که ابداً در خود سراغ نداشتم دریافتم که دو حرف اول اسم محمود و بلقیس است و از این کشف عظیم که مبشر به یکعالم امیدواریهای شیرین و کامکاریهای پنهانی بود به حدی مسرور شدم که صفحه گیتی دفعة در نظرم رنگ و جلوه دیگری گرفت و منی که تا آن لحظه خود را سیاه روزترین مخلوق می دانستم ناگهان همای سعادت سایه بر سرم افکند و چنان از صهبای بخت سازگار و اقبال مددکار سرمست شدم که در آن اطاق لخت و نیم تاریک به تنهائی بنای رقصیدن را گذاشتم سپس مداد گرفته و در حالی که صدای طپش قلبم به گوشم می رسید زیر آن دو حرف م. ب. این دو حرف را ب.م. نوشته و با خط خیلی ریز دور آن تصویر قلبی کشیدم و از اطاق بیرون جسته به یک جست و خیز خود را به کوچه رساندم.
از فرط وجد و نشاط درونی کوچه ها به نظرم تنگ و تاریک آمد عنان وجودم یکسره به چنگ طبیعت سرکش افتاده چیزی نمانده بود رحیم که سهل است دنیا و مافیها را فراموش کنم و دیوانه وار سر به صحرا بگذارم ولی طولی نکشید که در اثر نهیب درشکچیان و خرکچی ها و فشار آینده ورونده بخود آمدم و ملتفت شدم که دیدن دو حرف ساده که به هزار احتمال شاید ابداً مربوط به کار من نباشد این نقلها و دیوانگیها را را ندارد لهذا مانند سگ کتک خورده سر را بزیر انداختم و مهموم و عبوس به طرف منزل یعنی منزل میزبان اجباری خود دکتر همایون روانه گردیدم.
دل و دریا
دکتر یکتا پیراهن با آستینهای بالا زده سرگرم جابجا کردن ماشینهائی بود که برای معالجه امراض عصبانی از فرنگستان آورده بود و می گفت در ایران تا به حال کسی نظیر آن را ندیده است. نگاهی به من انداخته گفت برادر این بلای بی درمان عشق تمام گوشت بدن تو را آب کرده است. می ترسم بزودی چیزی از محمود ما باقی نماند.
گفتم ایکاش می توانستی با این ماشینها قلب و مغز و اعصاب مرا از بدنم درمی آوردی تا بلکه قدری آرام می گرفتم از دست این دل و این مغز راستی راستی درام دیوانه می شوم.
گفت رفیق عاشقیت را می دانستم ولی از جنونت خبری نداشتم گرچه بین عشق و جنون چندان فرقی هم نیست. ولی به عقیده من اینها همه نه تقصیر دل است و نه تقصیر فکر بلکه همه گناهها به گردن خون گرم آتشینی است که در عروق و شرائین شما جوانها در جریان است و راحت و آسودگی برای شما باقی نمی گذارد. صبر کن همین قدر که پیری رسید و قدری از حدت خونت کاست خواهی دید که دل و فکر بیچاره را در این کارها و در این کشمکشها چندان دخالتی نبوده است.
خواستم جوابش را بدهم که ناگهان چشمم به یکی از این اجاقهای فرنگی افتاد که به «پریموس» مشهور است و در کنار اطاق روشن و صدای قلقلش بلند بود. گفتم دکتر لنگه ظهر خر از گرما تب می کند و تو در اطاق نشیمنت کورﮤ جهنم راه انداخته ای مگر نذر داری که حضوراً آش ابودردا بپزی.
گفت نه الحمدلله نذر و نیازی ندارم و این هم آش و شوربا نیست ولی چه می توان کرد. در این عالم هر کس جنونی دارد و جنون من هم جنون دریا دوستی است. می توانم بگویم که عاشق دریا هستم ...
لحظه ای سکوت کرد و آنگاه افزود از همان دفعـﮥ اولی که در موقع سفر به فرنگستان چشمم به دریا افتاد و آن موجهای دلربای بلور بسر را دیدم که روز و شب و ماه و سال غران و پیچان و هوهوکنان مانند پهلوانانی که در گود زورخانه شنا می روند سینه کشان خود را بزور و زجر به ساحل می رساندند و با دهن پر کف خود را بر روی ریگ و شن و شوره مالیده و باز لغزان و خزان عقب می رفتند جنون دریا پرستی به سرم افتاد و به قول معروف یکدل نه صد دل عاشق و مفتون دریا شدم. وقتی می دیدم که بارهایم را بالای کشتی می برند آرزو می کردم که ایکاش کشتی با اسبابهایم برود و مرا به کلی فراموش کنند. دلم می خواست تنها و سبکبار همانجا می نشستم و کف دستهای سوزانم را می گذاشتم روی ماسه های خنک و آب دریاکشان کشان می امد و نوک انگشتانم را می بوسید و می لیسید و فشافش کنان عقب می کشید. دلم می خواست فراموشم می کردند و همانجا می نشستم و نگاه مرا به کشتی می دوختم و می دیدم که دارد مدام دورتر و دورتر می شود تا وقتی که یکسره از نظر غایب بشود و به کلی ناپدید گردد. آن وقت از دنیایی خبر و از بیم و امید فارغ همانجا یک عمر به حال آزادی و وارستگی می نشستم و بدون آنکه گرسنگی و تشنگی و خواب و خستگی را احساس کنم نگاهم را به آب دوخته از نغمـﮥ یکنواخت امواج و از تماشای آن کفهای رقصان زنجیره مانندی که گوئی دالبردالبر بر حاشیـﮥ امواج دوخته اند لذت
می بردم و رزوها و شبها دریا مانند دختر وحشی فوق العاده زیبائی با من به زبانی که تنها من
می فهمیدم حرف می زد و مدام همان حرفها را تکرار می کرد و دم خنک و نمکینش به تن و بدنم می وزید و از آلایشهای زندگانی پاک و منزهم می ساخت.
بله سخت عاشق دریا شده ام و یک دقیقه از فکر دریا فارغ نیستم. دریا، دریا. یعنی آنجائی که چشم آن را ندیده و پای کسی بدانجا نرسیده است. آنجائی که به هیچ جا نمی ماند و معلوم نیست کجاست. آنجائی که مال کسی نیست و حدود و ثغور و آغاز و انجامی ندارد. آنجائی که هیچ کجا نیست و تنها جای واقعی همانجاست. دریا، دریا یکتا جائی که شاید مرغ آزادی در کنار آن نشسته باشد. تنها نقطه ای که بلکه بتواند عطش روح را بنشاند، دریا. دریا که حرف نمی زند و زبانش را همه می فهمند فکر نمی کند و همه را به فکر می اندازد. دریا، دریا ...
گفتم رفیق تو که اینطور عاشق دلباختـﮥ دریا شده ای و مثل من با حاج عموی بی عاطفه و بیرحمی سر و کار نداری علتی ندارد خودت را در این قفس محبوس کنی. جل و پلاست را بردار و برو لب دریا زندگانی کن.
گفت خود من هم هزار بار همین فکر را کرده ام ولی مگر تصور می کنی که اختیار هر کس به دست خودش است و انسان آنطوری که دلش می خواهد زندگانی می کند. برعکس عموماً مردم آن کاری را که دلشان می خواهد ولو بر ایشان مقدور هم باشد نمی کنند. شکی نیست که من هم می توانستم دوشاهی خنزر و پنزری را که دارم و اسمش را دارائی و مکنت گذاشته ام یا اصلاً دور بیندازم و یا بردارم در یکی از سواحل دریای خزر و یا در یکی از جزایر خلیج فارس و یا از همه بهتر در یکی از نقاط ساحلی مدیترانه ای مثلاً در دامنـﮥ کوه لبنان برای خود آلونکی دست و پا کنم و همانجا دو روزه عمر را بطوری که آرزوی دیرین خودم است به آخر برسانم ولی خودم هم
نمی فهمم چرا در این دودلی و ناتوانی و بیچارگی مثل خر در گل گیر کرده ام و یک قدم نمی توانم به طرف جلو یعنی به طرف آزادی و عافیت و سعادت بردارم. آیا ضعف است یا ترس نمی دانم چه اسمی به آن بدهم ولی همینقدر کم کم دستگیرم شده که گویا اختیار انسان در دست خودش نیست و اگر فرضاً در جزئیات زندگانی هم مختار به نظر می آید در کلیات بلاشک مطیع ومنقاد دیگری است و در این مورد شاید تنها بتوان دیوانگان را از این قاعده مستثنی ساخت چونکه آنها عموماً همان کاری را می کنند که دلشان می خواهد و راهی را می روند که دلخواه خودشان است.
گفتم واقعاً دکتر حرفهائی می زنی که آدم شاخ درمی آورد. اگر اختیار دیوانگان به دست خودشان بود که دیوانه نمی شدند.
گفت جنون هم مثل عقل خداداد است. از همان ساعتی که انسان از محیط عقل گذشت و قدم به قلمرو دیوانگی نهاد اختیاراتش یک بر صد می شود و از قیود فکر و ترس و تدبیر و تردید و وسوسه و استدلال و اوهام که مانند تار عنکبوت بدست و پای ما آدمهای عاقل پیچیده و به کلی عاجز و ناتوانمان ساخته آزاد می شود و اگر در سر راهش به مانع و عایقی برنخورد به هر جائی که قصد کرده می رسد و به این آسانیها کسی و چیزی نمی تواند او را از خیال خود منصرف و منحرف نماید.
گفتم تمام این فرمایشات بجا ولی آخر معمای این چراع (پریموس) برای من لاینحل ماند و هیچ سر در نمی آورد که به چه اسمی می خواهی ما را در این اطاق تنگ و تاریک و این هوای گرفته و خفه زنده زنده کباب کنی.
گفت می خواهی بخندی بخند و می خواهی مسخره ام بکنی بکن ولی حقیقت امر این است که وقتی با آن همه علاقه ای که به دریا پیدا کرده بودم دیدم دستم از دامن دریا کوتاه است و امیدم به قرب و وصل به مطلوب به کلی بریده شد روزی اتفاقاً در منزل یکی از مریض هایم صدای یکی از این اجاقهای (پریموس) جلب توجهم را نمود دیدم وقتی می جوشد صدایش بی شباهت به صدای دریا نیست و همان روز یکی از این چراغها را خریدم و اینک مدتی است که هر وقت تنها
می شوم و دلم هوای دریا می کند با زدن کبریتی به فتیلـﮥ این چراغ دریای جوشان و خروشانی برای خود خلق می کنم و در این گوشـﮥ اطاق به شنیدن صدای قل و قل آن دنیا و مافیها را فراموش می کنم و در عالم تصور خود را می بینم که نیم برهنه و آزاد در روی شن پاک و نرم ساحل دریا طاق باز خوابیده ام و با چشمهای نیم بسته از لابلای مژگان به تماشای این پروانه های خیالی که زائیدﮤ انوار خورشید و به رنگهای مختلف گلی و ارغوانی در فضا پرواز می کنند مشغول می باشم.
گفتم برادر ایکاش همـﮥ کارهای دنیا به همین آسانی بود و بدین سهولت می توانستیم به آرزوهای قلبی خود برسیم. ولی از من می شنوی دو سه عدد بچه ماهی هم از حوض مسجد مجاور بگیر و در انبار نفت چراغت داخل کن تا دریایت نهنگ هم داشته باشد.
گفت لابد در دلت خواهی گفت که فلانی دیوانه شده است ولی چنانکه می دانی عقیدﮤ من در باب دیوانگان غیر از عقاید جمهور مردم است و از دیوانه بودن چندان اباء و امتناعی ندارم. حال دیگر خود می دانی و در حق من هر فکری می خواهی بکنی بکن که «من ز لا حول آن طرف
افتاده ام» ...
حکیم و دیوانه
صحبت از دیوانگی مرا به یاد رحیم انداخت و گفتم راستی امروز به دیدن رحیم رفته بودم. حالش هیچ تعریفی ندارد. می ترسم او هم مثل همین اشخاصی که وصفشان را می کنی رفته رفته دیوانه بشود و بر دایرﮤ اختیارات خود بیفزاید یعنی یکباره از جرگـﮥ عقلاء دور شده به سلک دیوانگان درآید. گمان می کنم لازم باشد ولو به اسم عیادت هم باشد احوالی ازو بپرسی.
گفت شامورتی رفیق قدیمی و یار دیرینـﮥ من است. خودم هم مدتی بود می خواستم ملاقاتی از او بنمایم و از کیفیت احوالش اطلاعی بدست بیاورم. من رحیم را از همان زمان مدرسه خیلی دوست می دارم و هنوز هم مباحثات مفصلی را که مکرر در باب ریاضیات با هم می داشتیم فراموش نکرده ام. گرمای اطاق هم زیاد شده و سرم دارد درد می گیرد. اگر مایل باشی ممکن است همین حالا درشگه بگیریم و به دیدن رحیم برویم.
گفتم خیلی هم ممنون می شوم. ولی نکته ای هست که قبلاً باید بدانی مادر رحیم گرچه از زنهای بسیار نازنین این دنیاست ولی از تو چه پنهان از آن اُملها و خانه زنکها و بی بی قدومه های قدیمی است که اعتقادش به طلسم و مربعات هر آخوند دعانویس و عزائم فروشی به مراتب بیشتر است تا به علم صد به قراط و جالینوس و قسم خورده است که پای هر طبیبی به خانه اش برسد قلمش را خرد کند. حالا دیگر حساب کار خود را بکن که خود دانی.
گفت در این مدت کمی که به ایران برگشته ام و مشغول طبابت شده ام چون متخصص در امراض عصبانی هستم و اغلب سر و کارم با مریض های عصبانی است و اعصاب هم چنان که خودت می دانی در واقع همان سلسلـﮥ جنونی است که ورد زبان عرفاء و شعرای خودمان است با اشخاص چل و خل و دیوانه خیلی پنجه نرم کرده ام و با این قبیل بی بی بزم آراها و فاطمه اره ها و خاله روروهای امل و دِردو به قدری جوال رفته ام که ترس چشمم به کلی ریخته و پوستم کلفت شده است. جلو بیفت و ابداً ترس واهمه ای به خود راه نده. خواهی دید چطور از عهده برخواهم آمد.
این را گفت و کیف طبابت خود را برداشته با هم به راه افتادیم. اول خواستم گردش کنان گردش کنان پیاده برویم ولی آفتاب چنان مغزمان را سوزاند که مجبور شدیم درشکه بگیریم طولی نکشید که جلوی در منزل رحیم پیاده شدیم. به درشکه چی سپردیم همانجا منتظر ما باشد و خودمان وارد شدیم. از قضا بختمان زد و شاه باجی خانم هم منزل نبود وبی اشکال و مانعی به اطاق رحیم رسیدیم.
حال رحیم نیز بجا آمده بود و با مسرت خاطر و جبهه گشاده از ما پذیرائی نمود. مخصوصاً از ملاقات دکتر ه گرچه شش هفت سالی از من و رحیم مسن تر بود ولی از همان مدرسه با ما رفیق شده بود خیلی خوشحال شد و بنای بلبل زبانی را گذاشت و میلغی ما را خندانید. اول به یاد ایام مدرسه شر و ور بافتیم ولی همین که بیانات دکتر جسته جسته رنگ تحقیقات طبی به خود گرفت رحیم یکه ای خورده غش غش خنده را سر داد و گفت لابد محمود باز خودشیرنی کرده گفته که من دیوانه شده ام و برای تحقیق کیفیت جنون من اینطور مجهز و مکمل رسیده اید.
دکتر گفت نترس نیامده ام جانت را بگیرم چون از محمود شنیده ام که بستری هستی و مدتی بود ندیده بودمت آمدم دیداری تازه کنم و بپرسم آیا هنوز هم مثل سابق دلخوشیت همان ارقام و اعداد است. اگر در خاطرت باشد منهم وقتی سرم برای ریاضیات و مخصوصاً آن قسمتی از ریاضیات که رنگ و بوی اسرار و معما داشت درد می کرد و بی میل نیستم باز گاهی قدری در آن خصوص با هم گپ بزنیم.
