پنج شنبه, 17ام آبان

شما اینجا هستید: رویه نخست نام‌آوران ایرانی بزرگان منوچهری دامغانی ‌از نگاه دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن

نام‌آوران ایرانی

منوچهری دامغانی ‌از نگاه دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن

برگرفته از خبرآنلاین

تأملی در کتاب «از رودکی تا بهار»

منوچهری و فرخی هر دو، روح این طبقه خوشباش را در شعر خود بازتاب می‌دهند... منوچهری نمودار آن جنبه شادخوار ایرانی است،...

منوچهری را بایدیک شاعر اثرگذار در تفکر ایرانی خوند. آن خط فکری‌یی که در خیام تبلور می‌یابد، و بعد در حافظ، یک سر آن به منوچهری می‌رسد: سبزه و گل و طبیعت و شراب و دلدادگی.

همین گونه موسیقی کلام او نیز. نشاط و طراوتی که در آهنگ هست در هماهنگی با فکر به سر می‌برد. حتی وقتی از خزان حرف می‌زند، که فصل ناشادی است، این نشاط احساس می‌شود. شاعری است که رقص اندیشه دارد. کمتر گوینده‌ای مانند او آن اندازه با طبیعت دمساز است. نزد کمتر کسی آنقدر نام گل‌ها و پرنده‌ها و آواها تکرار می‌شوند که نزد او و همه اینها با لحن چنان مشتاق که گویی می‌خواهد در طبیعت مستحیل شود، و یا آن را در خود فرود آورد...

منوچهری به رسم زمان، دو بدنه در شعر به کار می‌برد: یکی تشبیب، شامل وصف طبیعت و تغزل و احساس فردی، و دیگری مدح ممدوح، که آن را برای کسب معاش لازم می‌دانست. ما به این بدنه دوم کار نداریم که بیشتر لفاظی است و هنر سخن‌پردازی را به نمایش می‌گذارد. آنچه از منوچهری قابل توجه است، آن تغزل‌ها و وصف‌هاست، و عجیب است که آن همه مغلق‌گویی و عرب‌مآبی که گاه در کلام او راه پیدا می‌کند، لطمه‌ای به لطف بیان او نمی‌زند، از بس با تردستی به کار می‌برد.

ما شاعر دیگری را در زبان فارسی نمی‌شناسیم که این قدر سختی و نرمی را با هم تلفیق کرده باشد. او خیلی در شعر عربی غرق شده و آن را دوست می‌داشته. کسی که بخواهد خوب او را درک کند باید یک واژه نامه یا دایرهالمعارف از شاعران جاهلی عرب دم دستش باشد، در عین حال موسیقی‌شناس هم باشد، و شاید شرط سومی هم در کار آید، و آن این است که بزمی تشکیل دهد و به شعر منوچهری بنشیند. ولی خوشبختانه نوازش کلام و لطف بیان او به گونه‌ای است که حتی بدون آشنائی بامفهوم بعضی کلمات می‌شود از او بهره شاعرانه گرفت.

یک چیز عجیب دیگر نزد این شاعر دیده می‌شود و آن نوسان عجیبی است، بین عرب‌مآبی و ایران گرایی، این هم یک خصوصیت ایرانی است؛ یعنی جنبه تلفیقی، که البته ضعف و شدت داشته در اشخاص برحسب زمان، ولی این حالت دوگانه دیده شده که در فرهنگ و ادبیات فارسی منعکس است. اولا منوچهری یکی ازکسانی است که تحصیل محکمی در ادبیات عرب داشته،‌ البته قدری خاصیت دوران بوده که غزنویان عرب‌گرایی را تقویت می‌کردند، و بوسهل زوزنی به عربی شعر می‌گفت. ولی از شاعر با روحی چون منوچهری، قدری دور از انتظار می‌نموده و در هر حال او چنین است و کلمات مهجور عربی زیاد به کار می‌برد. از قراری که خودش می‌گوید از نجوم هم سردرمی‌آورده، و با کمی طب و علوم زمان آشنائی به هم زده بوده. مرد با استعداد خوش حافظه‌ای بوده، با آن که عمر چندانی هم نکرده.>

