کوروش بزرگ
کیخسرو و کوروش
- كوروش بزرگ
- نمایش از چهارشنبه, 04 آبان 1390 12:26
- بازدید: 20080
برگرفته از مجلهٔ ایرانشناسی، سال هفتم، بهار 1374، شماره 1
دکتر جلال خالقی مطلق
1 – افسانة زاد کیخسرو و کوروش، چنان که پیش از این دیگران شناخته و نوشتهاند، به یکدیگر شباهت دارند:
بنا بر روایت شاهنامه، چند ماه پس از کشته شدن سیاوش در توران به فرمان افراسیاب، فرنگیس، زن سیاوش و دختر افراسیاب، فرزندی میزاید به نام کیخسرو. افراسیاب به علت پیشگوییهایی که درباره کیخسرو کرده اند، از او بیمناک است(دفتر دوم، 367/2398 به جلو)، ولی سرانجام از کشتن کودک چشم میپوشد، بدین شرط که پیران او را به شبانان سپارد تا در میان آنان بزرگ شود تا مگر از نژاد خود چیزی نداند. چون کودک به هفت سالگی میرسد، پیران او را به نزد افراسیاب میآورد و کیخسرو به سفارش پیران خود را در حضور افراسیاب به دیوانگی میزند و بدین ترتیب از مرگ میرهد. سپس ترگیو به توران میرود و کیخسرو و مادرش را به ایران میآورد. پس از آن که کیخسرو در ایران به پادشاهی میرسد، به توران لشکر میکشد و پس از جنگهای دراز، سرانجام بر افراسیاب دست یافته و او را به کین پدر خود میکشد.
بنا بر گزارش هردوت (کتاب یکم، بخش 107 - 122) پادشاه ماد آستیاگ شبی در خواب میبیند که از شکم دخترش، ماندانه، چندان آب روان شد که نه تنها پایتخت او، بلکه سراسر آسیا را گرفت. چون تعبیر خواب را از مغان میپرسد، از پاسخ آنان به هراس میافتد و از این رو دختر خود را نه به یکی از نژادگان مادی، بلکه به یک نژاد گمنام پارسی به نام کامبیز میدهد تا از سوی داماد خطری کشورش را تهدید نکند.
ولی پس از آن، باز آستیاگ شبی در خواب میبیند که از دامان دخترش تاکی روییده که بر سراسر آسیا سایه افکنده است. و چون این بار تعبیر خواب را از مغان میپرسد و باز همان پاسخ پیشین را میشنود، دختر خود را از پارس پیش خود میخواند و او را در آن جا تا هنگام زادن کودکی که در شکم دارد نگه میدارد. پس از آن که در ماد کودک ماندانه به نام کوروش به جهان میآید، آستیاگ به یکی از نزدیکان خود به نام هارپاگ که در کشور ماد مردی صاحب قدرت است، فرمان میدهد که کودک را با خود برده سربه نیست کند. هارپاگ خود بدین کار دست نمیزند و این وظیفه را به یکی از سرشبانان پادشاه به نام میتراداد واگذار میکند. اما چون میتراداد کودک را به چراگاه خود میبرد، زن سرشبان او را از کشتن کودک باز میدارد و کودک را به جای کودک خود که تازگی مرده به جهان آمده بود میپذیرد. سپستر چون کوروش به ده سالگی میرسد، روزی هنگام بازی با کودکان کوی، در اثر رفتار کوروش بر راز نژاد او پی میبرند. از پس آن، آستیاگ هارپاگ را که فرمان او را کار نبسته بود به وضع وحشیانه ای سیاست میکند، ولی کوروش را بدین بهانه که چون هنگام بازی در کوچه خود را پادشاه نامیده بود و با این کار به نظر مغان خواب آستیاگ تعبیر شده و دیگر خطری از سوی کوروش پادشاهی او را تهدید نمیکند، به پیش پدر و مادرش به پارس میفرستد. دیری نمیگذرد که کوروش از پارس به ماد لشکر میکشد و پادشاهی نیای خود آستیاگ را بر میاندازد.