کور از خدا چه می خواهد دو چشم بینا. به محض اینکه اسم اعداد و اقام به گوش رحیم رسید جانی گرفت و ترسش به کلی ریخت و طولی نکشید که صحبتش گل کرد. رحیم وقتی صدای آشنا به گوشش رسید و دید برعکس من که در موضوع اعداد و ارقام ناشی هستم و دستی خودم را ناشی تر هم قلمداد می کنم دکتر زیاد از مرحله پرت نیست چون گل شکفته شد و بدون آنکه فرصت بدهد که کسی دهن باز کند طومار تحقیقات و افادات را باز کرد و با شور و هیجانی هر چه تمامتر به قدری در اثبات اینکه اعداد مظهر حقایق هستند و اصل عالم عدد واحد است و جوهر تمام علوم و معارف جز عدد چیز دیگری نیست پرگوئی و چانه لغی کرد و از افکار و عقاید علماء و فلاسفه و ریاضیون غریب و عجیب از قبیل فیلون یهودی و مکروییس رومی و آگریپا و نیکلای کوزائی و قدیس مارتن و غیره که اسم هیچیک از آنها هرگز به گوش من نرسیده بود و به عقیده او همه از طرفداران به نام فلسفـﮥ اعداد بودند حرف زد که در آن اطاق گرم و دم کرده به کلی کلافه شدم. عاقبت باز به ریش فیثاغورث مادر مرده چسبید و گفت فیثاغورث که از بزرگترین حکما و دانشمندان جهان شمار می آید عدد را اصل وجود می دانست و جمله امور عالم را نتیجـﮥ ترکیب اعداد و نسبتهای آن
می پنداشت و بر این عقیده بود که کلیه نظام گیتی تابع اعداد است و هر وجودی خواه مادی یا معنوی با یکی از اعداد مطابقت دارد. می گفت عدد حقیقت اشیاء و واحد حقیقت عدد است و تضاد بین واحد و کثیر و بین فرد و زوج منشاء همـﮥ اختلافات می باشد در صورتی که واحد مطلق از زوجیت و فردیت و وحدت و کثرت بری است.
خواستم میان کلامش بدوم و گریبان خود و دکتر مادر مرده را از چنگش خلاص کنم ولی دیدم دکتر مثل اینکه واقعاً به سخنان رحیم وقع و اهمیتی بدهد با کمال متانت و بردباری دل داده و قلوه گرفته ابداً التفاتی به من و استیصال و بی تابی من ندارد.
به مشاهدﮤ سکون و وقار دکتر از بی حوصلگی و بی ظرفی خود شرمنده شدم و بر خود مخمر ساختم که هر طور شده از آتشی که دیگ طاقتم را سخت به جوش آورده بود حتی المقدور بکاهم و قدری بردبارتر شده در مقام دوستی و یگانگی این مختصر زحمت و انزجار خاطر را بر خود هموار سازم. لهذا دندان بر جگر نهادم و من هم مثل دکتر مشغول گوش دادن شدم.
رحیم وقتی مستمعین خود را سر تا پا گوش دید ولع حرف زدنش زیادتر شد و آنچه را در صندوقچـﮥ خاطر پنهان داشت و حتی با من هرگز در میان نگذاشته بود ظاهر و باطن همه را به روی دایره ریخت. در باب اهمیت اعداد به اندازه ای غلو کرد و حرفهای غریب و عجیب زد که یقین حاصل نمودم که در عقلش خللی راه یافته است و وقتی نگاهم به نگاه دکتر افتاد به خوبی منتقل شدم که او نیز در پایان کاوش خود به همین نتیجه رسیده است.
دامنـﮥ صحبت باز به «یک» و «دو» کشیده بود و رحیم در مدح و ستایش اولی و در ذم دومی چیزهائی می گفت که عقل از سر انسان پرواز می کرد.
ناگهان دیدم همان برق مخصوصی که حاکی از اضطراب و وحشت درونی او بود در چشمانش ظاهر گردید. مانند آدم عقرب زده از جا جسته بنای فریاد کشیدن راگذاشت و در حالی که با انگشت بخاری را نشان می داد با صدائی لرزان بریده بریده می گفت «باز، دو» است که دارد می آید. حالا دیگر در را گذاشته از سوراخ بخاری پائین می آید. دخیل تانم، دستم بدامنتان. نگذارید به من نزدیک شود که اگر خدای نخواسته دستش به حلقومم برسد دیگر این دفعه بلاشک خلاصی نخواهم داشت ...
رنگش مثل گچ پرید چشمانش از حدقه بدر آمد. دانه های درشت عرق بر پیشانیش نشست و در حال که مثل بید می لرزید بر زمین افتاده بنای دست و پا زدن را گذاشت. کم کم دهنش کف کرد و از خرخره اش که گوئی دست ناپدیدی می فشرد صداهای ناهنجاری بیرون
می آمد که شباهتی به صدای معمولی او نداشت و از شنیدن آن مو بر بدن من راست ایستاد.
دکتر به مشاهدﮤ این احوال غم انگیز مدام سر می جنبانید و خطاب به من زیر لب می گفت «بیچاره طفلک کارش خراب تر از آن است که خیال می کردم و اکنون گرفتار اولین بحرانهای یک نوع جنونی است که گویا در اصطلاح طب عرب معروف به جنون اضطهادی باشد که شخص مبتلا خود را در معرض حمله و هجوم دیده تصور می کند می خواهند بکشندش و سر بنیستش کنند و خدا
می داند عاقبتش چه باشد. بدتر از همه هیچ جای شک و شبهه نیست که اگر از این به بعد در این اطاق و در این خانه بماند با این محیط هولناکی که برای خود ایجاد نموده و این ارقام و اعدادی که مانند مار و مور از در و دیوار بالا می رود و با این مادری که بجز خرافات چیز دیگری به گوش این جوان مریض نمی خواند می ترسم طولی نکشد که به کلی از دست برود. تصور می کنم بهتر است همین الساعه تا مادرش برنگشته دست و پایش را بگیریم و بگذاریم توی درشگه و یکراست ببریم به دارالمجانین. با طبیب و مدیر آنجا آشنا هستم. سعی خواهم کرد از هر حیث اسباب استراحتش را فراهم سازیم.
آنگاه به من اشاره نمود که پاهای رحیم را بگیر خودش هم زیر شانهای او را گرفت و او را کشان کشان آورده و در درشگه جا دادیم و به طرف دارالمجانین که از قضا چندان دور هم نبود روانه شدیم ننه یدالله با سر بی چادر و پای بی کفش عقب درشگه می دوید و شیون و فغانش بلند بود که بچه ام را کجا می برید و جواب مادش را چه بدهم ...
دوستی و خصوصیت دکتر با مدیر و طبیب مریضخانه به کار جابجا کردن رحیم خیلی کمک کرد و طولی نکشید که پس از انجام پاره ای تشریفات مقدماتی رحیم را در اطاق کوچک پاک و پاکیزه ای که مشرف به باغ بزرگی بود منزل دادند.
حال رحیم در همان بین راه بهتر شده بود و اینک با رنگ پریده بدون آنکه ابداً دهن بگشاید و یا تعجبی نشان بدهد مانند اشخاص از خواب پریده ساکت و صامت عرق پیشانی خود را پاک
می کرد و با چشمهای تب دار مانند کودکان به اطراف خود نگاه می کرد.
بنا شد من فوراً خبر انتقال رحیم را به دارالمجانین به پدرش ببرم و پس از آن به منزلشان بروم و لباس و اسبابی را که برای مریضخانه لازم است پیش از غروب آفتاب که ورود بدارالمجانین از آن ساعت به بعد ممنوع است برایش بیاورم.
میرزا عبدالحمید به عبادت معهود باز در همان گوشه اطاق بیرونی حاج عمود دو زانو نشسته بود و به رسم عادت مستوفیان عظام و منشیان والامقام و قلم انداز به نوشتن المفرد، بارزه و فارق و فاصل و حشو و فرد و منذلک و الباقی مع الزیاده و المفاصا و الواصل و الحواله مشغول بود. وقتی از قضیه پسرش مطلع گردید قلم را بر زمین نهاده سر را بزیر انداخت و مدتی متفکر و اندوهناک مانند قالب بیجان نگاهش را به زمین دوخت. آنگاه سر را بلند کرده پرسید: «طبیب مریضخانه چه
می گوید؟». گفتم او هم با دکتر همایون هم عقیده است و می گوید بهتر است رحیم یک چندی در تحت معاینه باشد ولی اطمینان می دهد که معالجه اش زیاد طولانی نخواهد بود.
میرزا عبدالحمید سری جنبانید و گفت خدا از دهانش بشنود ولی می ترسم کار یک روز و دو روز نباشد و مدتی در آنجا ماندنی شود. دوری از او برای من و مادرش بزرگترین مصیبتها خواهد بود. خودت می دانی که رحیم فرزند منحصر بفرد ماست و در دنیا دار و ندار ما همین یک پسر است و در این دورﮤ پیری و شکستگی من و مادرش جز او هیچ گونه دلخوشی دیگری نداریم. حالا دیگر خودت حدس بزن که دلم تا چه اندازه خون است و حال و روزگار مادر فلکزده اش از چه قرار خواهد بود از همـﮥ اینها گذشته اصلاً متحیرم که این خبر را به چه زبانی به او بدهم. می ترسم دیوانه بشود و مجبور شویم او را هم پهلوی پسرش منزل بدهیم. راستی که زندگانی چیز کثیفی است و راست گفته اند که انسان در این دنیا برای غم و غصه خلق شده است. ایکاش من هم دیوانه می شدم و در گوشه ای می افتادم و از این همه فکر و خیال و بدبختی خلاص می شدم.
گرچه می دانستم که هیچ دلداری و تسلیتی افاقـﮥ حال او را نمی نماید و اسباب تشفی قلب داغدیده او نمی گردد چنان که معمول اینگونه مواقع است پاره ای سخنان چاپی به هم بافته تحویل دادم ولی معلوم بود که اصلاً حواسش جای دیگر است و ابداً به حرفهای من گوش
نمی دهد.
کتاب و دستک را بست. قلم را در قلمدان و قلمدان را در جلد مخمل کهنـﮥ تاروپود در رفته ای جا داد و گفت امروز دیگر دل و حواسی ندارم و دست و دلم بکار نمی رود بیا برویم ببینم چه خاکی باید به سر بریزیم.
عبایش را به دوش انداخته به راه افتاد و من هم چون سایه در دنبالش روان شدم. اول بدون آنکه کلمه ای در بین ما دو نفر رد و بدل شود یکسر به منزل او رفتیم معلوم شد شاه باجی خانم ساعتی پیش از ما به خانه آمده و چون از پیش آمد خبردار گردیده گریه کنان و گیس کنان به سراغ من به منزل دکتر همایون رفته است.
من و میرزا عبدالحمید به دستپاچگی اسباب رحیم را در بقچه ای پیچیدیم و دوان دوان به طرف دارالمجانین راه افتادیم. در دالان دارالمجانین مصادف شدیم با شاه باجی خانم که مانند خوک تیر خورده به خود می پیچید و بیتابی می کرد و شیون کنان با ناخن و چنگال سر و صورت محافظین و پرستاران دارالمجانین را که می خواستند او را به زور بیرون کنند می خراشید و خروار خروار فحش و ناسزا نثار هر چه طبیب و هر چه دکتر و هر چه مدیر و پرستار بود می نمود.
معلوم شد شاه باجی خانم وقتی شنیده که پسرش را بدارالمجانین برده اند مانند دیوانگان خود را بدانجا رسانیده جنجال و قرشمالگری و ننه من غریبی راه انداخته که آن سرش پیدا نبوده است و اینکه خدام غلاط و شداد دارالمجانین که چشم و گوششان از اینگونه مناظر و این قبیل نوحه و ضجه ها پر است پس از اینکه مادر بیچاره را از فرزندش به زور و زجر جدا کرده اند
می خواهند با آن حال و الذاریات از دارالمجانین بیرون بیندازند. من و شوهرش هر طور بود او را قدری آرام ساختیم و کشان کشان بیرون بردیم و در درشگه سوار کردیم و خود من هم پهلویش نشستم و به درشکچی سپردم شلاق کش به طرف منزل میرزا عبدالحمید روانه شود در حالی که بیچاره میرزا عبدالحمید با رنگ پریده هاج واج و بقچه بزیر بغل به دلالت یک نفر پرستار به سراغ پسرش
می رفت.
از آن روز به بعد رحیم مریض و دیوانـﮥ حسابی و در واقع در اطاق کوچکی از اطاقهای متعدد دارالمجانی محبوس بود. حتی پدر و مادرش هم بیش از دو بار در هفته و آن نیز فقط سه ربع ساعت حق نداشتند به عیادتش بروند.
متأسفانه شاه باجی خانم از بس در همین ملاقاتهای کوتاه بیتابی و گریه و زاری کرد و به کوچک و بزرگ دارالمجانین دشنام و ناسزا گفت و هر بار تلاش نمود که به هر زور و زجری شده رحیم را از تختخواب به زیر آورده با خود به منزل ببرد از طرف مدیر قدغن اکید شد که بیشتر از ماهی دو بار آن هم باحضور دو نفر موکل و محافظ نگذارند به دیدن پسرش برود. در ابتدا بی نهایت دست و پا کرد که شاید حصار این قدغن را در هم بشکند ولی وقتی دید فایده ای ندارد گرچه خون خونش را می خورد دندان روی جگر گذاشت و رفته رفته به سوختن و ساختن عادت نمود.
میرزا عبدالحمید هم چون موسم خرمن در پیش بود و مدام بایستی با رعایا و کدخداها و انباردارها سر و کله بزند عموماً به جز ایام جمعه فرصتی نمی یافت که به دیدن پسرش برود اما من از یک طرف به حکم علاقه ای که شخصاً به رحیم داشتم و از طرف دیگر به قصد تسلیت خاطر کسانش علاوه بر هفته ای دو بار که ایام عیادت معمولی بود هرطور بود به کمک دکتر همایون اجازه بدست می آوردم که روزهای دیگر هم بتوانم از رحیم دیدن نمایم و از اینرو اغلب وقت و بی وقت در دارالمجانی پلاس بودم.
دشت جنون
اطاق رحیم در وسط ایوان وسیعی در میان چند اطاق دیگر واقع بود. کم کم در ضمن دیدنهائی که از او می کردم با چهار نفر مریض دیگر هم که در آن اطاقها منزل داشتند سلام علیک و آشنائی پیدا کردم.
یکی از آنها جوانی بود حلاج روح الله نام از اهل سبزوار که می گفتند پنج ماه پیش با کمان حلاجی خود پیاده از سبزوار به طهران آمده است و دو ماه تمام کارش این بوده که در کوچه های پایتخت الاخون و لاخون پرسه می زده و به محض آنکه چشمش در آسمان به ابری می افتاده در عالم جنون آن را پنبه تصور نموده آواز خوانان به زدن پنبه مشغول می گشته است. عاقبت وقتی مأمورین نظمیه از کار و بار او آگاه می شوند و معلوم می شود که منزل و مأوا و کس و کاری ندارد و اغلب دو روز و سه روز گرسنه می ماند خواهی نخواهی او را به دارالمجانین آورده بدانجا سپرده بودند.
روح الله جوان خوش سیمای بسیار با ملاطفت و ملاحتی بود. گرچه اغلب با خود زیر لب سخن می گفت ولی هرگز با کسی طرف صحبت نمی شد و به حرف احدی جواب نمی داد. انگار نه انگار که اصلاً برای او در این دنیا جز خود او و اندیشـﮥ او چیز دیگری وجود دارد مثل این بود که چشمهای دلربایش جز صفحـﮥ آسمان و خرمن ابر و کمان و چک حلاجی هیچ چیز دیگری را
نمی بیند و گوشهایش که همیشه تا نصف در زیر زلف بلند تاب داده و کلاه نمدی کهنه و آب و باران دیده اش پنهان بود بجز صدای آواز دودانگ گرم و دلپذیر خودش صدای دیگری نمی شنود. وقتی آسمان صاف بود سر و صورت را می شست و لولهنگش را از جوی آب می کرد و کف ایوان جلوی اطاق و قدری از جرزهای کاه گلی ایوان را آب پاشی می کرد و همین که بوی خوش کاه گل بلند می شد در جلوی آستانـﮥ اطاقش با ادب می نشست و کمانش را چون تار به زانو می گرفت و چشمان را به آسمان می دوخت و در حالیکه آهسته آهسته و یکنواخت سر و تن را از راست به چپ و از چپ به راست یکنواخت به حرکت می آورد زیر لب بنای ترنم را می گذاشت و ساعتها بدون آنکه اعتنائی به آینده و رونده داشته باشد به تعمیر و ترمیم کمانش می پرداخت. کمان مندرسش درست حکم پالان خردجال را داشت هر روز از صبح تا شام بدان ور می رفت و باز فردا زهش پاره و چوبش ریش ریش و قنداقش از هم در رفته بود.
کیف روح الله وقتی کاملاً کوک بود که در گوشه ای از اسمان قطعه ابری سراغ می کرد. فوراً آثار شادمانی و سرور در وجناتش پدیدار می گردید و مثل اینکه جان تازه ای در کالبدش دمیده باشند لیفـﮥ تنبان را بالا کشیده به شیوه پهلوانان سرپا می نشست و خم به ابرو می آورد و چک حلاجی را در مشت می گرفت و صدای گیرا و حزین خود را با صدای زه کمان هم آهنگ ساخته بنای پنبه زدن را می گذاشت. آوازش همیشه بدون اختلاف با این ترانـﮥ دلچسب عوامانه که گرچه پیدا نیست از کجا آمده و از چه طبع لطیفی تراوش کرده در اطراف و اکناف خاک ایران ورد زبان خاص و عام است شروع می گردید:
«دیشب که بارون آمد
یارم لب بودم آمد
رفتم لبش ببوسم
نازک بود و خون آمد
خونش چکید تو باغچه
یک دسته گل درآمد
خواستم گلشن بچینم
پر پر شد و ورآمد»
عموماً این ابیات را اول چند بار مکرر می نمود آنگاه به همان وزن و قافیه ابیات زیادی از خود بر آن می افزود که یا هیچ معنائی نداشت و یا اگر داشت فقط عقل از پاشته درآمده و بی سکان خودش می توانست آن را بفهمد و تنها مناسب با اندیشـﮥ طوفانی و فکر لغزنده خود او بود و الا ادراک صحیح و سالم ما فرزانگان کامل العیار و عقلای با اعتدال از دریافتن آن عاجز بود.
همسایـﮥ روح الله مرد جاسنگین و جاافتاده ای بود از ملاکین آشتیان که می گفتند از عزب دفترهای به نام آن سامان بوده است. این شخص از قرار معلوم تمام عمرش را صرف ملاکی و زراعت و معاملات آب و خاک کرده بود و سالیان دراز در محاضر شرع و عرف سرگرم خرید و فروش و بیع شرط و قطع و رهن و اجازه و استجاره بوده و از این راه مکنت هنگفتی جمع کرده بوده است تا آنکه در دو سال و نیم پیش که سیل مهیبی تمام آن صفحات را ویران کرده بود دار و ندار این مرد نیز با بیست و پنج پارچه ده آباد در یک روز از میان رفته بود و زنش هم با یک خواهر و دو دختر و یک پسر در مقابل چشمش تلف شده بودند خودش هم تنها به معجزه و کرامت جانی به سلامت بدر برده بود. از همان وقت حواسش مختل شده بود بطوری که چشمش به هر کس می افتاد او را از رعایا و گماشتگان خود می پنداشت. مرضش رفته رفته به مرور زمان شدت کرده این مرد بقدری نسبت به مردم بدزبانی و با آشنا و بیگانه بدخلقی کرده بود که کس و کارش به حکم اجبار او را به طهران آورده بدارالمجانین سپرده بودند.
در آنجا به ملاحظـﮥ همین عادت چون با همه معامله ارباب و رعیتی می کرد اسمش را «ارباب» گذاشته بودند. چهرﮤ لاغر و دودزدﮤ پرچین و شکن «ارباب» با آن دماغ کشیده پر حجم و آن ابروهای پرپشت و آن چشمهای همیشه خماری که در گودال چشمخانه مانند دو پیه سوزی که در قعر گوری برافروخته باشند با پرتو کدر و بی فروغی در حرکت بود و علی الخصوص آن ریش متعفن و آن سبیل های مردانه تابدار فلفل نمکی که مانند دو دم روباه از دو طرف کنار تاریک منخرین آویزان بود گرچه از شب اول قبر مکروه تر و از سرکـﮥ هفت ساله ترش تر بود ولی در عین حال مهابت و صلابتی داشت و از شأن و مقام سابق او حکایت می کرد.
«ارباب» به همان عادت دیرینـﮥ خود در دارالمجانین هم شب و روز خود به حساب و کتاب می گذرانید. هنوز از خواب برنخاسته بود که به دستپاچگی نمازش را سمبل کرده فوراً توشکچه و دفتر و دستک و کتاب و قلمدان و چرتکه خود را بر می داشت و در گوشـﮥ مهتابی در محل معینی با اخم و تَخم تمام بر روی توشکچه به دو زانو می نشست و پس از آنکه ابتدا مدتی با قلمتراش راجزی که به قیطان سیاه ساعت بغلی آویخته بود ناخنهایش را پاک می کرد عینک دودی خود را به دقت از قاب بدر می آورد و به چشم می زد و مانند گرگ چهارچشم به وارسی امور و محاسبات خیالی خود و ثبت و ضبط مشغول می گردید. در عالم تصور هر روز صدها نفر از رعایا و کدخداها و مباشرین و انباردارها و بنکدارها و قپاندارها و چوپانها و آسیابانها و مقنیها و بیطارها و علافها و محصلین و مؤدیان مالیات هر کدام با نام و نشان از مقابل پیشگاه عالیجاه اربابی می گذشتند و با احترام حساب پس می دادند و مطالب خود را به عرض می رسانیدند. «ارباب» به کارهای یکایک آنها رسیدگی می کرد و حسابهای یک بیک را می کشید و به هر کدام جداگانه دستورالعملها می داد و با کوچک و بزرگ به فراخورشان و مقام هر یک به لحنی و زبانی مخصوص گاه با خطاب و عتاب و گاه با تعارف و مهربانی و کوچک نوازی بطوری کنار می آمد. در هر ساعتی صدها قبض و رسید و سیاهه و سند و قباله و مفاصا حساب و حواله و برات و المثنی رد و بدل می شد.
هرگز روزی را فراموش نخواهم کرد که چشم «ارباب» اولین بار به من افتاد. چون از سابقـﮥ احوالش به کلی بی خبر بودم وقتی دیدم با آن همه اهن و تلوب و سکینه و وقار بر مسند عزت و احترام تکیه زده و سرگرم تحریر و کتابت است تصور نمودم از رؤسای دارالمجانین است و مؤدبانه سلام گفتم. سرش را به تغیر بلند کرده عینکش را برداشت و بی مقدمه بنای تشر و بدزبانی را گذاشت که حقا در نمک نشناسی مثل و نظیر نداری. خداوند یک مثقال انصاف به تو نداده است. شرم و حیا و انسانیت را جویده و فرو داده ای. تا دندﮤ من نرم شود دیگر به تو و امثال تو ترحم نکنم. در کنج دهکدﮤ خراب «شریف آباد» با پای پتی و بدن لخت توی شپش و ساس و کنه داشتی
میمردی و شکمت از گرسنگی چنان قارقار می کرد که صدایش تا اینجا می رسید. محض رضای خدا زیر بغلت را گرفتم بلندت کردم در یکی از بهترین و آبادترین املاک خودم برایت کار در منزل معین کردم. از خودم به تو بیل و کلنگ و گاو و خیش دادم. نان مرتب و حسابی پر شالت گذاشتم. سر زمستان لرزان و نالان آمدی که خاکه و زغال ندارم به کدخدا شعبان سپردم به حساب خودم برایت خاکه و زغال فرستادم به محض اینکه آبی زیر پوستت آمد و شکمت سیر شد و گوشت نو بالا آورد دنیا را فراموش کردی. ما عجب احمقی بودیم که خیال می کردیم اقلاً شما قباسه چاکیها و یقه چرکینها دیگر اهل حق و حسابید و وقتی نان و نمک کسی را چشیدید دیگر بالاغیرة هم شده به او نارو نمی زنید و برایش پاپوش نمی دوزید و همینقدر که به کسی قولی دادید شاه رگتان را بزنند از سر قولتان برنمی گردید حالا می بینم که خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم. شماها هم مثل سایر مردم این عصر قول و بولتان یکی است. راستی که حق مرا خوب کف دستم گذاشتی. لایق ریش پدر و گیس مادرت باشد. حق سرد و گرم روزگار را خیلی چشیده ام ولی الحق که هرگز مثل تو بی چشم ورو آدمی ندیده ام. پشت دستم را داغ می کنم که تا دیگر من باشم از این غلطها نکنم. خواستم قاتق برای نانم باشی بلای جانم شدی. حالا دیگر مردکـﮥ الدنگ هر ساعت می آید برای من بلبلی می خواند و شیرمرغ و جان آدم از من می خواهد و دو پایش را توی یک کفش کرده که الا و بالله یا باید یک قطعه زمین به من بدهی و یا می روم در زمین امین الرعایا رعیت می شوم. برو که دیگر چشمم به آن شکل منحوس و عنق منکر مفلسد تو نیفتد. لعنت به من اگر از این به بعد تف به صورت شما بی سر و پاها بیندازم. شیطانه می گوید حکم بکنم همین جا بیندازند و در مقابل چشمم آنقدر ترکه انار به کف پاهایت بزند که ناخنهایت بریزد و دیگر ندانی راه خانـﮥ امین الرعایا از کدام طرف است... »
ابتدا مدتی در زیر رگبار این ناسزاها و اهانتها هاج و واج ماندم و به هیچوجه تکلیف خود را نمی دانستم. سخت در تعجب بودم که خدایا این مردک سیاه سوختـﮥ هتاک و بیباک سرسامی از جان من چه می خواهد. مگر مسهل هذیان خورده و یا سگ هار او را گزیده که یک ساعت تمام است ندیده و نشناخته به پر و پاچـﮥ من بیچاره افتاده چشم بسته و دهن گشاده پدر و مادر مرا اینطور می جنباند و از خدا و خلق شرم نمی کند.
از فرط غضب دهن باز نمودم که به این تاپوی شرارت و به اطرافیان او بفهمانم که کمیت ما هم در میدان فحاشی و وقاحت از مال او عقب نمی ماند ولی پرستاران و اشخاصی که شاهد و ناظر ماوقع بودند و او را می شناختند اول به ایماء و اشاره و بعد بالصراحه رسانیدند که یار و از سرسپردگان عالم جنون و از معتکفین دائمی دارالمجانین است و گفتار و کردارش از راه پریشانی حواس و دیوانگی است نه از طریق شرارت ذاتی و خبث طینت و بنا براین جای خشم و برآشفتگی و انتقام و تلافی نیست.
همین که دستگیرم شد که این مردک غریب هم با آن همه قارت و قورت و باد و بروت از همان زمره مخلوقیست که در حقشان می گویند عقلشان پارسنگ می برد در دم آتش غیظ و غضبم خاموش شد و در جواب آن همه بیانات آتشین و سرکوفتهای اهانت آمیز از سر ترحم و دلسوزی لبخندی تحویلش دادم و بیچاره را در همان حال برآشفتگی و جوش و خروش گذاشته وارد اطاق رحیم شدم.
ماندن در دارالمجانین به حال رحیم افاقه ای نبخشید و حتی روی هم رفته پریشانی فکرش شدت می یافت. فعلاً با شرح و تفصیل کیفیت آن احوال ملال انگیز نمی خواهم سرتان را درد بیاورم همینقدر است که ارقام و اعداد منحوس مانند کرمی که در درون میوﮤ رسیده ای رخنه کرده باشد در لابلای کلـﮥ او لانه گذارده و شب و روز مغز و نخاع و اعصاب این جوان فلکزده را می جوید و برای خود جا باز می نمود و چون آتش خانه می کرد و جلو می رفت. کم کم سرتاسر بدنـﮥ اطاقش از قطعاتی با خطهای مختلف چلیپائی از رقاع و ریحانی پوشیده شده بود که همه به نظم و نثر از خواص اعداد و ارقام و محسنات فرد و سیئات زوج و فضایل و رذایل اعداد صحیح و ناقص سخن
می راند. رفته رفته در جولانگاه اندیشه اش علاوه بر یک، و دو که بازیگران بنام سابقش بودند اعداد تازﮤ دیگری هم به تدریج قدم به میدان نهاده بودند و صحنـﮥ خیالش حکم تماشاخانه ای را پیدا کرده بود که رقاصان بسیاری پای کوبان و دست افشان یک بیک از پس پردﮤ راز نمودار گردیده به بازیگران دیگر ملحق شده باشند. بدتر از همه به اسم «زبر و بینه» رحیم با علم تازه ای نیز که با حروف سر و کار داشت آشنائی پیدا کرده و این کشف جدید نیز قوز بالا قوز شده بود. در نتیجـﮥ این احوال کار رحیم بجائی کشیده بود که دیگر ادنی اعتنائی به دوستان و آشنایان و حتی به پدر و مادر خود نداشت. روزهای عیادت که کسان و رفقا به دورش حلقه می زدند و سعی می کردند به زور بذله و لطیفه غبار کدورت و ملال را از صفحـﮥ خاطرش بزدایند متأسفانه تمام سعی و تلاششان باطل و بیهوده می ماند. رحیم به هیچکس توجه نداشت و از وجود و عدم ما به کلی بی خبر چنان با سلاسل پرپیچ و خم اعداد و ارقام سرگرم بندبازی بود که اگر در آن موقع صور اسرافیل را بیخ گوشش می دمیدند رشتـﮥ اندیشه را از دست نمی داد.
با این حال باز کمافی السابق به خاطر میرزا عبدالحمید و شاه باجی خانم هرطور بود هر هفته سه چهار بار به دیدنش می رفتم و هر بار یکی دو ساعت در نزد او به سر می بردم. ولی وقتی دیدم دیگر ابداً به حرفهایم گوش نمی دهد و حضور و غیاب من برای او یکسان است گاهی چنان در گوشه اطاق کذائی او دلم سرمی رفت که از راه اجبار درصدد برآمدم اقلاً خود را به تماشای احوال سایر دیوانگان سرگرم دارم.
علاوه بر روح الله و «ارباب» دو نفر دیگر هم در اطاقهائی که در زیر ایوان واقع بود منزل داشتند. یکی از آنها جوانی بود سی و دو سه ساله هدایتعلی خان نام از خانواده های اعیانی معروف و معتبر پایتخت. این جوان پس از آنکه سالها در تحصیل فضل و کمال زحمتها کشید و دارای نام و اعتباری گردیده بود در نتیجه هوش بسیار و حساسیت فوق العاده و مخصوصاً افراط در مطالعه و تحقیق و تتبع و زیاده روی در امر فکر و خیال دوچار اختلال حواس گردیده بود و از هفت هشت ماه پیش او نیز از جمله ساکنین شب و روزی دارالمجانین گردیده بود.
هدایتعلی خان از بالا تختخواب خود کمتر پائین می آمد و حتی عموماً شام و ناهار را هم در میان تختخواب صرف می نمود.
البته این ترتیب با ترتیبات دارالمجانین مخالف بود ولی از آنجائی که چند نفر از خویشان نزدیک این جوان از رجال درجـﮥ اول مملکت و متصدی شغلهای بسیار مهم بودند و باصطلاح لولهنگشان خیلی آب می گرفت از کارکنان دارالمجانین چنان که رسم روزگار است سبزی او را خیلی پاک می کردند و پاپی او نمی شدند و از مخالفت با افکار و اطوارش خودداری می کردند مخصوصاً که رفتار و کردار و حتی هوی و هوسهای نوظهور و گوناگون این جوان مؤدب و محبوب با همه غرابتی که داشت عموماً باعث اذیت و آزار کسی نبود.
از قرار معلوم در ابتدا که کس و کارش بیشتر غمش را می خورده اند و بیشتر به دیدنش
می آمده اند تشخص و اعتبارش در دارالمجانین خیلی بیشتر بوده ولی وقتی که دیده بودند کسانش رفته رفته از صرافت او افتاده اند و نم نمک او را به افکار و اوهام پریشان خود به خدا
سپرده اند آن احترامات پیش را دیگر در حقش منظور نمی داشتند. با این همه باز مثل سابق او را به حال و خیال خود گذاشته بودند و کسی سر بسرش نمی گذاشت.
هدایتعلی خان که در دارالمجانین اسمش را «مسیو» گذاشته بودند جثه کوچک و متناسبی داشت. موهایش نسبتاً بور و رنگ رخساره اش از زور گیاهخواری پریده بود و به رنگ چینی درآمده بود. اگرچه در قیافه و وجناتش آثار بارزی از صفای باطن و روحانیت نمایان بود معهذا با آن چشمهای درشت و براق که فروغ عقل و جنون در رزمگاه آن مدام در حال جنگ و ستیزه بود و آن بینی تیز و برجسته و آن پوزه باریک حساس و آن گردن بلند و لاغر رویهم رفته به عقاب بی شباهت نبود.
«مسیو» از صبح تا شام با جبه ترمه شرنده و مندرس و زبر شلواری ابریشمی سرخ و موهای بلند ژولیده دمر روی تختخواب افتاده و شش دانگ غرق خواندن کتاب بود.
اصلاً مثل این بود که این جوان فقط برای خواندن کتاب به دنیا آمده است. فکرش هم به هزارپائی می ماند که می بایستی اینقدر در لای این کتابها بغلطد و بخزد و بلولد تا لحظـﮥ واپسینش برسد. با آنکه کمتر با کسی طرف صحبت می شد و از قراری که می گفتند اسم خودش را «بوف کور» گذاشته بود. خیلی چیزهای غریب و عجیب از او حکایت می کردند. از آن جمله
می گفتند از همان بچگی که برای تحصیل به فرنگستان رفته بوده کاسه عقلش مو برداشته بوده و یک چیزیش می شده است. می گفتند در آنجا در خانه ای که منزل داشته از دست تیک تیک لاینقطع یک ساعت دیواری که صاحبخانه اش بلاجبازی نمی خواسته از اطاق او بردارد به قصد خودکشی خود را در رودخانه انداخته بوده و اگر اتفاقاً سر نرسیده و نجاتش نداده بودند بدون شبهه سر به نیست شده بود. بعدها هم در موقع برگشتن به ایران یک عروسک چینی به قد آدم خریده بود و در صندوق بزرگی با خود به طهران آورده بوده و در اطاقش در پشت پرده پنهان کرده بوده و با آن عشقبازی می کرده است. خلاصه از بس خل بازی درآورده بود کسانش از دست او خسته شده او را بدارالمجانین فرستاده بودند. ولی در آنجا روزی از قضا گذارش به قسمت دیوانهای بندی خطرناک می افتد و دیوانه ای را می بیند که با تیله شکسته ای شکمش را پاره کرده است و رودهایش را بیرون کشیده با آنها بازی می کرده است و با خون خود به در و دیوار نقشی می کشیده که به شکل سه خال سرخ و یا به شکل سه قطره خون بوده است. از این منظرﮤ هولناک بقدری متاثر
می شود که از همان دقیقه تب می کند و چون تبش مدام شدیدتر می شده و بیم خطر در میان بوده است مجبور می شوند او را از دارالمجانین به منزل ببرند. بزور طبیب و پرستار تبش کم کم قطع می شود ولی از همان وقت جنون دیگری به سرش می زند یعنی در همه جا سه قطره خون
می بیند. پدر و مادرش برای اینکه این خیالات از سرش بیفتد از یکی از خانواده های بسیار محترم و سرشناش شهر برایش زن می گیرند. ولی از همان شب اول که عروس و داماد را دست به دست می دهند هدایتعلی خان از مغلق گوئی و حرفهای چاپی و بیانات پیش پا افتادﮤ عروس بقدری متنفر می شود که پیش از آنکه با او آشنائی پیدا کند می رود در آن نیمه شب از سر کوچه یک دختر هرجائی بی سر و پا به منزل می آورد و به تازه عروس می گوید این خانم مهمان عزیز و محترم ماست و باید برخیزی و لازمـﮥ مهمانداری و پذیرائی را درباره او بجا بیاوری عروس نیز همان نیمه شبی دایه اش را صدا می کند و گریان و دشنام گویان به خانه پدر و مادرش برمی گردد و دو روز بعد به هزار افتضاح طلاقش را از هدایتعلی می گیرند.
چندی بعد از طلاق کشی اتفاقاً تصویر دختری را روی قلمدانی می بیند و یک دل نه صد دل عاشق آن دختر می شود. مدتها به خیال پیدا کردن آن دختر در کوچه و پس کوچه های شهر پرسه زده کفش پاره می کند تا عاقبت نیمه شبی خیال می کند او را پیداکرده و به منزل برده است. از قراری که خودش حکایت کرده بود دخترک خون گرم زیتونی رنگی بوده با چشمهای سیاه درشت مورب ترکمنی و صورت لاغر مهتابی و دهن تنگ و کوچک نیمه باز گوشتالو و ابروهای باریک به هم پیوسته و موهای نامرتب که یک رشتـﮥ آن روی شقیقه اش چسبیده بوده است. پستانهای او لیموئی بوده و بوسه اش به طعم ته خیار تلخ بوده است. دختر در همان شب در منزل هدایتعلی خان میمیرد و جوان بیچاره بدون آنکه در و همسایه خبردار شوند هرطور بوده است جسد او را به شاهزاده عبدالعظیم برده در خرابه های شهر ری دفن کرده بوده است و در همان موقع از زیر خاک گلدان کهنه ای بیرون آمده بود که بر بدنـﮥ آن صورت همان دختر کشیده شده بوده است و این گلدان چندی بعد بطور اسرارآمیزی مفقود می گردد و همین پیشامد افکار هدایتعلی خان را بیش از پیش منقلب می سازد بطوری که روز به روز حالش بدتر می شده است و بقدری کارهای مضحک و عجیب از او سر می زده است که عاقبت مجبور می شوند دوباره او را بدارالمجانین بفرستند.
مختصر آنکه از بس گوش من از اینگونه قصه ها پر شده بود کم کم رغبتی به آشنائی با «مسیو» در من پیدا شد و درصدد برآمدم که به هر تمهیدی هست با او سلام و علیکی پیدا کنم. چند بار مخصوصاً آهسته و پاکشان از جلوی اطاقش رد شدم و حتی یکی دو بار هم دل را به دریا زده و به بهانه های گوناگون وارد اطاقش شدم ولی همانطور که دمر افتاده و تو بحر کتاب خواندن فرو رفته بود ابداً محلی به من نگذاشت و حتی سرش را هم از روی کتاب بلند نکرد. من هم پیش خود گفتم که واقعاً حق دارد خود را «بوف کور» بخواند و چنان از رو رفتم که از آن به بعد یکسره از صرافت آشنائی پیدا کردن با او افتادم و از خیرش چشم پوشیدم.
بوف کور
چندی پس از آن یک روز که در اطاق رحیم بودم ناگهان جناب «مسیو» با همان جبـﮥ مرحوم خان سرزده وارد شد و سری فرود آورده خود را مؤدبانه معرفی کرد و پس از قدری عذرخواهی
بی مقدمه گفت چون شنیده ام که در تمام این دارالمجانین تنها شما دو نفر با این عقلای نادان
بی عقل و تمیزی که به اسم طبیب و پرستار و مدیر و منقش و ناظم شب و روز جان ما بدبختها را به عنوان اینکه عقلمان مثل عقل آنها سر جای خود نیست به لبمان می رساند تقاوت دارید آمده ام قدری با شما درد دل کنم بلکه کمی دلم باز شود.
رحیم چون باز به همان فکر و خیالهای خود مشغول بود وارد صحبت نشد ولی صحبت و اختلاط من با «مسیو» به زودی گل انداخت و مثل اینکه هفتاد سال باهم شریک حجره و رفیق گرمابه بوده ایم دل دادیم و قلوه گرفتیم .
هدایت علی خان بسیار خوش محضر و خوش صحبت و ظریف و نکته دان بود. هرگز به عمر خود کسی را ندیده بودم که زبان فارسی را به این سادگی و روانی حرف بزند. در ضمن کلام به قدری اصطلاحات پر معنی و مناسب و به جا و ضرب المثلهای دلچسب و به مورد و لغات قشنگ و نمکین کوچه و بازاری می آورد که انسان از صحبتش هرگز سیر نمی شد. در همان ابتدای مجلس چشمهایش را به چشمهای من دوخته گفت خیلی معذرت می خواهم ولی در عالم یگانگی یک مطلب را از همین حالا باید به شما بگویم که من یک مرض مضحکی دارم که دوستانم باید بدانند و آن مرض عبارت است از اینکه از اشخاصی که در ضمن صحبتهای معمولی عموماً به قصد بازار گرمی و فضل فروشی یکریز کلمات قلنبه و اصطلاحات علمی و فنی به قالب می زنند و خودکشی
می کنند که مدام از کتابها و مشاهیر علم و ادب شاهد و مثال بیاورند به کلی بی آزارم و لهذا خواهشمندم که اگر شما هم احیاناً دارای این عادت هستید از حالا خبرم کنید تا حساب کار خود را بکنم و از همین جا لب آشنائی را تو بگذارم و شتر دیدی ندیدی بیهوده اسباب دردسر یکدیگر نشویم .
کم کم با هم انس گرفتیم و هرهفته دست کم چند ساعتی باهم بسر می بردیم .
به محض این که خبردار می شد که به عیادت رحیم آمده ام بی رو دربایستی سر می رسید و با هم می رفتیم زیرا درخت نارون کهنی که در وسط باغ درارالمجانی جای خلوت و دنجی بود روی علفها می نشستیم و بنای صحبت را می گذاشتیم . به قدری صحبتهای این جوان شیرین و با معنی بود که واقعاً آدم سیر نمی شد ولی چه بسا اتفاق می افتاد که بی مقدمه فیل به یاد هندوستان می افتاد و حواس «مسیو»یک دفعه به جای دیگر می رفت و آن وقت بود که تمام اعضاء و جوارحش مثل چرخ و تسمه و پیچ و مهره ماشین بخار یک دفعه به حرکت در می آمد و هر کدام برای خود حرکت مخصوصی پیدا می کرد. پاشنـﮥ پایش را مثل اینکه کوک کرده باشند مرتباً چون پایه چرخ خیاطی به زمین می خورد و کمر و پائین تنه اش به حرکت دوری در می آورد. دست راستش به سرعت تمام در فضا به نوشتن کلمات فارسی و فرانسه مشغول می شد. انگشت سبابـﮥ دست چپش سیخ می شد و مانند مته بنای فشاردادن به زمین را می گذاشت در این گونه مواقع این آدم معقول و محجوب از استعمال کلمات رکیک هم رو گردان نبود و مثل اینکه با شخص معینی سر شاخ شده باشد هزار مضمون و متلک آب نکشیده به ناف او می بست و با قیافـﮥ جدی حرفهائی می زد که معلوم نبود فحش است یا تعارف چیزی که بیشتر مرا به تعجب می انداخت این بود که این جوان با آن چشمان همیشه خندان دائم لبخند تلخی بر روی لبانش نقش بسته بود.
یک روز که سر دماغ بود در بین صحبت گفتم حالا که عدو سبب خیر شده است و در اینجا فراغتی داری چرا سرگذشت و افکارت را نمی نویسی که هم اسباب سرگرمی خودت باشد و هم یادگار خوبی از تو باقی بماند. گفت اینقدر مزخرفات نوشته ام که اگر یک جا جمع شود پنج برابر مثنوی می شود ولی همه روی کاعذهای عطاری و کنار روزنامه ها و پشت پاکتها و روی جلد مجلات و حاشیه کتابهاست. کی حوصله دارد اینها را جمع کند، وانگهی بعد از آنکه ما مردیم چه اهمیتی دارد که یادگار موهوم ما در کله یک دسته میکروب که روی زمین می غلطند بماند یا نه و از کار ما دیگران کیف ببرند یا نبرند. اگر چه اغلب فکر می کنم که آیا اساساً ممکن است دو نفر ولو دو دقیقه هم باشد صاف و پوست کنده همـﮥ احساسات و افکار خودشان را به هم بگویند باز از همین صحبتهای دو نفری از همه چیز بیشتر لذت می برم گفتم البته صحبت جای خود دارد مخصوصاً صحبتهای تو که برای من و برای هر کس بی نهایت مفید و فوق العاده شنیدنی است ولی شاید چیزهائی هم که نوشته ای به درد کسی بخورد و بتوانی از این راه خدمتی به مردم و جامعه بکنی.
گفت اصلا من از کسانی که مبتلا به جنون خدمت به جامعه هستند و به قول فرنگیها گرفتار جنون gocial servisomanie می باشند و از این جور چیزها بدم می آید و آنگهی من خود را از آن پرنده ای که در تاریکی شبها ناله می کند سر گشته تر و آواره تر حس می کنم با این حال چه راهی می توانم جلوی پای دیگران بگذارم: نمی دانم این شعر رعدی را شنیده ای که می گوید:
«پرسید کسی زمن که در دور جهان
بهتر زبهان که بود و مهتر زمهان
گفتم که کسی نبوده و ربوده کسی
آن بوده که کرده نام نامی پنهان»
یقین دانسته باش که در این دنیا خاموشی بهترین چیزهاست و آدم باید مثل پرندگان کنار دریا بال و پر خود را به گشاید و تنها بنشیند.
پرسیدم در این صورت پس چرا این همه چیز نوشته ای؟
گفت من اگر چیزی نوشته ام فقط برای احتیاج نوشتن بوده و محتاج بوده ام که افکار خود را به وجود خیالی خودم به سایـﮥ خودم ارتباط بدهم . از طرف دیگر فکر می کنم شاید بشود از این راه قدری خودم را بشناسم چون می ترسم فردا بمیرم و هنوز خود را نشناخته باشم .
آشنائی ما با «مسیو» رفته رفته صورت دوستی به خود گرفت و روزی دیدم بقچـﮥ بستـﮥ بزرگی با خود آورده به من سپرد و گفت این هم نوشته هائی که می خواستی حالا ببینم چند مرده حلاجی و چگونه می توانی از این آش شلم شوربا سر در بیاوری .
بسته را با خود به منزل بردم و در وسط اطاق باز کرده وبه زمین ریختم . تمام سطح اطاق را به ارتقاع یک وجب پوشانید و اطاقم به صورت دکان کهنه چینان درآمد. آنگاه مدتی شب و روز خود را چون مورچه ای که در انبار کاه گیر کرده باشد در میان امواج این کاغذ پاره ها به غلطیدن و واغلطیدن و مرور و مطالعه و دقت و تـأمل و اکتشاف گذراندم . راستی که محشر غریبی بود و صبر و حوصله ایوب لازم بود تا بتوان میان آن خرمن انبوده در هم و برهم برسم خوشه چینی قدمی فرا نهاده و گلچین گلچین گامی چند به جلو رفت. اگر چه قسمتی از این نوشته ها بطور واضح سکـﮥ جنون داشت و دریافتن مقصود و معنی آن برای چون من آدم بی اطلاع تازه کاری غیر ممکن بود ولی در بعضی قسمتهای دیگر آن به قدری معانی بلند و مطالب بکر و دلچسب پیدا کردم که دریغم آمد مقداری از آن را در جنگ خود پاکنویس ننمایم و اینک برای نمونه چند جملـﮥ آن را در این جا نقل می نمایم.
نقل از نوشته های هدایت علی خان که خود را « بوف کور» می خواند و در دارالمجانین به «مسیو» مشهور شده بود.
« زندگی من به نظرم همانقدر غیر طبیعی و نامعلوم و باور نکردنی می آید که نقش روی قلمدانی که با آن مشغول نوشتن هستم گویا یک نفر نقاش مجنون وسواسی روی جلد این قلمدان را کشیده است».
«در طی تجربیات زندگی به این مطلب برخورده ام که چه ورطه هولناکی میان من و دیگران وجود دارد. من هنوز به این دنیائی که در آن زندگی می کنم انس نگرفته ایم و حس می کنم که دنیا برای یک دسته آدمهای بی حیا، پررو، گدامنش، معلومات فروش، چهارپا دار و چشم و دل گرسنه است. برای کسانی که به فراخور دنیا آفریده شده اند و از زورمندان زمین و آسمان مثل سگ گرسنه جلوی دکان قصابی برای یک تکه لثه دم می جنبانند و گدائی می کنند و تملق
می گویند».
«زندگی من همه اش یک فصل و یک حالت داشته و مثل این است که در یک منطقه سردسیر و در تاریکی جاودانی گذشته است در صورتی که در میان تنم همیشه یک شعله
می سوزد و مرا مثل شمع آب می کند».
