شنبه, 26ام آبان

شما اینجا هستید: رویه نخست نام‌آوران ایرانی بزرگان زندگینامه منوچهر پزشک

نام‌آوران ایرانی

زندگینامه منوچهر پزشک

برگرفته از تارنمای دایرة‌المعارف بزرگ اسلامی


(1) نامم منوچهر و شهرتم پزشک است. در 20 تیرماه 1385ش، 51 سالم تمام می‌شود. پدرم نزدیک صد سال عمر کرد. در جوانی که در هندوستان (بمبئی) چشم‌پزشکی می‌خواند، از طریق کنسولگری ایران موظف به انتخاب نام‌خانوادگی شد، پس پزشک را برگزید تا هم با تحصیلاتش مناسبت داشته باشد و هم یادآور حرفۀ موروثی پدرانش باشد که همگی طبیب و حکیم بودند. من در تهران (1344ش) به دنیا آمدم در حالیکه پدرم پزشکی پنجاه و شش هفت ساله، مسلط به سه زبان انگلیسی، فرانسه، عربی و کمی هم ترکی استانبولی، و مادرم 23 ساله و عاری از نعمت سواد بود. فرزند دوم بودم و یکسال و نیم داشتم که پدر و مادر از هم جدا شدند.
دوران کودکی، بلوغ و نوجوانیم در رنج و غم و محرومیت گذشت. حسرت بی‌مادری، تندخویی و بدزبانی پدر، وجود دو نامادری یکی پس از دیگری اولی سخت بی‌رحم و نامهربان و دومی سخت نادان و زبان نفهم، و افزون بر همه نامهربانی برادر بزرگ‌تر، که او هم با تجربه همۀ مزایای!! بالا، در هر فرصتی دق دلی خود را بر سر من خالی می‌کرد، مرا دارای روحیه‌ای سخت حساس، زودرنج، مهر طلب و عدالت جو ساخت. نتیجه آنکه به محض آنکه قد و بالائی پیدا کردم و قدرتی در خود یافتم با پدر سرشاخ شدم و در 15 سالگی، پس از دو فرار نافرجام، برای همیشه خانۀ پدر را ترک گفتم و مستقل شدم. آثار آن روزگار هنوز در من باقی مانده است.

(2) از کلاس دوم ابتدائی کششی روزافزون به ادبیات پیدا کردم. با بلوغی زودرس، پیش از دوازده‌سالگی بود که دریافتم هیچ کس و هیچ چیز قابل تکیه نیست و بر هیچ چیز نمی‌توان اعتماد کرد. تنها پناهگاه من، چند ساعت در هفته، خانه مادر بود که در آن مدت خودم را آزاد و راحت احساس می‌کردم، و بعد کتاب بود. کتاب به طور عام؛ یعنی محتوای کتاب؛ شامل مجله، روزنامه، کتاب و هر چه که نوشته بود و نوشتنی و خواندنی. شعر و تاریخ، که در کتابخانه پدرم نسبتاً زیاد بود، توجهم را جلب کرد. هنوز دورۀ شش ساله ابتدائی را تمام نکرده بودم که نزدیک به چهل و چند جلد کتاب تاریخی و شعر (دیوان) را دو سه بار خوانده بودم. برای خواندن همیشه کم می‌آوردم. پس هر گاه ده ریال یا پنج ریال به دستم می‌رسید ـ به طور هفتگی از مادر یا به ندرت از فامیلی مثل خاله و دائی؛ و گاهی هم از جیب پدرم می‌دزدیدم و این تنها موردی است که در تمام زندگیم بخاطر آن به دزدی مبادرت کرده‌ام و عذاب وجدانی هم ندارم ـ حدود پانزده کیلومتر راه را پیاده طی می‌کردم تا به خیابان سی‌متری ]کارگر فعلی[ پایین‌تر از چهار راه لشکر ــ که اسم فعلیش را نمی‌دانم ــ بروم و از مغازه‌ای که مطبوعات دست دوم می‌فروخت، مجله بخرم.

مجله‌های نسبتاً تمیز و نو را 2 ریال و کهنه‌پاره‌ها را 1 ریال می‌خریدم و دوسه‌روزی سرم گرم می‌شد. در همان سالها کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نزدیک دبیرستان ما شعبه دایر کرد، سیزده ساله بودم و عضو کانون و مشتری دائم کتابخانه. یک شب که دیویدکاپرفیلد را می‌خواندم و غیرمحتاطانه از پدرم پرسیدم «انفیه» یعنی چه، پس از نوش جان کردن کتک مفصّلی از حضرتش که باور نمی‌کرد واژه را از کتاب گرفته‌ام، موظف شدم از عضویت کتابخانه کانون استعفا!! دهم. صبح فردا، زن پدر زبان نفهم پیروزمندانه با من به کتابخانه آمد، کارتم را پاره کرد و کمی بد و بیراه به متصدی کتابخانه هم گفت که: بله، شماها نمی‌گذارید بچه‌های مردم درسشان را بخوانند!! خانم متصدی که کاملاً مرا می‌شناخت به من یواشکی گفت: «این زبن باباته؟ هیچ ناراحت نباش منوچهر، فراد بیا دوباره، بدون حق عضویت برایت کارت صادر می‌کنم» این یکی از شیرین‌ترین جمله‌هائی بود که در تمام عمرم شنیدم و از آن پس مخفی‌کاری را ــ که راهی هم به خلافکاری داشت، مثل سیگارکشیدن، از مدرسه فرار کردن وغیره ــ آموختم و به خوبی به کار بستم. باور کنید، من مخفیانه و در مخفی‌گاههای خانه مثل زیرزمین، بالای بام و در توالت، کتاب و مجله می‌خواندم. زیرا به عقیدۀ پدرم اولا از درس مشق باز می‌ماندم و ثانیاً محتویات کتب و مجلات را و خلاصه ادبیّات را علم و دانش به حساب نمی‌آورد!