دو افسانة زاد کیخسرو و زاد کوروش البته در همة جزئیات باهم نمی خوانند، ولی برخی از این نا همخوانیها را می توان برطرف ساخت:
از جمله در افسانة کوروش علت این که آستیاگ تصمیم به کشتن نوة خود میگیرد، هراس از خوابیست که دیده است، در حالی که در افسانة کیخسرو سخن از خواب نیست و افراسیاب نیز ظاهرا قصد کشتن کودک را ندارد، بلکه برخلاف افسانة کوروش، خود اوست که به پیران فرمان میدهد کودک را به شبانان سپارد (دفتر دوم، 367/2406 به جلو). ولی در واقع در افسانة کیخسرو و نیز خوابی که افراسیاب هنگام جنگ با سپاه ایران به سرکردگی سیاوش میبیند (دفتر دوم، 248/700 به جلو)، معادل همان خواب آستیاگ است. چون در این خواب، آن جوان چهارده ساله ای که تاج و تخت او را تصاحب میکند، کسی جز کیخسرو نیست.
بار دیگر، هنگامی که پیران از افراسیاب دخترش را برای سیاوش خواستگاری میکند، افراسیاب پیشگویی موبدان را بدو یادآور میشود که گفته بودند که پادشاهی او به دست نوة او بر خواهد افتاد. از جمله میگوید(دفتر دوم، 300/1491 به جلو):
در این دو نژاده(سیاوش و فریگیس) یکی شهریار بیاید که گیرد جهان در کنار
ز توران نماند بروبوم و رست کلاه من اندازه گیرد نخست
چرا کشت باید درختی به دست که بارش بود زهر و بیخش کبست
و بار دیگر، هنگامی که افراسیاب به پیران فرمان میدهدکه کیخسرو را به شبانان سپارد تا از نژاد خود ناآگاه بماند، بدو میگوید (دفتر دوم، 367/2401 به جلو):
بدو گفت: من زین نوآمد بسی سخنها شنیدهستم از هر کسی
پر آشوب و جنگ است از او روزگار همه یاد دارم از آموزگار
که از تخمة تور و از کیقباد یکی شاه سر برزند با نژاد
جهان را به مهر وی آید نیاز همه شهر توران برندش نماز
این سخنان افراسیاب در واقع چیزی جز بازگفت همان تعبیر خواب پیشین او نیست و این هرسه تعبیر معادلند با دو تعبیری که مغان از دو خواب آستیاگ میکنند.
همچنین موضوع کشتن کودک نیز در افسانة کیخسرو مطرح است و حتی دوبار، یکی هنگامی که فریگیس آبستن پس از کشته شدن سیاوش زبان به نفرین افراسیاب میگشاید. افراسیاب فرمان میدهد که فریگیس را چندان چوب زنند تا بچه اندازد که دیگر از ریشة سیاوش درخت کین نروید و تاج و تخت او را تهدید نکند، ولی پیران او را از این کار باز میدارد (دفتر دوم، 359/2305 به جلو):
زنندش همی چوب تا تخم کین بریزد بر این بوم از ایران زمین
نخواهم زبیخ سیاوش درخت نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت
دوم بار آن جاست که پیران کیخسرو را به حضور افراسیاب میبرد. با دیدن اندام پهلوانی و شیوة رفتن شاهانة کیخسرو، رنگ از رخسار افراسیاب می رود. پیران با دیدن این واکنش افراسیاب از ترس بر خود میلرزد و امید از جان کیخسرو بر میگیرد.(دفتر دوم، 373/2484 به جلو):
زمانی نگه کرد و او را بدید(افراسیاب کیخسرو را) همی گشت رنگ رخش ناپدید تن پهلوان (پیران) گشت لرزان چو بید ز کیخسرو آمد دلش ناامید
ولی پس از آن که کیخسرو به سفارش پیران در پاسخ پرسشهای افراسیاب خود را به دیوانگی می زند، جان خود را نجات میدهد.
اختلاف دیگر میان دو افسانه در این است که در افسانة کوروش، آن که جان کودک را نجات میدهد سرشبان است نه هارپاگ، در حالی که در افسانة کیخسرو این کار به دست پیران انجام میگیرد که در افسانة کیخسرو نقش معادل هارپاگ را دارد. ولی اگر توجه کنیم که بنا بر گزارش هردوت(کتاب یکم، بخش 127)، کوروش در جنگ با آستیاک همین هارپاگ را به فرماندهی لشکر خود بر میگزیند، پس محتمل است که در افسانة کوروش نیز در اصل نجات دهندة واقعی جان کوروش هارپاگ بوده که اکنون از دست کوروش به پاداش میرسد و این توجیه با منطق افسانه نیز سازگارتر است (مقایسه شود با نقش موبد درداستان اردشیر(چاپ مسکو، 7/156/15 به جلو).
یک اختلاف دیگر میان دو افسانه این است که بنا بر گزارش هردوت (کتاب یکم، بخش 129) آستیاگ پس از دستگیر شدن به دست کوروش، هارپاگ را سرزنش میکند که کسی که خود می توانست پادشاه گردد، پادشاهی را به دست دیگران سپرده است. در مقابل در افسانة کیخسرو کوششهای گودرز که پیران را از خدمت افراسیاب بیرون میکشد و به خدمت کیخسرو درآورد بینتیجه میماند و یک جا پیران پاسخی به گودرز میدهد که درست سخن آستیاگ به هارپاگ است (دفتر چهارم، 18/245):
مرا مرگ باید بدان زندگی که سالار باشم کنم بندگی
ولی در اینجا، خلاف مورد پیشین، اصالت با گزارش هردوت است. چون همة جنگ گودرز با پیران دست کم در کلیات روایت یک داستان پارتیست که به تنة کهن و اصلی افسانه پیوند خورده است. داستان کیخسرو و داستانهای پس و پیش آن از این عناصر نو و پارتی بسیار دارند. از جمله این که پیران در کنار نقش کهن خود که مانند هارپاگ پس از پادشاه مهمترین فرد کشور است، یک نقش نو نیز دارد و آن پادشاهی ختن است. همچنین کیخسرو در جاهایی همان وردان پارتی معاصر و رقیب گودرز پارتی (میانة سدة یکم پس از میلاد) است و افسانة ناپدید شدن او در پایان زندگی نیز چنان که پایینتر خواهد آمد عنصری نو است.
در هر حال با همة اختلافاتی که باز در جزئیات دو افسانه باشد، هستة اصلی هردو یکی است: پادشاهی (افراسیاب – آستیاگ) از ترس خوابی که دیده است، فرمان میدهد نوة دختری او(کیخسرو - کوروش) را پس از زادن از مادر بکُشند. اما آن که مامور این کار است (پیران - هارپاگ) فرمان پادشاه را اجرا نمیکند، بلکه کودک را به شبانان میسپارد. سپس تر که پادشاه از واقعیت آگاه میگردد، از کشتن کودک چشم میپوشد. سرانجام پس از آن که کودک به سن رشد میرسد، با سپاهی به جنگ پدر بزرگ خود میرود و تاج و تخت او را تصاحب میکند.
2 – کتزیاس، پزشک یونانی اردشیر دوم هخامنشی (404 - 361)، اثری داشته است به نام «پرسیکا»، در 23 کتاب که شش کتاب نخستین آن دربارة آشور و بقیه دربارة هخامنشیان بوده است. اصل کتاب متأسفانه از دست رفته است، ولی قطعاتی از آن به وسیلة مورخان یونانی و رومی به ما رسیده است. یک خاورشناس اتریشی همة این قطعات را گردآوری کرده و با ترجمة آلمانی و برخی توضیحات منتشر نموده است:
F.W.Koniq, Die Persika des Ktesiasvon Knidos, Graz, 1972
کتزیاس شکست آستیاگ را به دست کوروش به گونهای دیگر روایت میکند. بنا بر گزارش او (ص 2، بند 2) هنگامی که آستیاگ از کوروش شکست میخورد، به اکباتان میگریزد و در آن جا دختر او Amytis و همسرش Spitamas او را در کاخ شاهی پنهان میکنند. چون کوروش بدان جامی رسد به Oibaras فرمان میدهد که این زن و همسر و دو فرزند او را گرفته و شکنجه دهند. ولی آستیاگ برای آن که به آنها آسیبی نرسد، خود را نشان می دهد. سپس همان Oibaras او را میگیرد و دست پای او را میبندد، ولی سپس تر کوروش او را میبخشد.
این گزارش شباهت دارد به پایان کار افرسیاب در شاهنامه. بنا بر گزارش شاهنامه (دفتر چهارم، 312/2220 به جلو) زاهدی به نام هوم در غاری افراسیاب را که از کیخسرو گریخته و بدان جا پناه برده است، دستگیر میکند تا او را تحویل کیخسرو دهد. ولی در میان راه افراسیاب هوم را فریفته و در دریای چیچست ناپدید میگردد. چون این خبر به کیخسرو میرسد، کرسیوز برادر افراسیاب را به پای آب آورده و دستور میدهد او را شکنجه دهند. افراسیاب که تاب شنیدن فغان برادر را ندارد، از آب در میآید و خود را تسلیم می کند و کیخسرو او را میکشد.
پیش از این که افراسیاب به غار بگریزد، نخست به کنگ دز میگریزد. کیخسرو در جستجوی او به این شهر آمده، بسیاری از کسان او را یافته و میکشد، ولی از خود افراسیاب اثری نمییابد (دفتر چهارم، 300/2024 به جلو). این کنگ دز همان گونه که پیش از این در یادداشت «کیکاووس و دیاکو» نشان دادیم، شباهت دارد به شهر اکباتان. اکنون اگر در روایت کیخسرو، موضووع گریختن افراسیاب به غار و پنهان شدن او در دریای چیچیست را بزنیم و پایان روایت، یعنی شکنجه دادن کرسیوز و پدیدار شدن افراسیاب را به روایت گریختن افراسیاب به گنگ دز وصل کنیم، روایت ما به روایت پنهان شدن آستیاگ در کاخ اکباتان نزدیکتر میگردد. ولی بدون این تغییر نیز، و با وجود اختلافاتی که در جزئیات دو روایت هست، باز هستة اصلی هر دو روایت یکی است:
پادشاهی (کیخسرو - کوروش) پادشاه دیگری (افراسیاب - آستیاگ) را که پس از شکست از او گریخته و خود را پنهان کرده است، با شکنجه دادن بستگان او ناچار میکند که از مخفیگاه خود بیرون آید و تسلیم گردد.
3 – مرگ کوروش را نویسندگان یونانی گوناگون گزارش کردهاند. هردوت (کتاب یکم، بخش 214) که مینویسد که دربارة مرگ کوروش روایات گوناگونی هست و او آن روایتی را که به نظرش درستتر آمده است گزارش کرده است. روایتی که هردوت گزارش میکند این است که کوروش در جنگ ماساگتها کشته شد. پس از کشته شدن او، ملکة ماساگت ها به نام تومیریس (Tomyris) فرمان داد که نعش کوروش را یافته و سر او را در مشکی از خون آدمی کنند و سپس خطاب به او سخنانی اهانت آمیز بر زبان آورد.
بنا بر گزارش کتزیاس (ص 4، بند 6) کوروش در جنگ با دربیک ها ( Derrbik قومی که به یک گمان در کنارة رود جیحون و به یک گمان در کنارة رود سند باشنده بود. نگاه کنید به کتزیاس، «پرسیکا»، ص 56) از برخورد نیزة دشمن به بالای پشت ران او زخم بر میدارد و سپس تر از همین زخم جان میسپارد.
بنا بر روایت شاهنامه (دفتر چهارم، 327/2437)، کیخسرو پس از شصت سال پادشاهی دل از جهان بر میکند و از خداوند میخواهد که او را به سوی خود باز خواند. کیخسرو بر این آرزو پنج هفته شب و روز به نیایش میپردازد، تا آن که در پایان این مدت شب سروش در خواب بدو نمایان میگردد و به او مژده میدهد که آرزوی او پذیرفته گشت. کیخسرو چون از خواب بر میخیزد، پس از اندرز کردن بزرگان به سوی جهان دیگر رهسپار میگردد. هشت تن از پهلوانان او را همراهی میکنند. پس از سپردن پاره ای از راه، سه تن از پهلوانان (زال، رستم و گودرز) به سفارش کیخسرو بر میگردند. پنج تن دیگر (طوس، گیو، فریبرز، بیژن و گستهم) او را همچنان همراهی میکنند تا شب هنگام به چشمهای میرسند. کیخسرو به همراهان میگوید که با سرزدن خورشید او را دیگر نخواهند دید. چون پاسی از شب میگذرد، کیخسرو برخاسته در آب روشن چشمه شستشو میکند. سپس همه میخوابند و چون با تابش خورشید چشم میگشایند، اثری از کیخسرو نیست. پهلوانان ناچار باز میگردند، ولی همگی در برف جان میسپارند.
در نگاه نخستین میان روایت شاهنامه و آن سه گزارش پیشین، تنها یک نقطة مشترک با گزارش گزنفون هست و آن پدیدار شدن وجودی آسمانی یا سروش در خواب به کوروش و کیخسرو و آگاه ساختن آنان از فرا رسیدن مرگ است. ولی این نقطة مشترک را میتوان با توجه به گزارشی از هردوت گسترش داد.
هردوت (کتاب یکم، بخش 209) گزارش میکند که هنگامی که کوروش با ماساگت ها میجنگید، یعنی زمان کوتاهی پیش از مرگش، شبی در خواب میبیند که از شانههای فرزند بزرگ هیشتاسپ (= ویشتاسپ، گشتاسپ) بالی برآمده است که یکی بر آسیا و دیگری بر اروپا سایه افکنده است. کوروش چون از خواب بیدار میشود، به گمان این که پسر هیشتاسپ (یعنی داریوش) اندیشة شوریدن به سر دارد، هیشتاسپ را خواسته، به او میگوید که باید بی درنگ به پارس رود و پسرش را بازداشت کند تا کوروش پس از بازگشت به پارس از او بازپرسی نماید. هردوت سپس میافزاید: «کوروش چنین گفت، چون گمان می کرد داریوش آهنگ جان او کرده است. ولی فرشتهای که در خواب بدو پدیدار گشته بود، میخواست به اوبگوید که او در این جنگ جان خواهد سپرد و کشورش به داریوش خواهد رسید.»
نبرد سپاه ایران به رهبری کیخسرو با سپاه توران به رهبری افراسیاب
در روایت شاهنامه، پس از آن که سروش در خواب به کیخسرو مژده میدهدکه آرزوی او پذیرفته شده است، به او میگوید جانشین خود را برگزیند(دفتر چهارم، 337/2600):
سر تخت را پادشاهی گزین که ایمن بود مور از او بر زمین
این جانشین بنا بر روایت شاهنامه لهراسپ پدر گشتاسپ است (دفتر چهارم، 358/2916) که به علت گمنامیاش مورد پذیرش بزرگان نیست.
اکنون با مقایسة دو روایت شاهنامه، میتوان گمان برد که در روایت خواب کوروش نیز، سروش به کوروش گفته بوده است که مرگ او نزدیک شده است و باید جانشین خود را بر گزیند و این جانشین به سفارش سروش یا به خواستة خود کوروش جوانی گمنام به نام داریوش بوده است. یک چنین روایتی را باید پس از به قدرت رسیدن داریوش ساخته باشند تا به او که از شاخه ای دیگر از خاندان هخامنشیست، مشروعیت بدهند. منتها چون هردوت مورخ میدانسته است که پس از کوروش نخست پسرش کبوجیه به پادشاهی رسیده است، روایت را دانسته یا ندانسته تغییر داده تا با واقعیت تاریخی بخواند. آنچه این گمان را نیرو میدهد، گزارش دیگری است از کتزیاس دربارة کبوجیه (ش 7، بند 12). او مینویسد: « کامبیز قربانی کرد، ولی از جانور قربانی خونی بیرون نیامد و او از این رویداد افسرده شد. سپس زن او رکسانه کودکی زایید که سر نداشت. کامبیز افسرده تر شد. و مغان این نشانهها را چنین تعبیر کردند که او از خود جانشینی نخواهد داشت. از پس آن، شب مادر را به خواب دید که از او به علت قتلی که کرده است (کشتن برادرش بردیان) بازخواست میکند و این خواب او را باز افسردهتر ساخت.
همان گونه که هدف روایت کتزیاس مشروعیت دادن به پادشاهی داریوش است، روایت خواب دیدن کوروش به گزارش هردوت نیز در اصل همین هدف را داشته، ولی به دست هردوت کشتگی یافته است.
4 – روایت اندرز کردن کوروش پیش از مرگ که گزنفون نقل کرده است، به صورت خیلی کوتاه در قطعات بازمانده از «پرسیکا»ی کتزیاس نیز آمده است (ص 5، بند 8 ). در حالی که در گزارش گزنفون تنها سخن از این است که کوروش پسر بزرگ خود کامبیز را به جانشینی خود برگزید و پسر کوچک خود تانااوگزارس را (Tanyozarkes در «پرسیکا»، Tanaoxares در «آیین کوروش»، لقب بردیا یا سمردیس است و معنی آن «تهمتن» یا «کمان کش» است) ساتراپ ماد و ارمنستان و کادوسیان (Kadusi، قومی که میان دریای خزر و دریای سیاه باشنده بود)، نمود، در گزارش کوتاه کتزیاس شرح دیگری آمده است. در این جا کوروش پسر بزرگ خود را جانشین خود، یعنی شاه شاهان، پسر کوچک را ساتراپ باکتریان(بلخ) و خوارزم و پارت و Karmani، و از دو پسر Spitamas که بنا بر گزارش کتزیاس شوهر نختین Amytis دختر آستیاگ بود.(ص 2، بند 2)، یکی را به نام spitakes ساتراپ Derbik و دیگری را به نام Megabernes ساتراپ Barkani مینماید.
بدین ترتیب گزارش کتزیاس به پایان روایت کیخسرو نزدیکتر است. چون در این جا نیز کیخسرو تنها به گزینش لهراسپ به جانشینی خود بسنده نمیکند، بلکه فرمانروایی بخشهایی از کشورش را نیز به پهلوانان واگذار مینماید، بدین ترتیب که منشور نیمروز را به رستم، منشور اصفهان و قم را به گودرز و منشور خراسان را به طوس میدهد (دفتر چهارم 355/2870 به جلو).
بنا بر گزارش کتزیاس، پس از آن که کوروش جانشین خود و ساتراپها را بر میگزیند، سپس دست راست آنها را به نشان دوستی و هم پیمانی روی دست راست Amareges مینهد. این مرد یکی از یاران نزدیک کوروش بود و درواقع نقش جهان پهلوان یا سالار لشکر را داشت و می توان نقش او را در روایت کیخسرو هم با رستم مقایسه کرد و هم با طوس که گذشته از منشور خراسان، مقام سپهسالاری را نیز دارد (دفتر چهارم، 357/2911).
5 – و امّا اندرز کوروش در گزارش گزنفون نیز در آغاز همخوانی جالب توجهی با روایت کیخسرو دارد. در آن جا کوروش نخست زبان به شرح پیروزیهای خود گشوده و میگوید:«چون در گذرم، شما باید در همة کردار و گفتار خود نشان دهید که من انسانی خوشبخت بودم. زیرا در زمای که من هنوز کودک بودم همة آن خوشبختی را که کودکی میتواند داشته باشد، داشتم. و چون به جوانی رسیدم باز جز این نبود. با گذشت زمان گمانم بر این بود که نیروی من همیشه رو به فزونی دارد، چنان که در پیری نیز خود را به همان توان زمان جوانی میدیدم. هیچ کار و آرزویی نبود که من در آن به هدف خود نرسیده باشم. من دوستان خود را خوشبخت و دشمنان خود را مطیع ساختم. میهن من که در آسیا نامی نداشت، اکنون که از آن رخت میبندم، در اوج شهرت است ...». کوروش سپس میافزاید: «اما این هراس که مبادا در آینده بدی بینم یا بشنوم یا تحمل کنم، همیشه مرا همراهی میکرد و نمیگذاشت که از آنچه کردهام بر خود ببالم و شادی ورزم.»
کیخسرو هنگام درگذشتن از جهان با خود چنین میاندیشد (دفتر چهارم، 327/2437 به جلو):
بر این گونه تا سالیان گشت شست جهان شد همه شاه را زیر دست
پر اندیشه شد مایه ورجان شاه از آن رفتن کار و آن دستگاه
همی گفت: هرجا از آبادبوم ز هند و ز چین اندرون تا به روم،
هم از خاوران تا در باختر ز کوه و بیابان و از خشک و تر،
سراسر ز بدخواه کردم تهی مرا گشت فرمان و گاه مهی
جهان از بداندیش بی بیم گشت فراوان مرا روز بر سر گذشت
ز یزدان همه آرزو یافتم وگر دل همی سوی کین تافتم
و سپس از هراس خود سخن میگوید:
روانم نباید که آرد منی بداندیشی و کیش آهرمنی
شوم بدکنش همچو ضحاک و جم که با تور و سلم اندر آمد به زَم...