«زندگی من در میان این چهار دیواری که اطاق مرا تشکیل می دهد و حصاری که دور زندگی و افکار من کشیده شده مثل شمع خرده خرده آب می شود- نه اشتباه می کنم – مثل یک کنده هیزم تر که گوشـﮥ دیگدان افتاده و به آتش هیزمهای دیگر گرچه برشته و زغال شده ولی نه سوخته است و نه ترو تازه مانده بلکه فقط از دود دیگران خفه شده است ».
«از بس چیزهای متناقص دیده و حرفهای جور به جور شنیده ام و از بسکه دید چشمهایم روی سطح اشیاء مختلف سائیده شده است دیگر هیج چیز را باور نمی کنم و حتی در شکل و ثبوت اشیاء و در حقایق آشکار و روشن الان هم شک دارم و نمی دانم اگر انگشتهایم را به هاون سنگی گوشـﮥ حیاطمان بزنم و ازاو بپرسم آیا ثابت ومحکم هستی و جواب مثبت بدهد حرف او را باور بکنم یا نه».
«زندگانی زندانی است با زندانیهای گوناگون . بعضیها به دیوار زندان صورت می کشند و با آن خودشان را سرگرم می کنند. بعضیها می خواهند فرار کنند و دستشان را بیهوده زخم
می کنند . بعضیها ماتم می گیرند. ولی اصل کار این نیست که باید خودمان را گول بزنیم ولی وقتی می رسد که آدم از گول زدن خودش هم خسته می شود».
« آیا سرتا سر زندگی یک قصـﮥ مضحک یک مثل باور نکردنی و احمقانه نیست . آیا من قصه و افسانـﮥ خودم را نمی نویسم و آیا هر قصه ای فقط راه فراری برای آرزوهای ناگام نیست آرزوهائی که به آن نرسیده اند آرزوهائی که هر مثل سازی مطابق روحیه محدود موروئی خودش تصور کرده است».
«نمی دانم روی زمین چه امید و انتظاری داریم . فقط با یک مشت افسانه خودمان را گول می زنیم و هیچوقت کسی رأی ما را نپرسیده و همیشه محکوم بوده و هستیم ».
«زندگی با خونسردی و بی اعتنائی صورتی که هر کس را به خودش ظاهر می سازد. گویا هر کس چندین صورت با خودش دارد. بعضیها فقط یکی از این صورت که را دائماً استعمال
می کنند که طبعاً چرک می شود و چین و چروک می خورد. این دسته صرفه جو هستند . دستـﮥ دیگر پیوسته صورتشان را تغییر می دهند ولی همین که پا به سن گذاشتند می فهمند که این آخرین صورتک آنها بوده به زودی مستعمل و خراب می شود. آن وقت است که صورت حقیقی آنها از پشت صورتک آخری بیرون می آید ».
«آیا در حقیقت زندگانی وجود دارد. آیا بیش از یک خیال موهوم هستیم یک مشت سایه که در اثر یک کابوس هولناک یا خواب هراسانی که یک نفر آدم بنگی ببیند بوجود آمده ایم».
با این عقل دست و پا شکسته خودمان می خواهیم برای وجود چیزها هم منطق بتراشیم. مگر کدام چیز از روی عقل است. روی زمین شکم و شهوت جلو چشمها پرده انداخته ولی اگر کسی از بالا نگاه کند روی زمین مثل افسانه ای بنظر می آید که مطابق میل یک نفر دیوانه ساخته شده باشد.
خوب بود می توانستم کاسـﮥ سر خودم را باز بکنم و همـﮥ این تودﮤ نرم خاکستری پیچ پیچ کلـﮥ خودم را درآورده بیندازم دور بیندازم جلو سگ ».
«من به یک روح مستقل و مطلق که بعد از تن بتواند زندگانی جداگانه بکند معتقد نیستم ولی مجموع خواص معنوی که تشکیل شخصیت هر کسی و هر جنبنده ای را می دهد روح اوست. مگر نه این که افکار و تصورات ما خارج از طبیعت نیست و همانطور که جسم ما موادی را که از طبیعت گرفته پس از مرگ به آن رد می کند؟ چرا افکار و اشکالی که از طبیعت به ما الهام می شود باید از بین برود. این اشکال و افکار هم پس از مرگ تجزیه می شود ولی نیست نمی شود و بعدها ممکن است درسرهای دیگر مانند عکس روی شیشه عکاسی تأثیر بکند همانطور که ذرات تن ما در تن دیگران می رود والا روح هم می میرد و تنها آنهائی که قوای مادیشان بیشتر است بیشتر
می مانند و بعد کم کم می میرند».
روح دریچه ای است که عادات و اخلاق و وسواسها و ناخوشیهای پدر و مادر را به بچه انتقال می دهد و چیز دیگری نیست از این لحاظ همیشه باقی است والا روح شخص چون محتاج به خوراک است بعد از تن نمی تواند زنده بماند و با تن هر کس می میرد.
«همه چیز روی زمین و آسمانها دمدمی و موقتی و محکوم به نیستی شده است ».
«در دنیا تنها رنگ و بو و نغمه و شکل و مزه عالمی دارد. والا عشق هم یک آواز دور یک نغمـﮥ دلگیر و افسونگری است که آدم زشت و بد منظری می خواند و نباید دنبال او رفت و از جلو نگاه کرد چون یاد بود و کیف و آوازش را خراب می کند و از بین می برد؟ ».
«عشق چیست؟ برای همـﮥ رجاله ها یک هرزگی و یک ولنگاری موقتی است. عشق
رجاله ها را باید در تصنیفهای هرزه و در فحشها و اصطلاحات رکیک که در عالم مستی و هشیاری تکرار می کنند پیدا کرد مثل «دست خر تو لجن زدن» و خاک تو سری کردن و امثال آن».
«حسن انهدام و ایجاد یک مو از هم فاصله دارد».
«آخرین فتح بشر آزادی او از قید احتیاجات زندگانی خواهد بود یعنی اضمحلال و نابود شدن نژاد از روی زمین».
وسوسه
وقتی از مطالعـﮥ این اوراق فارغ شدم معلوم شد متجاوز از دو هفته است که به کلی دنیا را فراموش کرده و حتی به عبادت رحیم هم نرفته ام. اولین کاری که کردم دل به دریا زدم و از سر راز و نیاز باز کاغذی به بلقیس نوشتم و شخصاً به خدمت شاه باجی خانم رسیده پس از تحویل گرفتن یک مثنوی گله مندی و عجز و التماس و دشنام و قربان و صدقه خواهش نمودم هر طوری شده است کاغذم را به دست خود بلقیس برساند و اگر ممکن باشد دو کلمه جواب برای من بیاورد آنگاه به هزار مکر و حیله گریبان خود را از چنگش رهانیدم و بقچـﮥ اوراق «مسیو» بزیر بغل به جانب دارالمجانین رهسپار گردیدم.
همین که وارد اطاق رحیم شدم دیدم هدایتعلی خان هم در گوشه ای از اطاق بر روی شکم افتاده پاهای برهنه خود را از عقب بلند کرده و شش دانگ مشغول کتاب خواندن است. برخلاف سابق به محض اینکه صدایم به گوشش رسید از جا جسته از دیدن من شادیها نموده گفت خیال کرده بودم تو هم از معاشرت دیوانگان خسته شده ای و به سراغ آنهائی رفته ای که عقلشان را با پارو بر می دارند و فهمشان را با ذره بین باید جستجو کرد.
گفتم برخلاف، تمام این مدت را به مطالعـﮥ یادداشتهائی که به من سپرده بودی سرگرم و معناً با تو بودم ولی بگو ببینم تو دراین مدت در چه کاری بوده ای؟
گفت راستش اینست که هرچه خواستم قدری با رفیق جان جانی تو رحیم سرو کله زده بوی گل را از گلاب بجویم دستم بجائی بند نشد. او هم معلوم می شود از مصاحبت چون من دیوانـﮥ چل سود از ده سپر و بیزار است.
به رحیم نگاه کردم دیدم مانند اشخاص مجذوب و جوکیان هند در گوشه ای از اطاق رو به دیوار چمباتمه نشسته و با ارقام و خطوطی که با مداد به بدنـﮥ دیوار اطاق کشیده بود خیره مانده است. معلوم شد گرچه مزاجاً حالش بهتر است ولی حواس و افکارش بر عکس خیلی پریشان تر از سابق گردیده است و خیل انبوه اعداد و ارقام چنان بر حدود و ثغور مغزش استیلا و در خلل و فرج آن رخنه یافته که در تار و پود وجودش کمترین پناهگاهی برای آنچه غیر از ارقام و اعداد باشد باقی نمانده است. هرچه خواستم او را ولو چند دقیقه هم شده از گرداب پر تلاطم افکار بی سرو ته به در آورم و اقلا پیغامهائی را که از مادرش داشتم به او برسانم فایده ای نبخشید. لهذا با خاطری بس متأثر بقچـﮥ اوراق « مسیو » را برداشتم و با خود او از اطاق بیرون آمده با هم به طرف نارون معهود خودمان روان گردیدیم.
گفتم رفیق تملق و چاپلوسی به کنار ولی بدان که این بقچـﮥ بستـﮥ تو گرچه به صورت آش درهم جوشی بیش نیست ولی در حقیقت جام جهان نمای گرانبهائی است و دو هفته تمام از مطالعـﮥ مطالب آن لذت وافر بردم.
گفت توبره چهار پایان را دیده ای که جو و ینجـﮥ خود را در آن می خورن. همیشه از ته مانده خوراک و نشخوار چیزی در گوشه و کنار و در زوایای آن باقی می ماند. این بقچـﮥ هم حکم توبرﮤ مرا دارد و این یادداشتهای در هم و بر هم مانده نشخوار کلـﮥ لحیم خوردﮤ من است و هرگز تصور نمی کردم به درد کسی بخورد و اصلا تعجب می کنم که چطور توانسته ای از عهدﮤ خواندن آن بزبیائی.
گفتم هر طور بود خواندم و به اجازﮤ ضمنی تو قسمتی از آنها را در جنگ خود رونویسی کردم.
گفت تمجید بلاتفکر و تصدیق بلاتصور را که از عادتهای موروثی اولاد سیروس است به کنار بگذار و صاف و پوست کنده بگو ببینم چه ایرادهائی به این یادداشتها داری؟
گفتم برادر تملق و چاپلوسی وخوش آمد گوئی برای جائی ساخته شده است که امید پاداش و چشمداشتی در میان باشد و خودت تصدیق می کنی که در مورد چون تو کسی، اینگونه حسابها غلط و بی جاست. در باب نوشته های تو دو ایراد دارم که آنها را هم نمی توان ایراد گفت و در واقع آرزوی قلبی است.
اولا تو در نوشته گاهی از لحاظ جمله بندی و تلفیق الفاظ کاملا مراعات قواعد صرف و نحو را نمی نمائی. آرزو دارم که این نقیصه را هم رفع نمائی تا زبان اشخاص فضول بسته شود. ثانیاً در کار نوشتن زیاد مسامحه کاری چنانکه اغلب این یادداشتهایت را روی پاکت پاره و کاغذهای عطاری تکه پاره نوشته ای و حتی بعضی از آنها در حاشیه ورقهای بازی و در پشت بلیطهای واژگون نوشته شده است. بیا و محض خاطر من هم شده از این به بعد این قدر لاابالی مباش و هر وقت خواستی چیزی بنویسی مثل بچه آدم روی یک ورق کاغذ حسابی بنویس.
خنده ای از سر تمسخر تحویل داده گفت تو هم که بله. تو هم که یک پایت می لنگد. مرد حسابی صرف و نحو برای آنهائی خوب است که بزور درس و کتاب می خواهند فارسی یاد بگیرند والا برای چون من کسانی که وقتی بخشت افتادیم به فارسی اولین ونک را زدیم و وقتی هم چانه خواهیم انداخت داعی حق را به فارسی لبیک اجابت خواهیم گفت همین قدر کافی است که حرفمان را مردم فارسی زبان بمحض این که شنیدند بفهمند.
مگر نمی دانی که شیخ محمود شبستری از عرفای درجه اول ما گفته:
«لغت با اشتقاق و نحو با صرف
همی گردد همه پیرامن حرف
هر آنگو جمله عمر خود در این کرد
بهرزه صرف عمر نازنین کرد
صدف بشکن برون کن در شهوار
بیفکن پوست مغز نغز بردار»
مرد حسابی وقتی این صرف و نحوها را تراشیدند که هزار سال بود زبان وجود داشت و
بی صرف و نحو نشو و نما می کرد و به اصطلاح معروف لب بود که دندان آمد و حتی همین قرآن هم که به عقیدﮤ ماها فصیح ترین آثار مکتوب عالم است وقتی نازل شد که هنوز برای زبان عربی صرف و نحوی نساخته بودند. آیا تصور می کنی که اشخاصی مثل سعدی و حافظ هر وقت چیزی می نوشتند اول دو ساعت آن را در بوتـﮥ صرف و نحو می گذاشتند مگر نمی دانی که هر صرف و نحوی برای مرحلـﮥ معینی از مراحل زبان نوشته شده و وقتی زبان از آن مرحله گذشت و به
مرحله های دیگر رسید باید برای آن از نو قواعد و قوانین تازه ای ساخت که مناسب با اقامت آن باشد. من هر وقت اسم صرف و نحو بگوشم می رسد به یاد کمر چینی می افتم که دایه ام برای پسرکش دوخته بود و چندین سال بعد که جوانک کت و کوپالی بهم زده بود باز مادرش می خواست همان کمر چین را به او بپوشاند و من و برادرهایم از خنده رود بر می شدیم .
گفتم رفیق حرفهای گنده گنده میزنی . اولا در جائیکه صحبت از بنده و جنابعالی در میان است پای سعدی و حافظ را به میان آوردن کمال بی لطفی و درست حکایت مگس و سیمرغ است و جز من هر کس اینجا بود بلاشک یک شیشکی آبدار بدلت بسته بود و ثانیاً یقین داشته باش که سعدی و حافظ هم اگر در صرف و نحو دست نداشتند به این مقام نمی رسیدند.
گفت صرف و نحو مثل نفس کشیدن است که هم برای هر کس لازم است و هم همه کس بخودی خود می داند و به عقیدﮤ من به اهل زبان صرف و نحو آموختن به ماهی شناوری یاد دادن است و آنگهی همـﮥ بزرگان هم در صرف و نحو کامل نبوده اند چنانکه البته شنیده ای که غزالی هم با آن همه عظمت، کمیتش در این زمینه می لنگیده و خودش اقرار کرده که در این فن چندان مهارت نداشته است. دیگر چه برسد به من که تنها شباهتی که با غزالی دارم همین است که فهمیده ام با عقل و ادراک هم بار کسی بار نمی شود.
گفتم با این استدلالهای سست و منطق با رد حرف خود را هرگز به کرسی نخواهی نشاند ولی بگو ببینم در مورد ایراد دومم چه جوابی داری و آیا قبول نداری که مسامحه کار هستی و یا باز می خواهی برای تبرئه خود تأسی به عرفاء و حکمای بزرگ را دستاویز قرار داده و مسامحه و به طالت را از صفات و خصائل اولیاء الله و اهل حق قلمداد کنی ؟
گفت از جایت نجنب الان برایت جواب خواهم آورد.
این را گفت و بقچـﮥ بسته را برداشته و به عجله روان شد و چند لحظه ای بعد برگشته گفت بلند شو بیا جوابت را بگیر.
به دنبالش روان شدم. یک راست مرا آورد به آشپزخانه و با دست اجاق را نشان داد.
دیدم بقچه را همان طور سربسته در اجاق بزرگی بر روی آتش انداخنته و از اطرافش آتش زبانه می کشد و گرگر مشغول سوختن است . آه از نهادم بر آمد خواستم هر طور شده دست و پائی کرده هر قدر از آنها را که ممکن باشد از شراره آتش نجات دهم ولی دستم سوخت و جز مقداری خاکستر و کاغذهای نیم سوخته چیز دیگری نصیبم نگردید.
باکمال تغیر رو بدو نموده بالحنی سخت پرخاش آمیز گفتم الحق که دیوانـﮥ زنجیری هستی.
شانه ها را به علامت بی اعتنائی بالا انداخته با پوزخندی نمکین جواب داد چه فرمایشی است . تازه دارد دندان عقلم در می آید.
دیگر اصلا محلش نگذاشتم و به حدی از این حرکت او خاطر آزرده و پکر بودم که حتی بدون خدا حافظی با رحیم به منزل برگشتم. دیدم دکتر باز در همان اطاق دم کرده و دریایش را طوفانی ساخته یعنی اجاقش را روشن کرده و یکتا پیراهن آستینها را بالا زده و در وسط اطاق سرپا نشسته عرق ریزان مانند کسی که سفر دور و درازی در پیش داشته باشد مشغول بستن چمدانهایش
می باشد.
گفتم آغور بخیر. دیگر باز چه هوائی به سرت افتاده است. انشاء الله مبارک است .
گفت راستش را می خواهی دیگر طاقتم طاق شده و بیش از این تاپ و توان ندارم عزم خود را جزم کرده ام که هر چه زودتر دست و پای خود را جمع کرده و از این محنتکده بیرون جسته خود را به دریا برسانم. ولی تو ابداً نباید به خودت تشویشی راه بدهی اولا تا کارهایم رو براه شود باز مدتی طول خواهد کشید و ثانیاً این خانه تا سه ماه و نیم دیگر در اجارﮤ من است و اجاره اش را تمام و کمال پرداخته ام و چون فعلا اثانیه و اسباب و آلات طبابتم هم اینجا می ماند سه ماهه مواجب نوکرم را هم داده ام که از خانه و زندگیم نگهداری کند تا بعد تکلیف همه را معین کنم از این قرار در غیاب من ارباب و صاحب خانه واقعی تو خواهی بود حکمت مجری و امرت مطاع خواهد بود هر کاری
می خواهی بکن که کاملا مختاری و به قول مشدیها « مرخصی که به خونم شلنک و تخته زنی»
پیش خودم گفتم امروز عجب روز پر ادباری است . از زمین و آسمان نحوست می بارد.
از شدت اوقات تلخی بدون آن که ابداً به حرفهای دکتر جوابی بدهم دست دراز کرده از کتابخانه اش کتابی بیرون کشیدم و به اطاق خود رفتم در را از داخل بستم و لباسها را کندم و با کمال بی دماعی بر روی تختخواب افتادم . کتاب را باز کردم که بخوانم ولی خاطر عنان گسیخته رغبتی نداشت و به طرف دیگری روان گردید.
سیمای بلقیس در مقابل نظرم نقش بست راز آنچه برای العین دیده بودم هزار بار دلرباتر و بهتر به نظر آمد. در عالم اندیشه چنان در حسن و جمال او خیره شدم که بی اختیار چشمهایم را بستم و رو به آسمان نموده گفتم بارالها آیا باز دیدار این فرشتـﮥ رحمت نصیب من خواهد گردید یا این آرزو را هم مثل آرزوهای دیگر به خاک خواهم برد. همین طور مدتی با بلقیس و با خدای بلقیس بادلی محزون در راز و نیازم بودم.
وقتی به خود آمدم معلوم شد ساعتها از شب گذشته و شهر از سرو صدا افتاده است. کتاب را که به زمین افتاده بود از نو برداشتم و سرسری به مطالعه آن مشغول گردیدم. از قضا کتابی بود به فرانسه در باب امراض دماغی اگر در همان ایام اتفاقاَ با دیوانگان سرو کار پیدا نکرده بودم به طور یقین فوراً آن را بسته و کنار می گذاشتم ولی در آن موقع نظر به عوالمی که خواهی نخواهی بین من و گروه دیوانگان پیدا شده بود حیفم آمد که از این حسن اتفاق و تصادف خداداد بهره ای نگیرم لهذا با آنکه سواد فرانسه ام کند است و شاید تنها به خواندن رومانهای ساده قد بدهد از همان ساعت به کمک لغت « لاروس» به مطالعه آن کتاب مشغول گردیدم. صفحه های اول را به زحمت خواندم ولی هر قدر پیشتر می رفتم و به اصصلاحات فنی آشنا تر می شدم آسانتر می شد و بر رغبت و لذتم می افزود.
عاقبت کار به جائی کشید که یازده روز تمام مانند اشخاص چله نشسته ئی به استثنای چند ساعتی که در خواب می گذشت شب و روز در ورطـﮥ عشق و جنون غوطه ور بودم. از یک طرف خیال بلقیس و از طرف دیگر غرایب و عجایبی که در کیفیت امراض دماغی و فنون و جنون هر دقیقه بر من مکشوف می گردید چنان بر وجودم استیلا یافت که به کلی دامن اختیار از دستم رفت و رهسپار دنیائی شدم که با دنیای معمولی هیچ شباهتی نداشت.
وقتی به آخرین صفحـﮥ کتاب رسیدم دنیا در نظرم به صورت دارلمجانین پهناوری آمد که کرورها دیوانگان عاقل نما و خردپیشگان مجنون صفت در صحنـﮥ آن در رفت و آمد و نشست و برخاست باشند. برمن ثابت شد که اگر مردم دیوانه های دائمی نباشند بلاشک هر آدمی در ظرف بیست و چهار ساعت شبانه روز دست کم ولو فقط چند لحظه ای نیز شده بیکی از انواع بی شمار جنون که غضب و حرص و شهوت و بغض و عداوت و خست و اسراف و حسادت و جاه طلبی و دروغ و خودخواهی و وسوسه و عشق و صدها و هزارها هوی و هوسهای گوناگون و اضطرابها و وسواسها و خلجانهای عیانی و نهانی و افراط و تفریطهای رنگارنگ از آن جمله است مبتلا می باشد.
« کتاب امراض دماغی » در این باب متضمن مطالب بسیار غریب و عجیب بود و پس از خواندن آن بر من ثابت گردید که جنونی که در نظر ما چیز ساده ای بیش نیست در واقع کتاب هزار فصلی است که هر فصلی از فصول آن محتاج سالها دقت و کاوش می باشد. ولی آنچه مرا بیشتر از همه شیفتـﮥ احوال دیوانگان ساخت نکته ای بود که در باب وارستگی و بی خبری آنها خواندم. مؤلف که خود از اطبای مشهور پاریس می باشد شخصاً در این باب مطالعات زیادی نموده در نتیجـﮥ تجربیات دقیق یک باب مفصل از کتاب خود را به عدم تأثر اغلب تأثرات جسمانی و روحانی در وجود دیوانگان منحصر ساخته و به کمک مثالهای زیاد و با ذکر اسم و رسم اشخاص و قید روز و محل ثابت نموده بود که بسیاری از دیوانگان حتی از گرسنگی و تشنگی و گرما و سرما و غم و اندوه والم را هم حس نمی کنند. طبیب مذکور عکس یکی از مریضهای دارالمجانین شخصی خود را در کتاب گذاشته بود که وقتی خبر فوت یگانه پسر جوانش را آورده بودند همان طور که مشغول چیدن ناخن بوده بدون آنکه سرش را بلند کند همین قدر با کمال بی قیدی و بی اعتنائی گفته بود لابد اجلش رسیده و عمرش سرآمده بود.
وقتی از خواندن این قسمت کتاب فراغت یافتم ساعتهای متمادی در کیفیات این عوالم شگرف سیر کرده پیش خودگفتم خوشا به حال این اشخاص که از شکنجه و عذابهائی که روزگار ما را تلخ و ناگوار می سازد بی خبرند و از ته قلب به احوال آنها حسرت بردم . دو سه فصل را که مربوط به این مقوله بود چند دور به دقت خواندم و هر دفعه به نکات تازه ای برخوردم که مرا بیشتر شیفتـﮥ محسنات جنون ساخت به خود گفتم یارو عجب خواب بوده ای . دنیا دارالمجانینی بیش نیست. تو نخ هر کس بروی یک تخته اش کم است و عقلش پارسنگ می برد. اگر بنا بشود همـﮥ دیوانه ها را زنجیر کنند و به نگاهبان بسپارند قحطی زنجیر و پاسبان خواهد شد. کم کم کار بجائی کشید که آرزو می کردم ایکاش من هم از دغدغـﮥ این عقل شیدائی و اسقاطی رهائی می یافتم و داخل خیل بی آز و آزار و بی خبر از آز و آزار دیوانگان می شدم.
در همان حیص و بیص روزی پدر رحیم سرزده به دیدنم آمد. اصرار نمود که با هم سری به رحیم بزنیم. خودم نیز دلم برای رحیم تنگ شده بود. دعوت آقا میرزا را اجابت نمودم و با هم به طرف دارالمجانین روانه شدیم.
رحیم آن چنانی که بود آن چنانی تر شده بود بطوری که اصلاً یا ما را نشناخت و یا بقدری مشغول اندیشه های دور و دراز خود بود که وجود و عدم ما در نظرش یکسان آمد. پدرش را با او تنها گذاشتم و پس از مدتی دودلی و تردید به طرف اطاق مسیو روانه گردیدم. تا چشمش به من افتاد کتابی را که می خواند به گوشـﮥ اطاق پرتاب نمود و از جا جسته بقدری مرا بوسید و از دیدنم ذوق نمود که با وجود کدورتی که از او داشتم قلم عفو بر جرایمش کشیدم و بی درنگ دستش را گرفتم و بازو به بازو به طرف پاتوق خودمان یعنی همان درخت نارون معهود روانه شدیم.
عقل و جنون
گفت فلانی غیبت کبری کرده بودی. خیال کرده بودم به قول مشدیها دور ما فقیر و فقرا را خط کشیده ای.
گفتم دو هفته تمام گوئی در این دنیا نبودم. به معراج جنون رفته بودم.
در توضیح این احوال متجاوز از یک ساعت بدون آنکه فرصت بدهم لب بگشاید در باب کتابی که خوانده بودم لیچار بافتم، خیال می کردم که این مطالب برای او تازگی خواهد داشت و چون مربوط به احوال اوست لابد از شنیدن آن خوشوقت و ممنون می شود ولی معلوم شد که با آثار مؤلف کتاب آشنائی کامل دارد و از او علاوه بر همان کتاب مقالات متعدد هم خوانده و از نظریات و عقاید او اطلاعات بسیاری داشت که به کلی بر من مجهول بود.
گفتم پس از خواندن این کتاب گرفتار وسوسه شده ام و مثل این است که شیطان شب و روز در گوشم می خواند که «العقل عقال» و در این دنیا اگر سعادتی است تنها نصیب دیوانگان است و بس و به قول مولوی رومی «غافلی هم حکمت است و نعمت است». گفت مگر در این باب شکی داشتی؟ گفتم همه می گویند که عقل گرانبهاترین گوهرهاست و حکما گفته اند که خدایا کسی را که عقل ندادی چه دادی و «العقل ما عبد به الرحمن و اکتسب به الجنان» بااین حال چطور می توانی جنون را بر آن ترجیح بدهی؟ گفت در باب عبادت رحمن به قول یار و حقیقت که جسارت است خلاف هم که چه عرض کنم ولی جای انکار نیست که اگر ابلیس که ملک مقرب بود ملعون ابد و ازل شد تنها از دست همان عقل سرشارش بود. اما چنانی که می گویند به وسیلـﮥ عقل به دست می آید آن هم باید همان جنون باشد نه جنان و لابد در نقل قول تحریفی شده است والا هر کس می داند که عقل دروازﮤ جهنم است نه دالان بهشت.
گفتم ای بایا تو هم شورش را درآورده ای. هرگز کسی را ندیده بودم بگوید جنون بهتر از عقل است.
گفت رفیق اگر راستی راستی می خواهی چیزی بفهمی بیش از همه چیز باید از خر تقلید و تلقین پیاده شوی و چنین گفته اند و چنین می گویند را به دور بیندازی و مرد شعور و فهم خودت بشوی و الا می ترسم قافلـﮥ فکرت تا به حشر لنگ بماند.
گفتم اگر تا به حال در دیوانگی تو شکی داشتم دیگر شکی برایم باقی نماند و از این به بعد تکلیف خودم را با تو خواهم دانست.
گفت زیاد آتشی نشو و حرفم را گوش کن. مگر نه دیوانه کسی را می گویند که در فکر و کارش تعادل نباشد و از طرف دیگر مگر نه دنیا به منزلـﮥ کشتی سبکباری است که به روی دریای طوفانی افتاده باشد؟ در این صورت چطور می خواهی که مسافرین چنین کشتی بی سکانی مراعات تعادل را بنمایند. من هر وقت به دنیا و مردم دنیا و افکار و عقاید این مردم نگاه می کنم قطره ای از سیماب زنده در نظرم مجسم می شودکه مدام می لرزد و می لغزد و ابداً سکون و ثباتی برای آن نمی توان تصور نمود. شکها و یقین ها به حدی دستخوش تزلزل و تغییر هستند که انسان کم کم در شک هم شک پیدا می کند. حالا که خودمانیم بگو ببینم در چنین عالمی که سر تا پایش همه لغزش و جنبش و تغییر و تبدیل است چطور ممکن است که انسان متعادل را از دست ندهد و آیا قبول نداری که در این بحبوحـﮥ بی ثباتی این بلبشوی بی تعادلی دیوانـﮥ واقعی کسی است که ادعای عقل و تعادل داشته باشد؟
گفتم برادر اینطورها هم که تو می گوئی دنیا گرفتار زلزلـﮥ مستمر با جنون طرف به روی سنگ قرار نگیرد. هر چه باشد باز عقل را نمی توان لب و لوچه را جمع کرد و گفت مگر قرار نبود که تقلید را دور بیندازی و حرفهای بی اساس مردم را بیخود گذاشتی به رخ ما نکشی. تو که به خیال خودت صاحب عقل و ادراکی اگر مردی بیا و پنج دقیقه کلاهت را قاضی کن تا دستگیرت شود که حقیقاً بالای جنون عالمی نیست.
گفتم عزیزم بیهوده سخن هم به این درازی نمی شود. چنین ادعای عجیبی را بی دلیل و بینه نمی توان به کرسی نشاند یقین دارم که زبانت تا وقتی دراز است که پای استدلال در میان نباشد و بخواهی به زور سفسطه و مغلطه حرف خودت به کرسی بنشانی.
گفت خدا پدرت را بیامرزد اگر دلیل می خواهی بگو تا آنقدر برایت دلیل بیاورم که کلافه بشوی.
گفتم که کلافه شدنم از این خواهد بود که می بینم می خواهی با دلیل و بینه یعنی به کمک خود عقل ثابت کنی که عقل دردی را دوا نمی کند و دیوانگی بهتر از آن است. راستی دلم می خواهد ببینم چطور از عهده برخواهی آمد. خنده را سر داده و گفت به قول مرحوم شیخ الرئیس «می گویم و میایمش از عهده برون» تا پس فردا می توانم برایت دلیل و برهان اقامه کنم ولی
می ترسم سر نازنینت را به درد بیاورم و دردل هزار لعنت به هر چه عاقل و دیوانه است بکنی همینقدر بدان که بدون هیچ شک و شبهه آدم دیوانه عموماً سعادتمند تر از آدم عاقل است،
می گوئی به چه دلیل. می گویم به دلیل آنکه سعادتمندی در واقع عبارت است از دل بستن به .... در این و تلاش در راه رسیدن به آن و هیچ جای از چون به حدی شیفته خیالهای پرلذت مرحله فرسنگها ..... خود هستند که هیچ چیزی در دنیا نمی تواند آنها را دقیقه توهماتشان منحرف سازد در صورتی که عقلا یعنی اشخاص متعارفی هرقدر ....... مطلوبی باشند باز اندیشه های گوناگون دنیائی و غم و غصـﮥ مال و منال و عیال و اطفال مانند چکش فیلبان روزی صد بار به مغز آنها فرو می آید و فکر آنها را به خود مشغول می دارد و آینـﮥ خاطرشان را مکدر می سازد.
گفتم فرضاً هم از این حیث قدری آسوده تر باشند ولی در عوض از بسیار لذتهای دیگر محرومند.
گفت پسرجان این تئوی که از هزار لذت محرومی نه آنها که از سلسله هزاران رسومات و خرافات و قیودات غریب و عجیبی که مثل تار عنکبوت به دست و پای مردم پیچیده و نمی گذارد نفس بکشند آزاد هستندو در عالم یقین مطلق از هر چه رنگ تعلق بگیرد بر کنار افتاده اند. و پشت پا به بیم و امید زده اند و از دنیای تقلید و تعبد که دنیای ضعیفان و سست خردان است دور افتاده به نعمت حقیقی دائمی یعنی لذتی که بنایش بر چیزهای بی اساس و دمدمی این عالم نیست رسیده اند.
گفتم آخر عزیز من این چه لذتی است که در کوچه و بازار زن و مرد عقب ما بیفتند و به حرکات و اطوارمان بخندند و به اسم اینکه دیوانه هستیم هزار نوع آزارمان بدهند و بله و بلیدمان هم بخوانند.
سر را به علامت تعجب و سرزنش جنبانیده گفت آقای عزیز اینکه دیگر مقام خاصان و همان مقامی است که حافظ در حقش گفته
«من این مقام به دینار به آخرت ندهم
اگر چه در بیم افتند خلق انجمنی»
بگذار این جماعت نادان این قدر بله و بلید بگویند که زبانشان مو در بیاورد. مگر نشنیده اید که گفته اند «اکثر اهل الجنْ البله» یعنی به قول مولوی «بیشتر اصحاب جنت ابلهند» و مگر نمی دانی که حکیم بزرگ فرانسوی پاسکال در مقام نشان دادن راه رستگاری فرموده «بله و بلید بشوید». و در حدیث هم آمده است که «علیکم بدین العجایز» یعنی بگروید به کیش پیرزنان. گوته حکیم مشهور آلمانی گفته «چون حیوانی با حیوانات زندگانی کن». مولوی خودمان هم همین معانی را به زبان دیگری بیان نموده آنجا که فرموده است:
«خویش ابله کن تبع مبر و سپس
رستگی زین ابلهی پایی و بس»
حضرت مسیح هم ملکوت آسمان را بابلهان یعنی به مردم صاف و صادق و ساده لوح وعده داده است وانگهی آدمی که از علایق و خلایق رسته و باب هر ضعف نفسی را بروی خود بسته و به ریش روزگار می خندد و به قول شاعر به مرحلـﮥ «با اجل خوش با ازل خوش شادکام- فارغ از تشنیع و گفت خاص و عام» رسیده است چه اعتنائی به مردم و حرف مردم و خنده و گریه آنها دارد. گفتم جناب مسیو حقاً که در مغلطه ید بیضا داری. آخر این هم کار شد که انسان به اسم اینکه دیوانه ام بی کار و بیعار در گوشه ای بیفتد که هر بی سرو پائی دستش بیندازد و خیرش هم به هیچکس نرسد.
گفت حسنش در همین است که خیرش به کسی نمی رسد.
گفتم یارو کم کم سوراخ دعا را گم می کنی. چطور حسن آدم در این می شود که خیرش به کسی نرسد.
گفت لابد متوجه شده ای که در این دنیا خیر و شر از همدیگر لاینفک هستند و همانطور که لازمه روشنائی سایه است و روز بدون شب نمی شود هیچ کار خیری هم نیست که مستلزم شری نباشد و خوشبخت همان دیوانه ها هستند که چون کاری از دستشان ساخته نیست و کسی هم منتظر کاری از آنها نیست در پناه خیر و شر هستند و اگر بانی خیری نیستند لامحاله شری نیز از آنها صادر نمی شود و تصدیق می کنی که این خود نعمتی بس گرانبهاست.
گفتم بسیار خوب از خیرشان گذشتیم ولی چنین آدمی که نفعش به خودش هم نمی رسد آیا برای زیر خاک به مراتب بهتر نیست.
گفت مقصودت را نمی فهمم. چطور نفعش به خودش نمی رسد.
گفتم البته کسی که قابل قبول نمودن هیچگونه ایمان و ایقان نباشد از درک فیض و رحمت هم محروم می ماند و در این صورت واضح است که نفعش به خودش هم نمی رسد.
مسیو صدا را صاف کرده با حال برآشفته گفت جان من داری زیاد پا روی حق می گذاری. مگر نه الان گفتم که عقل عموماً مخل ایمان و موجب وسوسه و گمراهی است و ابلیس را مثال آوردیم که به اغوای عقل به ضلالت افتاد. مگر نمی بینی که مردم هر که را با عقل سر و کار دارد دهری و کافر و زندیق می خوانند و مؤمن کسی را می دانند که چشم بسته تسلیم شود و اهل چون و چرا نباشد و اگر اندکی تأمل نمائیم معلوم می شود که عقیده ایمان هم مثل عشق نوعی از جذبه و جنون است که با عقل و استدلال زیاد جمع نمی گردد. ابواب ایمان بروی دیوانگان که مستقیماً و بلافاصله و بدون حاجب و دربان با خدای خود راهها دارند بازتر است تا بروی عقلای پرچون و چرا و پر شیله و پیله و لهذا از این نظر نیز می توان گفت که دیوانگان بر عقلا امتیاز دارند.
گفتم شیطان چنان در پوست تو رفته که محال است بتوان با تو دو کلمه حرف حسابی زد و تصور می کنم بهتر است همین جا لب صحبت را تو بگذارم والا می ترسم مطلب کم کم به جاهای خیلی نازک بکشد و جسته جسته در مقام غلو دیوانگان را نسخه های منتخب خلقت بشماری و از همشأن و همشانه قلمداد نمودن آنها با اولیاء الله هم روگردان نباشی.
گفت مگر حقیقت غیر از این است و مگر نمی توان به جرئت ادعا نمود که تنها دیوانگانند که در این دنیا به شخصیت ممتازه خود قائم هستند و بدون آنکه نسخه بدل کسی باشند به عالم شگرفی از آزادی و وارستگی و استغنا رسیده اند که با عالم آدمهای معمولی ابداً حد متشرکی ندارد و اگر بخواهیم برای آن حد مشترکی قایل شویم شاید تنها با عالم بزرگان درجه اول و
اعجوبه های زمان و نوابغ و نوادر دوران باشد.
گفتم چشمم روشن. حالا که کسی جلویت را نمی گیرد چه عیبی دارد خجالت را به کنار بگذاری و یک قدم جلوتر رفته اصلاً دیوانگان را به مرتبـﮥ پیغمبری برسانی و بگوئی نجات و فلاح دنیا به دست آنهاست.
گفت تازه اگر چنین حرفی بزنم راوی قول اراسم هلندی شده ام که بزرگترین حکیم دورﮤ رستاخیز معنوی اروپا شناخته شده و در کتاب مشهور خود موسوم به «ستایش جنون» گفته است « اگر خداوند چنان مصلحت دیده که رستگاری دنیا به دست جنون باشد برای آن است که یقین حاصل نموده که عقل در انجام چنین کاری عاجز است.» و باز در جای دیگر همان کتاب می گوید «در نظر من دیوانگی همانا عقل است» و باز در جای دیگری از زبان جنون چنین می نویسد «روزی از روزهای عمر پیدا نمی شود که غمین و نامطبوع و کسالت افزا و تنفرآمیز و پردردسر نباشد مگر آنکه من که جنون هستم در آن رخنه یافته و با چاشنی کیف و حال مزه و رنگ و بوئی بدان ببخشم.»
از قدیم الایام هم ملتفت بوده اند که ژنی چندان از جنون دور نیست چنان که فیلسوف جلیل القدری مانند ارسطو معتقد بود کسانی که شاعر و غیبگو و پیغمبر می شوند عموماً در اثر اختلال حواس و مشاعر است. و هم او گفته «شعرا و هنروران و مردان سیاسی بزرگ عموماً دوچرخ مالیخولیا و اختلال مشاعر می باشند. و حتی به تازگی بر من معلوم گردیده است که اشخاصی مانند سقراط و امپدوقلس و افلاطون و بسیاری از حکما و عرفای بزرگ دیگر از این قبیل و مخصوصاً تنی چند از اشهر شعرا نیز به همین حال بوده اند.
مگر افلاطون حکیم در کتاب «قدر» تعریف و تمجید جنون را نکرده است. مگر شاعر مشهور یونان سوفوکلس در حدود دو هزار و پانصد سال پیش از این نگفته» زندگانی خیلی شیرین است ولی وای به عقل که آن را تلخ و خراب می سازد.»
مگر سنکا حکیم مشهور رومی نیز قریب دو هزار سال پیش نگفته «هیچ عقل بزرگی وجود ندارد مگر آنکه اندکی جنون با آن مخلوط باشد». از قدیمی ها گذشته بسیاری از نویسندگان و ارباب فکر متأخر هم به همین عقیده بوده اند چنانکه حکیم معروف فرانسوی دیدرو گفته «چقدر ژنی و جنون به هم نزدیک هستند و عجب است که یکی را در بند و زنجیر می کنند و دیگری را مورد آن همه احترام قرار داده برایش مجسمه برپا می کنند». نیچه فیلسوف نامی آلمان هم خطاب به گروه مردم می گوید کجاست جنون که آبلـﮥ شما را با آن بکوبند. و باز هم در جای دیگر می گوید «از کجا که چند هزار سال دیگر تنها کسانی را شریف نخوانند که سوداها و دیوانگیهائی در سر داشته باشند». کرشمر آلمانی هم در کتاب خود موسوم «به اشخاص صاحب ژنی» می گوید «اشخاصی که گرفتار جنون و اختلال مشاعر هستند در ترقی و تعالی ملل و اقوام عامل عمده و رکن مهمی هستند و می توان آنها را میکروب ترقی جواند». خلاصه آنکه همیشه ژنی و نبوغ را نوعی از جنون دانسته اند و در بسیاری از زبانها کلمه هائی هست که معنی جنون و ژنی هر دو را می رساند چنان که کلمه «نیگرانا» در زبان سانسکریت که زبان قدیمی هندیهاست و کلمات «نوی» و «مسوگان» در زبان عبری در عین حال که جنون را می رساند دلالت بر پیغمیری هم دارد. و اساساً مردم دیوانگان را به خدا نزدیک می دانند و در میان خودمان هم غش را که نوعی از جنون شدید موقتی است جنون صرعی یا حملـﮥ صرعی و یا جذبـﮥ رحمانی می خوانند. حالا اگر بخواهم دیوانگی های معاریف دنیا را که زبانزد خاص و عام است برایت شرح بدهم مثنوی هفتاد من کاغذ شود چنان که همین دیشب در شرح حال سیبویه مشهور و کیفیت وفات او می خواندم که دو لنگه در بخود بست به تصور اینکه می تواند با چنین پر و بالی پرواز کند خود را از بالای بام به پائین پرتاب نمود و جابجا جان داد. دردسر نمی دهم ولی مخلص کلام آنکه از توجه پنهان من رفته رفته یقین حاصل کرده ام که به قول دانشمند معروف فرانسوی دوشفو کولد هر کس از جنون عاری باشد آنقدرها که تصور می کند عاقل است عاقل نیست و با حکیم فرانسوی رونان هم عقیده ام که عقلا چه بسا همان دیوانگانند و به رفیق و مراد و پیر خودم آناتول فرانس حق می دهم که می گوید« دنیا را دیوانگان نجات داده اند» و با او همزبان شده «از خداوند مسئلت می نمایم به هر کس که دوستش دارم یک ذره دیوانگی عطا نماید تا دلش همواره شاد و خاطرش مدام خرم باشد».
گفتم برادر تو دریای علم و اطلاعی و باید اقرار کرد که در مبحث جنون به مقام اجتهاد
رسیده ای و مستحقی که در محکمـﮥ عالی دیوانگی مدعی العموم مطلق شناخته شوی و به راستی که چیزی نمانده به حرفهایت ایمان بیاورم و صدقنا بگویم و سربسپارم. اما تنها چیزی که هست این است که چشمم از این حکمای فرنگی و فیلسوفهای بیگانه که اصلاً اسم بعضی از آنها هرگز به گوشم نرسیده پرآب نمی خورد و به قول شیخ بهائی
«چند و چند از حکمت یونانیان
حکمت ایمانیان را هم بخوان»
به عقیدﮤ من در کلمه حرف حسابی حکما و بزرگان خودمان مثل حافظ و مولوی که در واقع پزشکان معالج ما ایرانیان هستند و نبض روح ما در دست آنهاست به تمام این سخنانی که برای اثبات عقیده خود شاهد آوردی ترجیح دارد و ما را زودتر متقاعد می سازد.
گفت برادر اینکه دیگر غصه ندارد افسوس که مثل اغلب مؤمنین پایت به مسجد نرسیده و از اخبار و احادیث بی خبری والا معنی العقل عقل دستگیرت شده بود و می دانستی که حضرت امام جعفر صادق فرموده «سر معاینه آنگاه مرا مسلم شد که رقم دیوانگی بر من کشیدند» و عارف بزرگی مانند سهل تستری گفته «بدین مجانین به چشم حقارت منگرید که ایشان را خلفای انبیا گفته اند» و فضیل عیاض که از مشاهیر مشایخ است گفته «دنیا بیمارستانی است و خلق در آن چون دیوانگانی که در غل و قید باشند» و هم او در نکوهش عقل فرموده «هر چیزی را زکاتی است و زکات عقل اندوه طویل است» و مولای روم هم که در حقش گفته اند:
من نمی گویم که آن عالی جناب
هست پیغمبر ولی دارد کتاب
در کتاب «فی مافیه» چنین آورده است «خداوند چشمهای قومی را به غفلت بست تا عمارت این عالم کنند و اگر بعضی را غاقل نکنند هیچ عالمی آبادان نگردد. پس ستون این جهان خود غفلت است- هوشیاری این جهان را آفت است. غفلت است که عمارتها و آبادانیها انگیزاند. آخر مگر نه این طفل از غفلت بزرگ می شود و دراز می گردد ولی چون عقل او به کمال می رسد دیگر دراز نمی شود. پس موجب عمارت همانا غفلت است و سبب ویرانی هشیاری». یک نفر از عرفای دیگر هم که نقداًَ اسمش به یادم نیست گفته «چون حق ظاهر شود عقل معزول گردد و معرفت ربوبیت به نزدیک مقربان حضرت باطل شدن عقل است چه عقل آلت اقامت کردن عبودیت است نه آلت دریافتن حقیقت ربوبیت». اگر شعر هم می خواهید بیا برویم به اطاقم تا پاره ای از سخنانی را هم که با وجود آنکه در اینجا به کتاب زیادی دسترس نداشتم از بعضی شعرای خودمان توانسته ام جمع بیاورم برایت بخوانم و ببینی که خودمانیها هم با «بوف کور» هم عقیده هستند.
گفتم تو عجب آدم پیش بینی بوده ای و ما نمی دانستیم ولی مرد حسابی اصلا دلم
می خواهد بدانم مقصودت از این روده درازیها و اسب تازیها چیست و با این مقدمات شتر را
می خواهی کجا بخوابانی.
گفت حقیقتش این است که در اینجا کم کم دارد دلم سر می رود.
گفتم سر رفتن دل تو چه ربطی به مطلب دارد که مبلغ و مبشر جنون شده ای و اینطور بازار گرمی می کنی.
گفت دلم می خواهد تو هم که اتفاقاً با من جور آمده ای و گمان می کنم آبمان بتواند با هم در یک جوی برود دیوانه بشوی تا بتوانیم در این گوشـﮥ بی سر و صدا و در مصاحبت این چند تن آدم بی آزار با هم لقمه نانی به آسودگی بخوریم و علی رغم روزگار و مردم زمانه چند صباحی را که از عمر باقی است بی غم و هم و فکر و غصه به خوشی در همین جا بگذرانیم.
گفتم خدا پدرت را بیامرزد مگر دیوانه شدن دست من است که محض خاطر جنابعالی هر دقیقه اراده ام قرار بگیرد بتوان دیوانه بشوم.
گفت البته که دست تو است دست تو نباشد دست کی می خواهی باشد وانگهی لازم نیست راستی راستی دیوانه بشوی همین قدر خودت را به دیوانگی بزن و دیگر کارت نباشد. خواهی دید چطور بخودی خود روبراه خواهد شد.
از این اظهارات سخت یکه خوردم گفتم یارو نباشد که تو هم همین طور خودت را دستی به دیوانگی زده باشی و با اینگونه حقه بازیها بخواهی کلاه سر فلک بگذاری.
چشمهایش را در چشمهای من دوخت و پس از آنکه با دهن باز مدتی به من نگاه کرد سر را بطور اسرارآمیزی دو سه بار جنبانیده گفت «اختیار داری» و این کلمات را چند بار با لحن مخصوصی که معنی آن را بتوانستم بفهمم تکرار نمود. آنگاه از جا جسته بازوی مرا گرفت و بدون آنکه در صورت من نگاه کند و یا کلمه ای بر زبان آورد به عجله به طرف اطاقش روان شد در حالی که مرا نیز با خود می کشید.
در اطاق کتابی را از زیر تختخواب بیرون آورد و از لای آن ورقی را که به خط خود چیزهائی بر آن نوشته بود برداشته به من داد و گفت نقداً دماغ ندارم که این اشعار را همین جا برایت بخوانم. با خود ببر و هر وقت تنها شدی بخوان اثرش زیادتر خواهد بود. این را گفته و بدون آنکه خداحافظی کند مرا از اطاق خود بیرون کرد و در را به روی خود بست.
ورق را به دقت تا کردم و در جیب بغل نهادم و پس از آنکه مختصراً باز سری به رحیم زده
می خواستم از دارالمجانین بیرون بروم که از نو صدای هدایتعلی به گوشم رسید که عقب من
می دوید و مرا می خواند دیدم چیزی در یک دستمال ابریشمی یزدی بسته در دست دارد و به طرف من می آید. همین که نزدیک شد دیدم رنگش پریده است و هنوز آن برق مخصوصی که در چشمانش پدیدار شده بود می درخشید و رویهم رفته آشفته و پریشان به نظر می آید. بسته ای را که در دست داشت به من داده گفت ترسیدم هنوز از من دلگیر باشی خواهشمندم این هدیـﮥ ناچیز را به عنوان یادبود دوستانه قبول نمائی و اگر تقصیری از من صادر شده به کلی فراموش کنی که اگر کاستی تلخ است از بوستان است و اگر «بوف کور» گنهکار است از دوستان است این را گفته و بدون آنکه منتظر جواب من بشود با کمال شتابزدگی به طرف اطاق خود برگشت.
قدری از دارالمجانین دور شدم به کوچـﮥ خلوتی رسیده خواستم ببینم مسیو چه دسته گلی به سر ما زده است. در گوشه ای ایستادم و به احتیاط دستمال را باز کردم. دیدم قوطی مقوائی کوچکی را با ریسمان قند از هر طرف محکم بسته و به خط خود به روی آن این کلمات را نوشته
«برگ سبزی است تحفـﮥ درویس». به هزار زور و زحمت گره ها را باز کردم در قوطی را برداشتم. هنوز برداشته نشده بود که بوی تعفن شدیدی به دماغم رسید و دیدم قوطی پر است از نجاست انسانی. به حدی تعجب کردم که دو سه دقیقه مثل آدمی که گرز آهنین به مغزش خورده باشد گیج و مبهوت ماندم ولی به محض اینکه به خود آمدم دستمال و قوطی به به غضب هر چه تمامتر به دور انداخته و جوشان و خروشان و دشنام دهان به طرف منزل خود روان شدم. مانند خوک تیرخورده دلم می خواست آینده و رونده را بدرم. از شدت اوقات تلخی نزدیک بود خفه بشوم و به راستی اگر کارد به بدنم می زدند خونم درنمی آمد.
پس از آنکه مدتی بی مقصد و بی مقصود در کوچه ها پرسه زدم خود را در مقابل منزل یعنی خانه دکتر همایون یافتم. در را به شدت کوبیدم. مدتی طول کشید تا نوکر دکتر در را باز کرد. دیدم زلفهایش پریشان است و چشمهایش به اصطلاح آلبالوگیلاس می چیند. معلوم شد که باز عرق مفتی به چنگش افتاده و جلوی خودش را نتوانسته است بگیرد. گفتم بهرام تو که باز دم به خمره زده ای. گفت چه کنم آقا از روز بیدماغی و دلتنگی است. گفتم مگر کشتیت به خاک افتاده و یا
مال التجاره ات به دست راهزنان افتاده است. گفت به جان عزیز خودتان مسافرت اربابم برای من همین حکم را دارد. گفتم چه مسافرتی مگر دکتر حرکت کرده گفت بله حرکت کرد و مرا مأمور کرده از شما معذرت بخواهم که بی خداحافظی رفت ولی خاطرتان کاملاً جمع باشد که برای راحتی و آسایش سرکار از هر جهت دستورالعمل لازم داده است و سپرده است که تا هر وقت اینجا بمانید قدمتان بالای تخم چشم جان نثارتان خواهد بود.
گفتم خیلی ممنون محبت شما هستم ولی بگو ببینم دکتر چطور حرکت کرد به کدام طرف رفت کی رفت چند وقته رفت. گفت نیم ساعتی بعد از بیرون رفتن سرکار دم در درشگه ای آمد دکتر سوار شد و چمدانهایش را بستند و پس از آنکه دستورات لازم را به من داد بدون آنکه بفهمم به کجا می روند حرکت کرد.
بدون آنکه دیگر گوش به حرفهای بهرام بدهم یکراست به اطاق خود رفتم و برای اینکه دق دلی درآورده باشم هزار فحش عرضی به خودم به هدایتعلی و به دکتر و به بهرام دادم. سه ساعتی از دسته گذشته بود که بهرام برایم شام آورد دست نزده همانطور پس فرستادم. تمام شب خواب به چشم نیامد و بدنم چنان می سوخت که یقین کردم تب دارم برخاستم و در همان تاریکی شب با پای برهنه و یکتا پیراهن کورکورانه خود را به زیر شیر آب انبار رسانده و آنقدر آب سرد به سر و صورتم زدم تا اندکی به حال آمدم. به اطاق که برگشتم چراغ را روشن کرده خواستم خود را به مطالعـﮥ کتابی سرگرم کنم ولی حواسم به قدری پریشان بود که حروف و کلمات در زیر چشمم مانند حشرات جانداری می جنبیدند و دست و پا می زدند و تغییر شکل و رنگ می دادند بدون آنکه ابداً بتوانم معنی آنها را بفهمم در همان حال ناگهان به یاد اشعاری افتادم که هدایتعلی داده بود بخوانم و با همه بیزاری و تنفری که از او و از هر چه او را به خاطر می آورد داشتم بلند شدم و آن ورقه را از جیب بغل درآوردم و از نو شمد را به روی خود کشیده مشغول خواندن آن اشعار شدم دیدم تمام آن اشعار که متجاوز از سیصد چهار صد بیت می شد در باب جنون و عقل و امتیاز جنون بر عقل و محسنات بیخبری و بیهوشی بود و اینک قسمتی از آنها را که در همان شب نسخه برداشتم به همان صورتی که خود هدایتعلی نوشته بود یعنی بدون هیچ نظم و ترتیبی درهم و برهم در اینجا نقل می نمایم.
صورت قسمتی از اشعاری که هدایتعلی خان در باب عقل و جنون و بیخبری و امثال آن از شعرای کوچک و بزرگ قدیم و جدید جمع آورده است
«رای طاعت بیگانگان ز ما مطلب
که شیخ مذهب ما عاقلی کنه دانست»
(حافظ)
****
«چو هر خبر که شنیدم رهی بحیرت داشت
ازین سپس من و رندی و وضع بی خبری»
(حافظ)
****
«اگر نه عقل بمستی فرو کشد لنگر
چگونه کشتی ازاین ورطه بلا ببرد»
(حافظ)
«ز باده هیچت اگر نیست این نه بس که ترا
دمی ز وسوسه عقل بی خبر دارد»
(حافظ)
****
«عاقل بکنار جوی تاره میجست
دیوانه پابرهنه از آب گذشت»
(سایر اردوبادی)
****
«کاش گشاده نبود چشم من و گوش من
کافت جان من است عقل من و هوش من»
(شیخ الرئیس)
****
«هر که نابیناست در معنی تنش در راحت است
آتش اندر دل فکند این دیدﮤ بینا مرا»
(حمیدی)
****
«جملـﮥ دیوان من دیوانگی است
عقل را با این سخن بیگانگی است»
«عشق اینجا آتش است و عقل دود
عشق چون آید گریزد عقل زود»
(عطار)
«عقل را هم آزمودم من بسی
زاین سپس جویم جنون را مفرسی»
(مولوی)
****
«خوشتر ز روزگار جنون روزگار نیست
بالاتر از دیار محبت دیار نیست»
(لاادری)
«گر تو خواهی کت شقاوت کم شود
جهدکن تا از تو حکمت کم شود»
(مولوی)
****
«حبذا روزگار بی خردان
کز خرابی عقل آبادند»
عقل و غم را نهاده اند بهم
در حماقت همیشه دلشادند
هر کجا عقل هست شادی نیست
عقل و غم هر دو توأمان زادند»
(این یمین)
****
«او ز شر عامه اندر خانه شد
او ز ننگ عاقلان دیوانه شد
او ز عار عقل کند تن پرست
قاصداً رفته است و دیوانه شده است»
(مولوی)
****
«هر که شد دیوانه اینجا در حساب مردم است
در دیار ما قلم بر مردم آگاه نیست»
(صائب)
****
«راه کن در اندرونها خویش را
دور کن ادراک دوراندیش را»
(مولوی)
****
«رها کن عقل ورو دیوانه میکرد
چو مستان بر در میخانه میکرد»
(عبید زاکانی)
****
«در نهایت عقلها دیوانگی است
چون بدقت بنگری هر دو یکی است»
(جمال)
****
«عاقل مباش تا که غم دیگران خوری
دیوانه باش تا غم تو دیگران خورند»
(لاادری)
****
«ای عشق چو از هر خبری باخبری تو
ما را ز کرم مردره بی خبری کن
ور عقل کند سرکشی و داعیه داری
زودش ادب از سیلی شوریده سری کن»
(رعدی آذرخشی)
****
«بیشتر اصحاب جنت ابلهند
تا ز شر فیلسوفی میرهند
زیرکی ضد شکست است و نیاز
زیرکی بگذار و به گولی بساز
زیرکان با صنعتی قانع شدند
ابلهان از صنع در صانع شدند»
(مولوی)
****
«تا دمی از هوشیاری وارهند
ننک خمر و بنک بر خود مینهند
میگریزند از خودی در بیخودی
یا بمستی یا بشغل ای مهتدی»
(مولوی)
****
«یک نفس هشیار بودن عمر ضایع کردن است
گر نباشد باده باید خویش را دیوانه ساخت»
(کلیم)
****
«بی جذبـﮥ جنون نرسد کس به هیچ جای
سالک براه مانده اگر نی سوار نیست»
(کلیم)
«از جنونم بسوی عقل دلالت مکنید
گم شدن بهتر از آن راه که بی راهبر است»
(کلیم)
****
«هیچ میدانی که راه عقل ما و حس ما
هر دو در یک نقطه می گردد بحیرت منتهی»
(رعدی)
****
«گر تو خواهی کت شقاوت کم شود
جهد کن تا از تو حکمت کم شود
عقل من گنج است و من ویرانه ام
گنج اگر پیدا کنم دیوانه ام»
(مولوی)
****
«عاشقم من بر فن دیوانگی
سیرم از فرهنگ و از فرزانگی»
(مولوی)
****
«هر چه غیر شورش و دیوانگی است
اندرین ره روی در بیگانگی است»
(مولوی)
****
«عاشق عشقم و دیوانه دیوانگیم
راه منمای که دارم سر سرگردانی»
(عماد خراسانی)
****
«زین قدم وین عقل رو بیزار شو
چشم غیبی جوی و بر خوردار شو
زین نظر وین عقل ناید جز دوار
پس نظر بگذار و بگزین انتظار»
(مولوی)
****
«از باخبری غیرزیان سود ندیدم
خرم دل آن کز دو جهان بی خبر افتاد» (علوی)
«ای که پرسی ز ما که بهر چه ما
دست در دامن جنون زده ایم
پا کشیده ز عالم بیرون
خیمه در عالم درون زده ایم
چند و چون راز ما مپرس که ما
قفل بر لب ز چند و چون زده ایم
این قدر هست کز همه آشوب
رسته و تکیه بر سکون زده ایم
رهنمون خرد چو گمره بود
سنگ بر فرق رهنمون زده ایم
بگذر اندر همه مراحل عقل
زین مراحل قدم برون زده ایم
درمی عقل نشئه کم دیدیم
زین سبب ساغر جنون زده ایم»
(فرزاد)
****
«آزمودم عقل دوراندیش را
بعد از این دیوانه سازم خویش را
هست دیوانه که دیوانه نشد
این عسس را دید و در خانه نشد»
(مولوی)
****
«عقل چون حلقه از برون در است
از صفات خدای بی خبر است»
(سنائی)
****
«تا چند عقل و دانش و هشیاری
زین بس من و جنون وسبکاری
آشفتگی بزلف تو آموزم
مستی بآن بت فر خاری»
(حبیب میکده)
«ز عقل اندیشه ها زاید که مردم را
گرت آسودگی باید برو مجنون تو ای عاقل»
(سعدی)
****
«زین عقل هوشیار ملول آمدم بسی
ساقی ب بیار باده که بیهوشی آورد»
(مظفر کرمانی)
****
«عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما»
(سعدی)
****
«رها کن عقل را با حق همی باش
که تاب خور ندارد چشم خفاش»
(شیخ محمود شبستری)
****
«با ادب باش ای برادر خاصه با دیوانگان
خود مگو کور انبا شد بهره از فرزانگی
ای بسا دانای کامل کز پی روپوش خلق
روز و شب بر خویش بندد حالت دیوانگی»
(قاآنی)
****
«زین خرد جاهل همی باید شدن
دست در دیوانگی باید زدن»
(مولوی)
****
«عقل جز وی آفتش وهم است و ظن
زانکه در ظلمات او را شد وطن»
(مولوی)
****
«استن این عالم ایجان غفلت است
هوشیاری این جهان را آفت است
هوشیاری زان جهان است و چون آن
غالب آید پست گردد این جهان» (مولوی)
«عقل تو مغلوب دستور هواست
در وجودت رهزن راه خداست»
(مولوی)
****
«عقل دفترها کند یکسر سیاه
عقل عقل آفاق دارد پر ز ماه»
(مولوی)
****
«هنگام صبو هست حریفان خزید
آن باده نوشین به قدح در ریزید
یک لحظه ز بند نیک و بد بگریزند
در بیخودی بیخودی آویزند»
(لاادری)
****
«خویش ابله کن تبع مبر و سپس
رستگی ز این ابلهی یابی و بس
اکثر اهل الجنه البله ای پدر
بهر این گفت است سلطان البشر
زیرکی چون باد کبر انگیز تو است
ابلهی شو تا بماند دین درست»
(مولوی)
****
«عقل را قربان کن اندر عشق دوست
عقلها باری از آن سوی است کو است»
(مولوی)
****
«بر هوشمند سلسله ننهاد دست عشق
خواهی که زلف یارکشی ترک هوش کن»
(سعدی)
****
«عاشقم من بر فن دیوانگی
سیرم از فرهنگ و از فرزانگی»
(مولوی)
****
«جان نگردد پاک از بیگانگی
تا نیاید بوی از دیوانگی»
(عطار)
****
«سعدیا نزدیک رأی عاشقان
خلق مجنونند و مجنون عاقل است»
(سعدی)
****
«برو ای عقل که من مستم و تو مخموری
هر که مخمور بود همچو تو اغیار من است»
(شاه نعمت الله ولی)
****
«هر چه غیر از شورش و دیوانگی است
اندر این ره روی در بیگانگی است»
(مولوی)
****
«تا از ره و رسم عقل بیرون نشوی
یک ذره از آنچه هستی افزون نشوی»
(شیخ بهائی)
****
«ناقص است آنکس که از فیض جنون کامل نشد
در چنین فصل بهاری هر که عاقل ماند ماند»
(صائب)
****
«عزت داغ جنون داد که فرمانده عقل
بوسه از دور بر این مهر همایون زده است»
(صائب)
****
«ز عقل اندیشها زاید که مردم را بفرساید
گرت آسودگی باید برو مجنون شو ای عاقل» (سعدی)
«آنانکه اسیر عقل و تمیز شدند
در حسرت هست و نیست ناچیز شدند
رو بی خبری و آب انگور گزین
کاین بی خبران بغوره میویز شدند»
(عمر خیام)
****
«زیرکی بفروش و حیرانی بخر
زیرکی ظن است و حیرانی نظر»
(مولوی)
****
«عاقلان خوشه چین از سر لیلی غافلند
کاین کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز رای»
(سعدی)
****