اما چیزی که گفتیم عجیب است این است که در کنار عرب‌مآبی، ایران‌گرایی هم هست. درست نقطه مقابل آن. از این رو باز شاعر دیگری نمی‌شناسیم که به اندازه منوچهری این قدر از این فرهنگ ایران گذشته، از کل جشن‌هایی که در آن زمان رایج بوده، چون جشن سده، جشن بهمنجنه، مهرگان، نوروز، حرف بزند، از این جشن‌ها و آئین‌ها نه یکبار، بلکه هر کدام چند بار. گویا چون مردی بوده عیش‌طلب، هر یک از این جشن‌ها وسیله‌ای در اختیار می‌گذاشتند، بهانه‌ای پیش می‌آوردند که او مقداری خوشی و شادی وارد زندگی بکند، و یک علت دلبستگی او به ایران گذشته هم شاید آن بوده باشد که نشاط بیشتری با خود داشته. هر زمان بهانه‌ای پیش می‌آورده که آئین‌های شادی‌انگیز را بستاید، چه بهار باشد و چه پائیز.

بهار که جای خود دارد و محبوب شاعران بوده. منوچهری از نادر کسانی است که پائیز را هم وصف کرده، و حتی از زمستان و برف و بوران هم حرف زده، برای آن که هر فصل برای او نوید و معنایی دارد. از هر فرصت بهره می‌جسته که بنشیند و بنوشد. به موسیقی گوش دهد و نشاط کند. به این سبب دیوانش گنجینه‌ای است از آوای طبیعت، و یک دنیای زنده و پرجوش و خروش از آن سر بر می‌آورد.

اکنون بیاییم به چند نمونه از شعر او. در منوچهری ممکن است با چند کلمه نامانوس تلاقی کنیم، ولی اشکالی ندارد. آهنگ و لطف کلام آن را جبران می‌کند. بر سر راه به تشبیهات بسیار زیبایی بر می‌خوریم، زیرا منوچهری یک شاعر حسی است. چشمش خیلی خوب کار می‌کند. تداعی معانی چالاکی دارد، و با پیوند دادن دو چیز نامنتظر، خواننده را غافلگیر می‌کند، و چون گویا موسیقیدان هم بوده است، همه اینها را با آهنگ همراه می‌دارد.

اکنون چند خط از این قصیده معروف را ببینیم:

الا یا خیمگی خیمه فروهل‌

که پیشاهنگ بیرون شد ز منزل‌

مساله کاروان است و خیمه و شتر که تا حدی جو عربی به یاد می‌آورد.

تبیره زن بزد طبل نخستین‌

شتربانان همی بندند محمل‌

که کاروان را برای حرکت آماده کنند:

نماز شام نزدیک است و امشب‌

مه و خورشید را بینم مقابل‌

برابری ماه و خورشید که یکی می‌رود و دیگری می‌آید.

ولیکن ماه دارد قصد بالا

فروشد آفتاب را کوه بابل‌

آفتاب به طرف غرب حرکت کرد.

چنان دو کفه سیمین ترازو

که این کفه شود زان کفه مایل‌

آنگاه می‌آید خطاب به معشوقش.

ندانستم من ای سیمین صنوبر

که گردد روز چونین، زود زایل‌

جدائی دو یار نیز مانند ماه و آفتاب است که یکی برود و دیگر بیاید.

من و تو غافلیم و ماه و خورشید

براین گردون گردان نیست غافل‌

اینجا یک دفعه گریز می‌زند به سیر زمان که انسان متوجه تبدل روزگار می‌شود. جدایی‌ها پیش می‌آید.

نگارین منا برگرد و مگری‌

که کار عاشقان را نیست حاصل‌

یارش آمده برای بدرقه، برای خداحافظی. به او می‌گوید گریه نکن، برگرد.

زمانه حامل هجر است ولاید

نهد یک روز بار خویش حامل‌

جدائی در زندگی طبیعی است. همان‌گونه که زن آبستن روزی بار خود را بر زمین می‌گذارد. بعد می‌آید به وصف حال معشوق.

نگارمن چو حال من چنین دید

ببارید از مژه باران وابل‌

باران وابل: یعنی باران تند. اشکش سرازیر شد.

تو گویی پلپل سوده به کف داشت‌

پراکند از کف اندر دیده پلپل‌

مثل این که گرد فلفل به چشم خود ریخت، از بس گریه شدید بود.

بیامد اوفتان خیزان بر من‌

چنان مرغی که باشد نیم بسمل‌

مثل مرغ سرکنده که هنوز زنده است، همانگونه نیم جان خود را در آغوش من انداخت.

دو ساعد را حمایل کرد برمن‌

فرو آویخت از من چون حمایل‌

دستانش را به گردن من انداخت. مانند گردن‌بندی که بر گردن آویخته باشد.‌

می‌بینید که تشبیهات چقدر زنده است. هنوز عشق در این آغاز قرن پنجم کاملا زمینی است. هیچ صحبتی از آن حالت‌های عارفانه در آن نیست.‌

مرا گفت‌ای ستمکاره به جانم‌

به کام حاسدم کردی و عاذل‌

در سنت تغزلی فارسی معمولا عاشق مغبون و طلبکار است، ولی در این جا معشوق طلبکار می‌شود، زیرا عشق دو جانبه است. معشوق از همه چیز گذشته و نگران است که مورد مسخره و سرزنش حاسدان قرار گیرد. عاذل یعنی ملامت‌گر.‌

چه دانم من که باز آیی تو یا نه‌

بدان گاهی که باز‌اید قوافل‌

می‌بینید، عینا مثل حرف زدن، ذکر جزئیات می‌کند. رفتنت با خودت، برگشتنت را چه کسی می‌داند؟

تو را کامل همی دیدم به هر کار

ولیکن نیستی در عشق کامل‌

در همه چیز کاملی، مگر در عشق، هم طعنه، هم ستایش.‌

حکیمان زمانه راست گفتند

که جاهل گردد اندر عشق عاقل‌

از فلسفه زندگی و نظر حکیمان هم خبر دارد. معشوق فرهیخته‌ای است.‌

حکیمان زمانه درست گفته‌اند که هر آدم عاقلی در عشق جاهل می‌شود، یعنی عقل خودش را از دست می‌دهد. اکنون باز جواب عاشق:‌

نگار خویش را گفتم نگارا

نیم من در فنون عشق جاهل‌

من آن گونه که فکر می‌کنی، آن قدرها هم تازه کار و جاهل نیستم در کار عشق‌

ولیکن اوستادان مجرب‌

چنین گفتند در کتب اوایل‌

که عاشق قدر وصل آن گاه داند

که عاجز گردد از هجران عاجل‌

قدر وصل آنگاه دانسته می‌گردد که طعم هجر چشیده شده باشد.‌

اگر همیشه وصال باشد، چگونه دریافت گردد که بی‌وصالی یعنی چه؟

بدین زودی ندانستم که ما را

سفر باشد به عاجل یا به آجل‌

نمی‌دانستم که بدین زودی، سفری در پیش خواهد بود.‌

ولیکن اتفاق آسمانی‌

کند تدبیرهای مرد باطل‌

گناه را به گردن تقدیر می‌اندازد.‌

غریب از ماه والاتر نباشد

که روز و شب همی برد منازل‌

همه چیز در گردش تغییر است. یک نمونه‌اش ماه که سفر مداوم دارد.‌

چو برگشت از من آن معشوق ممشوق‌

نهادم صابری را سنگ بردل‌

ممشوق، یعنی کشیده قامت، وقتی او از من جدا شد، چاره‌ای جز صبر ندیدم.‌بقیه قصیده وصف سفر است و بیابان و شتر، با توصیف‌های بسیار آبدار...‌

اکنون بیائیم به قصیده دیگری، باز به همین وزن:‌

شبی گیسو فروهشته به دامن‌

پلاسین معجر و قیرینه گرزن‌

وصف شب است تا حدی شبیه به وصفی که فردوسی دارد، در اول بیژن و منیژه، غلظت شب به کلفتی پلاس تشبیه می‌شود. گرزن یعنی کلاله‌ای تاج مانند، از گل یا چیز دیگری که بر سر می‌گذاردند.‌

به کردار زنی زنگی که هر شب‌

بزاید کودکی بلغاری آن زن‌

این شب در سیاهی مثل زن زنگی بود، یعنی سیاهی از زنگبار، که هر شب یک کودک بلغاری بزاید، بلغاری از نژاد اسلاو، نمونه سفیدی بوده است. یعنی شب که آبستن صبح است، سیاهی که سفید می‌زاید. تشبیه بسیار زیبا.‌

کنون شویش بمرد و گشت فرتوت‌

از آن فرزند زادن شد سترون‌

می‌گوید این شب از بس سیاه و انبوه است، گوئی از زائیدن باز مانده و صبحی در پی ندارد.‌

شبی چون چاه بیژن تنگ و تاریک‌

چو بیژن در میان چاه او من‌

اشاره به داستان بیژن و منیژه در شاهنامه. منوچهری تا بیست سالی بعد از فردوسی زنده بوده.‌

ثریا چون منیژه بر سر چاه‌

دو چشم من بدو چون چشم بیژن‌

باز اشاره به همان شاهنامه می‌کند.‌

همی برگشت گرد قطب جدی‌

چو گرد بابزن مرغ مسمن‌

تشبیهی دور و دراز، یعنی ستاره قطبی می‌گشت گرد خود، مثل سیخ کباب که مرغ فربهی به آن زده باشند و روی آتش بچرخانند.‌

بنات النعش گرد او همی گشت‌

چو اندر دست مرد چپ، فلاخن‌

ستاره بنات النعش، که ما آن را هفت اورنگ می‌گوییم، شبیه به یک مردچپ دست بود که فلاخن در دست بگیرد و بچرخاند. می‌دانید که فلاخن را تاب می‌دادند، برای آنکه سنگ بیاندازند. ببینید از کجا به کجا می‌کشاند. تخیلی نیرومند و جسور.‌

دم عقرب بتابید از سر کوه‌

چنان چون چشم شاهین از نشیمن‌

مثل چشم عقاب که در نشیمن خود بدرخشد. آنگاه می‌آید به وصف خود و مرکب خود در بیابان:‌

مرا در زیر ران اندر کمیتی‌

کشنده نی و سر کش نی و توسن‌

می‌گوید من بر مرکبی سوارم با این صفات، سرکش نیست، توسن نیست، آرام است.‌شتری بوده از شترهای تندرو.>‌

در اینجا با عرض پوزش به محضر استاد اسلامی، باید توضیح داده شود که چنین تصور می‌رود که مرکب منوچهری در این سفر <اسب> بوده، زیرا با اوصافی که در ابیات بعدی دارد که از <گردن سرخ>، <دم چون ابریشم تافته> و <سم چون آهن و پولاد> سخن می‌گوید، اینگونه مفهوم می‌شود. شاید همان اسبی بوده است که قصیده‌ای در وصف آن حیوان نجیب گفته و نقل ابیاتی از آن خالی از لطف نیست:

آفرین زان مرکب شبدیز فعل رخش خوی‌

اعوجی مادرش و آن مادرش را یحموم شوی‌

گاه بر رفتن چو مرغ و گاه پیچیدن چو مار

گاه رهواری چو کبک و گاه برجستن چو گوی‌

چون نهنگان اندر آب و چون پلنگان در جبال‌

چون کلنگان در هوا و همچو طاووسان بکوی‌

دیر خواب و زود خیز و تیز سیر و دوربین‌

خوش عنان و کش خرام و پاکزاد و نیکخوی‌

سخت پای و ضخم ران و راست دست و گرد سم‌

تیزگوش و پهن پشت و نرم چرم و خردموی‌

ابر سیر و باد گرد و رعد بانگ و برق جه‌

کوه کوب و سهل بر و شخ نورد و راهجوی‌

گور ساق و شیر زهره، یوزتاز و غرم تک‌

پیل گام و کرگ سینه، رنگ تاز و گرگ پوی‌

تیزچشم، آهن جگر، فولاد دل، کیمخت لب‌

سیم دندان، چاه بینی، ناوه کام و لوح روی‌

این چنین اسبی مرا داده است بی زین شهریار

اسب بی‌زین همچنان باشد که بی دسته سبوی‌

(دیوان منوچهری دامغانی به کوشش دکتر سیدمحمد دبیر سیاقی چاپ جدید زمستان سال 1370 صفحات 147 و 148)

البته شاید هم نگارنده بی‌مایه در اشتباه می‌باشد، که امید است با توضیح استاد اسلامی ندوشن این شبهه برطرف شود.

به هرحال باز می‌گردیم به دنباله تفسیر قصیده مورد بحث:

عنان بر گردن سرخش فکنده‌

چو دو مار سیه بر شاخ چندن‌

طرز رها کردن عنان را می‌گوید. چندن به معنای آبنوس.