به یزدان شوم یک زمان ناسپاس به روشن روان اندرآرم هراس
ز من بگسلد فرًه ایزدی گرایم به کژی و راه بدی
از آن پس بر آن تیرگی بگذرم به خاک اندر آید سر و افسرم،
به گیتی بماند زمن نامِ بد همان پیش یزدان سرانجامِ بد
تبه گردد این گوشت و رنگ رخان بریزد به خاک اندرون استخوان
هنر کم شود، ناسپاسی به جای روان تیره ماند به دیگر سرای
گرفته کسی تاج و تخت مرا به پای اندر آورده بخت مرا
ز من مانده نام بدی یادگار گل رنج های کهن گشته خار
من اکنون چو کین پدر خواستم جهانی به خوبی بیاراستم،
بکشتم کسی را که بایست کشت که بُد کژً و با راه یزدان درشت،
به آباد و ویران درختی نماند که منشور بخت مرا برنخواند،
بزرگان گیتی مرا کهترند وگر چند با گنج و با افسرند،
سپاسم ز یزدان که او داد فر بدین گردش اختر و پای و پر ،
کنون آن به آید که من راه جوی شوم پیش یزدان پر از آب روی
مگر همه بدین خوبی اندر نهان پرستندة کردگارِ جهان،
روانم بدان جای نیکان برد که این تاج و تخت مهی بگذرد
نیابد کسی زین فزون نام و کام بزرگی و خوبی و آرام و جام
کیخسرو سپس هنگام نیایش باز از همین هراس خود سخن میگوید(329/2477 به جلو):
بگردان ز جانم بد روزگار همان چارة دیوِ آموزگار
بدان تا چو کاووس و ضحاک و جم نگیرد هوا بر روانم ستم ...
و سپس تر باز همین سخنان را در حضور پهلوانان یاد میکند (346/2742 به جلو):
کنون من چو کین پدر خواستم جهان را به پیروزی آراستم
بکشتم کسی را کز او بود کین و زو جور و بیداد بُد بر زمین،
به گیتی مرا نیز کاری نماند ز بد گوهران یادگاری نماند:
هر آن گه که اندیشه گردد دراز ز شادی و از دولت دیریاز،
چو کاووس و جمشید باشم به راه چو ایشان ز من گم شود پایگاه،
چو ضحاک ناپاک و تور دلیر که از جور ایشان جهان گشت سیر،
بترسم که چون روز بر نخ کشد چو ایشان مرا سوی دوزخ کشد
چنان که می بینیم در هر دو گزارش، نخست سخن از گسترش قدرت و پیروزی بر دشمنان و رسیدن به همة آرزوها و خواسته هاست، و سپس در پایان، سخن از هراس است. هراسی که کیخسرو و کوروش در دم مرگ از آن سخن میگویند، هراس از گرفتاری در چنگال غرور و منیِ ناشی از کسب درت زیاد است که مبادا آنها را به ناسپاسی کشاند و سرانجام فرًه ایزدی از آنها بگسلد، چنان که از جمشید(الگوی موضوع«سوء استفاده از قدرت» در فرهنگ ایرانیان) گسیخت و سقوط کرد.
6 – و اما پایان روایت کیخسرو، یعنی زنده پیوستن او به سروش، ظاهرا معادلی در افسانة کوروش ندارد. ولی آیا با توجه به گزارش هردوت (کتاب یکم، بخش 214) که میگوید دربارة مرگ کوروش روایات گوناگونی هست، و با توجه به مقام کوروش در میان ایرانیان، نمی توان احتمال داد که روایت مشابهی نیز دربارة جاودانگی کوروش رواج داشته بوده است؟ از سوی دیگر این نیز محتمل است که روایت کیخسرو که بر طبق آن همراهان او، از آن میان دو تن از شاهان پارتی گیو و بیژن، نابود میگردند، بدون الگوی کهن و از ساخته های پایان عصر پارتی باشد. با این روایت خواستهاند به موضوع جاودانگی کیخسرو که یکی از جاودانان دین زردشت است، به کمک منطق افسانه واقعیت تاریخی بدهند. ولی در این افسانه سازی طوس را که خود مانند کیخسرو از جملة جاودانان است به کشتن دادهاند.
فقط روایت چشمه که کیخسرو پیش از پیوستن به سروش، در شب تاریک در آب روشن آن شستشو میکند و در واقع با این کار عمر جاویدان می یابد، در صورتی از اسطورة چشمة آب زندگیست.
7 – بنا بر آنچه در بخش 5 این گفتار رفت، روشن میگردد که روایت اندرز کوروش پیش از مرگ، با آن که در گزارش گزنفون آرایش یونانی یافته است، به یک اصل ایرانی بر میگردد که باز ماند آن را ما در شاهنامه در اندرز پادشاهان پیش از مرگ میبینیم، از آن میان : اندرز منوچهر به نوذر (دفتر یکم، 275/1579 به جلو)، اندرز کیقباد به کیکاووس(دفتر دوم، 357/176 به جلو)، اندرز کیخسرو به ایرانیان(دفتر چهارم، 361/2959 به جلو)، اندرز اردشیر به شاپور(چاپ مسکو، 7/186/544 به جلو)، اندرز شاپور به اورمزد(چاپ مسکو، 7/199/78 به جلو)، اندرز اورمزد به بهرام (چاپ مسکو، 7/203/33 به جلو) و اندرز نوشروان به ایرانیان و هرمزد(چاپ مسکو، 8/304/4278 به جلو).
پیش از این نیز نگارنده در دو تا از یادداشتهای خود (ایران شناسی 1373/2، ص 442 -449) مطالبی دربارة همخوانیهای «آیین کوروش» از گزنفون و شاهنامة فردوسی آورد. ما در فرصتی دیگر باز با ذکر شواهدی بدین موضوع باز خواهیم گشت. در زیر، تنها به ذکر چند نمونه از همخوانیهای دیگری که میان همین بخش اندرز کوروش و مطالب شاهنامه عموما هست اشاره میکنم:
از این نمونه است، یکی اندرز کوروش به دو پسر خود در لزوم پشتیبانی برادر از برادر و سودمندی حاصل از آن (بند 14 -15).کوروش از جمله می گوید: «امکانات ارزشمندی را که خدایان به همة برادران برای استوار ساختن پیوند طبیعی میان آنها داده است، ضایع مسازید.» و در شاهنامه آمده است (دفتر سوم، 85/956 به جلو):
ز دانا تو نشنیدی این داستان که برگوید از گفتة باستان،
که گر دو برادر نهد پشت پشت تن کوه را خاک ماند به مشت!
و یا این که، کوروش در هستمندی روان پس از مرگ (بند 17 -20) از جمله میگوید: «هنگامی که روان پاک از تن جدا گردد، جای گمانی نیست که به والاترین درجه از تعالی خواهید رسید و چون آدمی نیست گردد، همة اندامهای او به گوهر اصلی خود(یعنی خاک) باز می گردند، مگر روان که پایدار میماند.»
در شاهنامه بدین موضوع فراوان اشاره شده است، از آن میان (دفتر چهارم، 173/54):
وُ زان پس تن جانور خاک راست روانِ روان معدن پاک راست
دیگر این که، کوروش دربارة اهمیت خواب به کامبیز میگوید(بند 21): « ... و اما در خواب است که روان آدمی به پیشگاه ایزدی نزدیکی ویژه مییابد و آینده را پیشاپیش مینگرد و...»
در شاهنامه اعتقاد به خواب و دیدن رویدادهای آینده در خواب دارای مثالهای فراوان است. ما در این جا تنها به نقل یک مورد که با سخن بالا همخوانی کامل دارد بسنده میکنیم(چاپ مسکو، 8/110/967 به جلو):
نگر خواب را بیهده نشمری یکی بهره دانی ز پیغمبری ...
روانهای روشن بیند به خواب همه بودنیها چو آتش بر آب
دیگر این که، کوروش به پسران خود سفارش می کند (بند 26): «پس از مرگ من، به محض آن که پیکر مرا پوشاندید، دیگر نه خود به من بنگرید و نه بگذارید دیگران بنگرند.»
در شاهنامه اسفندیار در دم مرگ به وسیلة پشوتن به مادرش پیام میفرستد (چاپ مسکو، 6/311/1503 به جلو):
برهنه مکن روی بر انجمن مبین نیز چهر من اندر کفن
ز دیدار زاری بیفزایدت کس از بخردان نیز نستایدت
بنابر آنچه رفت، باید هویت ایرانی اندرز کوروش در گزارش گزنفون ثابت شده باشد، و نیز این که قالب ادبی اندرز یکی از قالبهای کهن در ادبیات ایرانی است.
در گزارش کوتاهی که کتزیاس از وصیت کوروش آورده است، پس از آن که کوروش حدود فرمانروایی دو پسر خود و دو پسر زن خود را تعیین میکند، به آنها میگوید: «در همة کارها به فرمان مادر خود باشید!» این جمله گویا کهنترین گزارش دربارة وظیفة احترام به مادر در فرهنگ ایرانی است که آن هم باز در شاهنامه دارای مثالهای فراوانی است.