(3) کاملاً طبیعی است که در دورۀ دوم دبیرستان رشته ادبی را انتخاب کردم. غیر از کتاب، در شانزده سالگی به خدا روی آوردم و از آن پس، یکی از مشغله‌های دائمی فکری من اندیشه خدا بوده و هست. حالا دو پناهگاه داشتم: خدا و کتاب. پرسش‌های بسیاری همواره مرا ناآرام نگه‌می‌داشت؛ عدالت مهم‌ترین آنها بود. پاسخ این پرسش‌ها را در هجده‌سالگی در روی آوردن به فلسفه یافتم. سخت کار می‌کردم و درس می‌خواندم. از 15 سالگی‌ام به بعد، یک روز نبوده است که کار نکرده باشم. حرکت بزرگ و عجیب مردم ایران در سال 1357ش، مثل بسیاری از مردم، بر روی زندگی من هم تأثیر گذاشت. در سال 57، یک سال بود که لیسانس فلسفه از دانشگاه ملی (شهید بهشتی امروز) گرفته بودم و چهارسالی هم بود که دبیری می‌کردم ــ از سال دوم دانشجویی، از 8 ساعت تا 40 ساعت در هفته. الزامات حکومت جمهوری اسلامی مرا از دبیری، که عاشقانه دوستش داشتم، دور کرد. پنج شش سالی کارهای گوناگون از جمله رانندگی ماشین‌های سنگین کردم. در 23 سالگی ازدواج کردم، 25 سالگی جدا شدم، با یک فرزند دختر که نزد خودم بود؛ 27 سالگی دوباره ازدواج کردم و 2 فرزند دیگر یافتم تا امروز. درگیری من با مسأله عدالت تمام شدنی نبود. دوسه سالی مارکسیست شدم، بی‌آنکه خدا را رها کرده باشم. درست در بحبوحۀ شکست شاه و پیروزی حرکت انقلابی ایران، از مارکسیسم و تز انقلاب آن بریدم. به سرعت به سمت عرفان گرایش یافتم وتصور می‌کنم که از درهم آمیختن این دو، سرانجام به نوعی سوسیالیزم باور پیدا کردم که هنوز هم به آن پایبندم و منظورم از آن حکومتی است مبتنی بر جامعه‌گرائی با حفظ هر‌گونه آزادی فردی با محوریت قانون که نمونه‌های آن را می‌توانم در سوئد و کانادا به عنوان مثال نشان بدهم. در تمام دوران سخت پس از سال 57، مطالعه و نوشتن را با وجود کارهای ظاهراً نامتناسبی که داشتم، ادامه می‌دادم. تقریباً هفت هشت سال بعد در آزمون فوق لیسانس شرکت کردم و با یک سال درگیری با ادارۀ گزینش سرانجام وارد دوره شدم و سال 1367 ش ]یعنی در دو سال و سه ماه[ فوق‌لیسانس گرفتم.
از اولین ترم دوره فوق لیسانس، برای تدریس دعوت شدم و چند سال در دو دانشگاه درس دادم که شیرین‌ترین ایام عمرم بوده است. همزمان در دائرة‌المعارف بزرگ اسلامی ـ از سال 1364ش، مشغول کار شدم و با نوشتن مقاله در رشته‌های تاریخ علم، فلسفه و تاریخ، در کنار تدریس در دانشگاه، فرج بعد از شدت را تجربه کردم. از سال 1369 یا 1370 به بعد، جمعاً در حدود ده سال، در دو نوبت در کانادا اقامت داشتم و در دانشگاه اتاوا و کالج فلسفه و الهیات دومینکین (اتاوا) جمعاً سه سال درس خواندم و دروسی را که در ایران نگذرانده بودم در آنجا ادامه دادم. در سال 1995 میلادی، پس از تحمل رنج و مراوت بسیار بالاخره در مؤسسۀ مطالعات اسلامی دانشگاه مک‌گیل (مونرآل) برای دورۀ دکتری فلسفه پذیرفته شدم و کلاسهایم در ماه فبریوری آغاز می‌شد. آن موقع ماه جولای یا آگوست بود. متأسفانه به علت بیماری همسر و برخی علل دیگر ـ مانند لزوم نقل مکان از اتاوا به مونرآل و سرپرستی خانوادۀ پنج نفری و ...، مجبور شدم از بزرگترین آرزوی زندگیم دست بکشم. در آن هنگام وضع خودم را اینطور توجیه کردم که بگذار موفقیت‌ها را میان خود و فرزندان و همسرم تقسیم کنم. اکنون ناراضی نیستم، زیرا گذشت من از تحصیل در دورۀ دکتری موجب شد بچه‌های خوب، پرانرژی، موفق، سالم و آرامی تربیت کنم و زندگی خانوادگیم را حفظ نمایم.
(4) در حال حاضر، مدیریت بخش گزینش عناوین دائرة‌المعارف بزرگ اسلامی «دبا» و دانشنامه ایران «دانا» را برعهده دارم که وظیفه دشواریست و بیشتر وقت مرا می‌گیرد. به جز مقالات «دبا» و برخی مقالات که در مجلات منتشر کرده‌ام که تصور می‌کنم تعداد آنها از صد گذشته باشد، چند ترجمه از انگلیسی و عربی داشته‌ام. یکی از آنها: انحطاط و سقوط‌ امپراطوری روم، سال گذشته منتشر شد. تألیفی در تاریخ ایران دارم بنام عصر فترت که امیدوارم در نمایشگاه کتاب 1385ش، منتشر شود ] در آغاز 84 تحویل ناشر شده است[.تحقیقی در فلسفه در دست دارم که فعلاً آنرا «حضور و معنی دیگران» نامگذاری کرده‌ام و چند سال است که مشغول آنم و هنوز تمام نشده است. امیدوارم با آمدن همسرم به ایران در تابستان 1385ش، که فعلاً در کانادا کنار فرزندانم به انجام وظیفۀ مادری مشغول است، فراغت بیشتری بیابم و این کار را تمام کنم. اتمام و انتشار این اثر برایم اهمیت بسیار دارد.
بخش گزینش عناوین، از بخش‌های ما در مرکز علمی دائرة‌المعارف بزرگ اسلامی به شمار می‌آید. در این بخش تکلیف عنوان‌هائی که باید در «دبا» و «دانا» مدخل شوند روشن می‌شود. دو شورا این مهم را برعهده دارند، یکی برای «دبا» و دیگری برای «دانا». شورای مدخل گزینی و بررسی عناوین «دبا»، از 3 عضو ثابت و 1 عضو متغیر هر هفته یک بار تشکیل می‌شود. عضو متغیر، مدیر یکی از دپارتمان‌های علمی مرکز است که برای اظهار نظر دربارۀ عنوان‌های مربوط به بخش خود در شورا حضور می‌یابد. اعضای ثابت، یکی معاون پژوهشی ـ فرهنگی مرکز است به عنوان نماینده سرویراستار علمی مرکز در شورا، دیگری ویراستار نهائی مرکز و سوم مدیر بخش گزینش عناوین می‌باشد. این شورا، بود و نبود، کیفیت و سرانجام شمار واژگان لازم برای هر مدخل را تعیین می‌کند. اساس کار شورا که یکسره مبتنی بر مراجعه و بحث و تدقیق علمی است، بر توافق قرار دارد و در صورت لزوم بر رأی‌گیری و در صورت رأی مساوی، نظر مدیر دپارتمان ارجح خواهد بود. در صورت به نتیجه نرسیدن هر یک از این راه‌ها، مورد اختلاف به سرویراستار ارجاع می‌شود. شورای «دانا»، تا آخر سال 84 از 4 عضو ثابت، سه نفر پیشین و مدیربخش علمی مفاهیم جدید و عناوین ویژه به عنوان متخصص ارتباطات و صاحب‌نظر در دانشنامه‌نویسی، و یک عضو متغیر، مدیر یکی از بخش‌های علمی «دانا» تشکیل می‌شد، امّا از آغاز سال 85 ترکیب آن مانند شورای «دبا» شده است. وظیفه این شورا نیز تعیین سرنوشت مدخل، نوع کار مربوط به آن (مثل ترجمه، تألیف، تلخیص از «دبا»، تلفیق) و حد کمیّت آن و طرز کارش همانند شورای «دبا» است. قبلاَ این شورا هفته‌ای یک‌بار تشکیل می‌شد و اخیراً به علت فشردگی و زیادی کار، در صورت امکان به دوبار در هفته افزایش یافته است.
کار در این مرکز علمی و تحقیقی و تعهد وظیفه در بخش عناوین، تنها عاملی است که موجب شده است دوری از خانواده و فرزندان را تحمّل کنم. و من‌الله التوفیق و علیه التکلان.

 

تماس با من

نوشتار و مقالات در دبای فارسی:
آواز
ابراهيم قويری
ابن اثردی
پترونه خلیل
پچوی
پرده داری
تاج الملک
تاج نامه
تاریخ سیستان
تشخص
تکوین
تورانشاه، خواجه جلال الدین
تهافت الفلاسفه
تیمور ملک

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید