نامآوران ایرانی
محمدتقی بهار (ملکالشعرا) - شاعری که عاشق تبعیدگاهش بود
- بزرگان
- نمایش از چهارشنبه, 10 ارديبهشت 1393 06:10
- بازدید: 5138
دوره زندان و تبعید از پربهرهترین سالهای زندگی ادبی ملکالشعرا بهار بوده است.
Women's shoes - adidas hermosa mesh backpack purple and blue color , GiftofvisionShops - Fitness - adidas nite jogger kids - Sports shoes | nike dunk destroyer pack for sale on youtube University Blue 555088 - 134 Release Eldership - floral nike dunks high top instagram - SBD
به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، محمدتقی بهار (ملکالشعرا) شاعر، نویسنده، پژوهشگر، سیاستمدار و از مهمترین و برجستهترین چهرههای ادبی و فرهنگی ایران در سال 1265 شمسی در شهر مشهد متولد شد و در اول اردیبهشت 1330 چهره در نقاب خاک کشید.
بهار علاوه بر علاقه به شعر و ادبیات و آموزشهایی که در این حوزه از پدر گرفته بود از جوانانی بود که به جریانهای سیاسی و انقلابیون پیوست. او برای اجرای آمال وطنی مقالات سیاسی و اشعار مهیج و ترانههای ملی میسرود چنان که خود مینویسد: «من در خراسان یکی از آنها بودم که از وضع تهران راضی نبودند و در انجمنهای سرّی، سَری برده و دست داشتیم. نخستین اشعار سیاسی و اجتماعی من در بین سالهای 1325 و 1326 قمری و هنگام کشاکش بین شاه و مجلسیان و سال اول بسته شدن در مجلس در روزنامه خراسان که آن هم محرمانه چاپ میشد، بدون امضا انتشار مییافت و بر دلهای آزادیخواهان مینشست».
در ۱۳۲۸، روزنامه نوبهار را که ناشر افکار حزب دموکرات بود، منتشر ساخت. این روزنامه پس از چندی به دلیل مخالفت با حضور قوای روسیه در ایران و مخاصمه با سیاست آن دولت، به امر کنسول روس تعطیل شد. او بلافاصله روزنامه تازه بهار را تأسیس کرد. این روزنامه در محرم ۱۳۳۰ به امر وثوق الدوله، وزیر خارجه تعطیل و بهار نیز دستگیر و به تهران تبعید شد. در سال ۱۳۳۲ به نمایندگی مجلس سوم شورای ملی انتخاب شد. یک سال بعد دوره سوم نو بهار را در تهران منتشر کرد و در ۱۳۳۴ انجمن ادبی دانشکده و نیز مجله دانشکده را بنیان گذاشت که به اعتقاد او مکتب تازهای در نظم و نثر پدید آورد. کودتای ۱۲۹۹ بهار را برای سه ماه خانهنشین کرد. چندی بعد که زندانیان رژیم کودتا آزاد شدند، و قوامالسلطنه نخستوزیر شد، بهار به نمایندگی مجلس چهارم انتخاب شد. بهار در این دوران به فعالیت علمی و آموزشی روی آورد و در کنار استادانی چون عباس اقبال آشتیانی، بدیعالزمان فروزانفر و صادق رضازاده شفق در سال تحصیلی ۱۳۰۷-۱۳۰۸ در دارالمعلمین عالی به تدریس پرداخت. در ۱۳۰۸، به اتهام مخالفتهای پنهان با رضاشاه، برای مدتی به زندان افتاد و تا ۱۳۱۲ چند بار به حبس و تبعید محکوم شد. در ۱۳۱۲ از زندان آزاد و به اصفهان تبعید شد و در ۱۳۱۳ با وساطت محمدعلی فروغی برای شرکت در جشنهای هزاره فردوسی به تهران فراخوانده شد.
این نکته جالب است که دوره زندان و تبعید از پربهرهترین سالهای زندگی ادبی او بوده است. مثنوی «کارنامه زندان»، غزل معروف «من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید» قطعه مفصل و معروف «شباهنگ» و قصاید دیگر را او در این زمان سروده است.
اما بهار وقایعی را که در این یکساله در اصفهان بر وی گذشته به نظم کشیده است که آغازین آن شرح تبعید و زندگی در اصفهان است که بخشی از آن در ذیل آمده است:
ماه مرداد چون به پایان شد / اثر شفقتی نمایان شد
لیک لطفی که بدتر از قهر است /پادزهری که بدتر از زهر است
گفت با من رئیس شعبه چار/که رسیده است حکمی از دربار
که ز تهران برون فرستیمت/خود بفرمای چون فرستیمت
جز خراسان که نیست رخصت آن / به کجا رفت خواهی از تهران؟
گفتم ار نیست رخصت مشهد/حبس بهتر مرا ز نفی بلد
میتوانم در آن شریف مقام/ زندگانی کنم بر اقوام
لیک جای دگر غریب افتم/از همه چیز بینصیب افتم
گفت ناچار بایدت رفتن/امر دربار را پذیرفتن
چار ناچار چون چنان دیدم/اصفهان را به حبس بگزیدم
گفتم این شهر شهر شاهانست/جای یاران و نیکخواهانست
اصفهان نیمه جهان گفتند/ نیمی از وصف اصفهان گفتند
در صفاهان شدم به خانه صدر/شیخ عبدالحسین عالیقدر
دوستانی در اصفهان دارم/که ز هر یک صد امتنان دارم
عرضه کردند بر من آن احباب/آن یکی خانه وان دگر اسباب
سیدی نام او به علم علم/خانهام داد از طریق کرم
آن یکی پرده داد و قالیچه /دگری فرش داد و قالیچه
خانهام بود بر کرانه شهر/کرد ازین رو پلیس با من قهر
لاجرم دزد زد به خانه ما/کرد پر شیون آشیانه ما
دزد کز جانب پلیس آید/هرچه کالا برد نفیس آید
لیک گفتند این مثل زین پیش/ نبرد دزد خانه درویش
به سرایی شدم که هست ایمن/ من ز نظمیه و پلیس از من
هست آزادهای صفاهانی/ نیکمردی به نام سلطانی
نیکبختی رفیق و خوشمحضر/ دوستدار کمال و اهل هنر
هم خردمند و هم سخندانست/ باسواد است و عین انسانست
خانه خویش را به من یله کرد/از کرم با خدا معامله کرد
خاندان امین به من یارند/ همه چون «اعتماد تجارند»
وز پزشکان چو مصطفی و امین/غث معنی ز هر دو گشته سمین
دوستان دگر که تا هستم/به عنایات جمله پا بستم
ملکالشعرای بهاردر منظومهها کارنامه زندان شعری جالب توجه دارد که در آن شرح سیلی را میدهد که در اصفهان رخ داده است :
در زمستان هوای اصفاهان/گشت چون زمهریر آفت جان
برفهایی در اوفتاد عظیم/ شد در و دشت وکوه، معدن سیم
ماه دی جمله اینچنین بگذشت/ماه بهمن هوا ملایم گشت
بس که بارید از هوا باران/ سر بسر نم کشید اصفاهان
پخت نانی فطیر ابر مطیر/خلق از آن نان شدند خانهخمیر
بس که باران به سقفها جا کرد/رویشان را به مردمان واکرد
هرزه گشتند و عیبدار شدند/بر سر مرد و زن هوار شدند
برفهای پیاپی دیماه/در در و دشت آب شد ناگاه
سیلی آمد به زندهرود فرود/که کسی را به عمر یاد نبود
بست سی و سه چشمه را سیلاب /وز دو بازوی پل برون زد آب
سیل افتاد در خیابانها/ پای دیوارها و ایوانها
از دو سو بسته شد طریق مجال/راه باغ ز رشک و طاق کمال
گوسفند و درخت و گاو، بر آب/ گردگردان چو گوی در طبطاب
هرچه دیوار بود بر لب رود/ همه یکباره آمدند فرود
قصرها در میان آب روان/ همچو کشتی شدند رقصکنان
وان عمارت که خود ز پا ننشست/ دارد اکنون عصا ز شمع به دست
آب اگر یک وجب زدی بالا/ میهمان میشدی به خانه ما
پل خواجو مگو، صراط بگو/ این سخن هم به احتیاط بگو
زان که بد پیش سیل غرنده/ هفت دوزخ یکی کمین بنده
دوزخ ارچه دهانه میخایید/ دهنش پیش سیل میچایید
سیل را دیدم از پل خواجو/چین فکنده ز خشم بر ابرو
بود نر اژدری دمنده چو برق/تنش در خون بیگناهان غرق
قصد صحرا نموده از کورنگ/ساخته جا به گاوخونی تنگ
زی ده و روستا شتابیده/ خورده در راه هرچه را دیده
بانگ سخنش که گوش کر میکرد/ از دو فرسنگ ره خبر میکرد
شهرداران به وقت برجستند/ راه او را ز شارسان بستند
رخنههایی که بود جانب شهرزود/ کردند سد ز جدول و نهر
ورنه اوضاع شهر بود خراب/پل ما مانده بود آنور آب
ملکالشعرا در همان منظومه در شعری در وصف بازگشت به تهران شعری دارد که با توصیف اصفهان اینگونه آغاز میشود:
آمد اردیبهشت، ای ساقی/اصفهان شد بهشت، ای ساقی
آن بهشتی که گم شد از دنیا/هر به سالی مهی، شود پیدا
وان مه اردیبهشت باشد و بس/ اصفهان چون بهشت باشد و بس
جنت عدن و روضه رضوان/ هست اردیبهشت اصفاهان
آفتابی لطیف و هر روزه/ آسمانی چو طشت فیروزه
طاق و ایوان و گنبد و کاشی/ شهر را کرده پر ز نقاشی
نقشهها هرچه خوب و دلکشتر/ نقش اردیبهشت از آن خوشتر
گل شب بوش پُر پَر و پرپشت/ یاسش انبوه و اطلسیش درشت
باز هم صحبت از گل آمد پیش/ و اوفتادم به یاد گلشن خویش
شدهام این سفر من از جان سیر/ لیک کی گردم از صفاهان سیر
دست از جان همی توان شستن/ وز صفاهان نمیتوان شستن
و این عشق و علاقه به تبعیدگاهش را شاید بتوان در تصنیف معروف به اصفهان رو یافت. تصنیفی که این عشق را ماندگار کرد. درباره این تصنیف گویند که بهار تصمیم گرفت شعری در وصف اصفهان بسراید. این تصمیم، مقارن با سفر علی اکبر خان شهنازی به اصفهان میشود. بهار از شهنازی سوال میکند که آیا آهنگی دارد تا بر آن شعری بسراید؟ و شهنازی در جواب میگوید که رنگی به تازگی در بیات اصفهان ساخته است که میشود آن را سنگینتر اجرا کرد. ملکالشعرای بهار هم میپذیرد و شعری بر آن میگذارد که بند اولش چنین است: "به اصفهان رو که تا بنگری بهشت ثانی" بعد از ساختن این تصنیف، آن را برای اجرا در اختیار تاج اصفهانی میگذارند و این شاهکار پدید میآید. به اصفهان رو که تا بنگری بهشت ثانی/ به زندهرودش سلامی زچشم ما رسانی/ ببر از وفا کنار جلفا/ به گلچهرگان سلام ما را/ شهر پرشکوه، قصر چلستون، کن نظر به چارباغش/ گر شد از کفت یار بیوفا، کن کنار پل سراغش/ بنشین در کریاس، یاد شاه عباس، بستان از دلبر می بستان پی در پی، می از دست وی، تا کی؟ تا بتوانی ساعتی در جهان خرم بودن، بی غم بودن، بی غم بودن با بتی دلستان همدم بودن، محرم بودن، با هم بودن ای بت اصفهان، زان شراب جلفا، ساغری در ده ما را اما غریبیم ای مه، برغریبان، رحمی کن خدا را
ملکالشعرا را پس از این یک سال به یزد فرستاده میشود که خود در منظومه کارنامه زندان بدین اینگونه بدان اشاره میکند:
هفتهای بود کاندر آن خانه/ کرده بودیم گرم، کاشانه
مطلع مهر و ختم تابستان/کودکان رفته در دبیرستان
من به عزلت درون خانه مقیم/منزویوار با کتاب ندیم
ناگه آمد به گوش کوبه در/خادم آمد به حالت منکر
گفت باشد پلیس تامینات/بر محمد و آل او صلوات
زن بیچارهام چو این بشنید/رنگ تهماندهاش ز روی پرید
کردمش خامش و گشادم در/کرد مردی سلام و داد خبر
گفت امر آمده است از تهران/که شوی سوی یزد از اصفاهان
هست ماشین یزد آماده/ بایدت رفت یکه و ساده
و او در اولین روز اردیبهشتی که دوستش داشت "یکه و ساده" رفت تا هیچکس جایگزین او نباشد.
یادداشت از: لیلا شکوهفر، بخش فرهنگ و هنر ایسنا