دمش چون تافته بریشم‌

سمش چون زآهن و پولادهاون‌

سمش مانند هاونی از آهن است، استحکام را می‌گوید. منوچهری فرد متحرکی بوده، سفر می‌کرده، بارها وصف اسب و شتر دارد که با دقت عجیبی آنها را به توصیف می‌آورد.

همی راندم فرس را من به تقریب‌

چو انگشتان مرد ارغنون زن‌

باز تشبیه عجیب، حرکت مرکب بین دو و قدم که نه این است و نه آن، حالت میانه. تیتیلی، تتلا، که نواختن ارغنون را تداعی می‌کند.

سر از البرز بر زد قرص خورشید

چو خون‌آلوده دزدی سر زمکمن‌

سرخی خورشید که طلوع می‌کند، شبیه به دزد زخم خورده‌‌ای است که از پشت کمین‌گاه‌

به کردار چراغ نیم مرده‌

که هر ساعت فزون گرددش روغن‌

باز تشبیه عجیب، که خورشید هر دم بیشتر خود را نشان می‌دهد، مانند چراغی که از افزایش روغن جان بگیرد.

برآمد بادی از اقصای بابل‌

هبوبش خاره در و باره افکن‌

باد تندی از آن سوی بابل برخاست، از جانب غرب. هبوب، یعنی باد، آن قدرتند که سنگ را می‌شکافت، مرکب را از جا می‌کند.

تو گفتی کاز ستیغ کوه سیلی‌

فرو بارد همی احجار صد من‌

ز روی بادیه برخاست گردی‌

که گیتی کرد همچون خزادکن‌

دنیا مانند خز سیاهی تیره شد.

این قصیده را هم رها کنیم چون خیلی طولانی است.>

استاد اسلامی ندوشن به دنبال دو قصیده فوق قصاید و اشعار دیگری از منوچهری را شرح و تفسیر کرده و درخصوص یکی از بهاریه‌های او می‌نویسد:

<تمام وصف بهار، گل‌ها و مرغ‌هاست. نشانگر آنکه این مرد هم جوان بوده، هم دل زنده و خوشگذران. شاید هم به همین علت عمر کوتاه کرده...> (نقل از صفحات 85 الی 200 جلد اول).‌

ضمنا بایستی متذکر شد که در پایان گفتار درباره هر یک از شاعران مورد بحث، سوالاتی از طرف حاضران در جلسات مطرح می‌‌شده که ازجانب استاد پاسخ داده شده که عین سوالات و پاسخ‌های مربوطه نیز در متن خاص خود ثبت گردیده که تنوع مطالب را صدچندان کرده است. بدیهی است که در رابطه با منوچهری نیز سوال و جواب‌هایی مطرح و درج شده که برای علاقه‌مندان به سبک و ویژگی‌ شعر او مفید و قابل استفاده است. و در پایان نیز گلچینی از اشعار گوناگون منوچهری آورده شده که گویای قدرت طبع این شاعر بلند آوازه است.

برای جلوگیری از اطاله بیش از حد کلام به نقل مطالب فوق بسنده کرده و علاقه‌مندان و محققان و به ویژه جوانان را به تهیه و مطالعه دقیق این کتاب بی‌نظیر و ماندنی دعوت و سفارش می‌کند و یادآور می‌شود، چنانچه نسل حاضر خواستار آگاهی از تاریخ ایران و افکار بلند و حکیمانه بزرگان شعر و ادب فارسی هستند، بهترین منبع شناخت واقعی این امر، دو جلد کتاب مورد بحث است که امید است از تهیه و بهره‌برداری از آن غفلت ننمایند.

لازم به یادآوری است که نوشته‌ها و آثار استاد هر یک در موضوع خود در این عصر حقیقتا شاهکار محسوب می‌شود، و در اینجا مناسب است که از نوشته دیگر ایشان تحت عنوان <چهار سخنگوی وجدان ایران> (فردوسی، مولوی، سعدی، حافظ) را نیز نام ببریم که در حقیقت مکمل اثر فوق است و به عقیده نگارنده، برای هر ایرانی فریضه است که متون یاد شده را مطالعه نماید تا به عمق این ذخائر معنوی آشنائی بیشتر حاصل نماید. چرا که در واقع مستندات و پیشینه قومیت و افتخارات خود را به خاطر خواهد سپرد و در هر زمان موجبات سرافرازی در مقابل اقوام بیگانه، برایش فراهم خواهد بود.


به قلم: رحمت‌الله نجاتی

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه