نامآوران ایرانی
به یاد استاد محمدابراهیم باستانی پاریزی - مرگ چنین خواجه...
- بزرگان
- نمایش از سه شنبه, 09 ارديبهشت 1393 09:06
- بازدید: 4861
برگرفته از روزنامه اطلاعات، شمارههای 25854 (سهشنبه 2 اردیبهشت 1393) و 25855 (چهارشنبه 3 اردیبهشت 1393)
عباس کشتکاران
منظور خردمند من، آن ماه که او را
با حسن ادب شیوه صاحبنظری بود
از چنگ منش اختر بد مهر به در برد
آری چه کنم؟ فتنه دور قمری بود
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد
باقی همه بیحاصلی و بی خبری بود
در مرگ چنین خواجه، خواجه محمدابراهیم باستانی پاریزی که نه کاری است خُرد، رو به خواجهٔ شیراز بردم، برای آغاز سخن؛ سخنی که در آغاز سال نمیدانستم رنگ غم میگیرد، از رفتن بزرگی، دوستی، صاحبنظری که مرا با او بیش از پنجاه سال، الفت و همسخنی بود.
ابوالحسن علی بن مسعودی (متوفی به سال 325 ق)، در کتاب پرارزش خویش «مُروج الذّهب»، تاریخ را امری مقدس و مورخ را امین دانسته که «چیزی از معانی آن را تحریف کند یا قسمتی از آن را تغییر دهد، یا نکتهای از آن را محو کند، یا چیزی از توضیحات آن را متشبه یا دگرگون یا واژگون کند، یا تباه یا مختصر کند، یا به دیگری نسبت دهد، یا بیفزاید، از هر ملت و فرقه که باشد، غصب و انتقام و بلایای سخت خدا چنان بر او فرود آید، که صبرش ناچیز و فکرش حیران شود.»1
باستانی پاریزی از جمله نادرهمردانی بود که شرط امانت را در نقل روایتها و نشان دادن رویدادهای تاریخی به حد وسواس رعایت میفرمود، که در میان او و خواجه ابوالفضل بیهقی ـ صاحب تاریخ بیهقی ـ که قرن به هزاره رسیده است، کمتر مورخی توانسته است، بدان گونه باشد که مسعودی گفته است.
آن خواجه بیهق مینویسد که در آنچه در تاریخ آورده، «در دیگر تواریخ چنین طول و عرض نیست، که احوال را آسان گرفتهاند و شمّهای بیش یاد نکردهاند؛ اما من چون این کار پیش گرفتم، میخواهم که داد این تاریخ به تمامی بدهم و گرد زوایا و خبایا برگردم، تا هیچ از احوال پوشیده نماند و اگر این کتاب دراز شود و خوانندگان را ملامت افزاید، طمع دارم ایشان را که مرا از مبرمان نشمرند، که هیچ چیز نیست که به خواندن نیرزد، که آخر هیچ حکایت از نکتهای که به کار آید، خالی نباشد.»2
و باستانی که من او را «خواجهٔ پاریز» مینامیدم و او از سر همان بزرگی و فروتنی میفرمود: «من از خواجگان پاریز نیستم، ملازادهام» که پدرش حاجآخوند در پاریز سالها در سلک متکلمان، بر منبر مردم را ارشاد میفرمود و در لباس واعظان، برکشته کربلا مرثیه مِیرانده و مردم را با صد نوا، میگریانده و همین خواجه ما، در بسیاری از آن مراثی، پیشخوان پدر بوده است، به گفته خود او، «و اما مادرم از سلسله خواجگان بوده است»، و من بدو که: «مرادْ خواجگیِ نسب نیست؛ خواجگی به بزرگی و شایستگی شماست که باید خواجگی بیهق و خواجهٔ شیراز و حافظ قرآن نیز از همین خواجگی برآمده باشد.»
و این بزرگ خواجه ما سبکش در همه نوشتههای خویش، اگرچه به نگاه بیهنرانی که به عیب نظر میکنند و به حسد چشم دیدن هنر دیگران را ندارند، درازنویس و از این شاخه بدان شاخه پریدن بود، اما آنان که شیفته هنرند و از ارباب غرض نیستند، یعنی همین پارسیگویان و پارسیخوانان، او را نه از «مبرمان» میشمرند، و نه از خواندن آثار او، «ملالتشان میافزود» که خواجه ابوالفضل بیهقی، به همان گونه که آوردیم، از خوانندگان کتاب خویش خواسته او را از «مبرمان نشمرند» و اگر کتاب او «دراز شود»، او را ببخشایند و اگر کسی را که از خواندن تاریخ بیهقی، به چند بار، ملالت پدیدآمده باشد، توان گفت که از آثار خواجه محمد ابراهیم باستانی نیز که ای کاش میماند و شمار کتابهای خویش را به صد میرساند و بیشتر، که مجموعه نوشتههای او، که هر چندتای آن به کتابی جای گرفته، به نزدیک هزار است، نیز ملالت پدید نمیآرد، که شمار چاپهای کتاب او، که به دهبار و بیشتر رسیده، میرسانَد این خواجه را مریدان بسیار بوده است و هنوز نیز، هرچند قالب تهی کرده، هست که:
شعر حافظ همه بیتالغزل معرفت است
آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش
شادروان دکتر عباس زریاب خوئی، که او نیز یکی از چند تن معدود استادانی است که شایستگی نام استاد را داشت و وجودش در عرصه ادب و فرهنگ پارسی مغتنم بود، و من بارها از زبان باستانی پاریزی، قدر و بزرگی او را شنیده و هم در نوشتهها به هنگامی که به نام زریاب خوئی میرسد، میتوان خواند، درباره باستانی پاریزی در مقدمه حماسه کویر آورده است: «باستانی پاریزی از جمله اشخاص نادری است که استعداد نویسندگی را با شمّ تاریخ یکجا جمع کرده است، که هم نویسنده برجستهای است و هم مورخ بزرگی است. در اینجا این بحث درمیان است که: آیا تاریخ برای او ابزاری است برای اظهار قریحه درخشان او در نویسندگی، و یا نویسندگی، که در نظر او خادم تاریخ است؟ به نظر من تاریخ برای او فینفسه چندان اهمیتی ندارد و اهمیتش آنگاه است که نمایانگر وضع حاضر و مبین دنیای معاصر باشد. تمام گذشتهها با همه دور و درازی و تفصیلاتش مقدمه حال و آبستن حوادث معاصر است. آشنایی من با نام باستانی پاریزی، از همان روزگار آغاز شد،که نوشتههایی از او، به مجله یغما، میآمد و بیشتر آن مقالهها نیز به مجله «خواندنیها» باز میآمد، و آنگاه که اولین کار او «پیغمبر دزدان» منتشر شد.»
اما آشنایی من با آن وجود شریف به هنگامی روی داد که او سلسله مقالاتی داشت در «روزنامه پارس» که به مدیریت شادروان فضلالله شرقی، در نهایت زیبایی و دقت در زیبایی چاپ، و عمق نوشتهها و مطالب، در شیراز به هفته سه شماره منتشر میشد. من نیز گهگاه نوشتهای به آن میدادم، و به یاد دارم مقالههای هاشم جاوید را درباره حافظ و مفاهیم قرآنی شعر خواجه شیراز. و هاشم جاوید از جمله دوستان زمان دانشجویی باستانی پاریزی بود و هر دو ـ جاوید و باستانی ـ از آشنایان شادروان کریمپور شیرازی، که او نیز دانشجو بود، و در همان روزگار نیز سر ستمستیزی داشت، که استاد پاریز از کارهای او نقلها داشت. شادروان صادق همایونی، که او را نیز 15 خرداد سال پیش از دست دادیم، از جمله نویسندگان پارس بود و هم استادم، شادروان دکتر علیمحمد مژده و هم معلم نازنینم حسامالدین امامی، که امید است سالهای دیگر نیز بماند.
باستانی در پارس، سلسله نوشتههایی داشت درباره «لطفعلیخانزند» و پناه بردن او به شهر کرمان و سرانجام، شهادت او و سزای جوانمردی کرمانیان که با ناسزایی بدچهرهٔ روزگار، «خاناخته» آغا محمدخانقاجار، که درآوردن هفده من چشم بود، که از خدا میخواهم هر ستمکاری را به هر هنگام، همان کند که حافظ قرآن آورده:
غبار خاطر ما چشم خصم کور کند
تو رخ به خاک نه، ای حافظ و برآر نماز
در آن مقاله، استاد به خطائی که در نامنامهٔ کتاب خاطرات عباس میرزاقاجار ـ فرزند محمدشاه ـ آمده بود، و حاج ابراهیم را که با خیانت به لطفعلی خانزند و بهتر گفته شود ایران، گرفتار بدسلوکی «خاناخته» (و این صفتی است که احمد میرزا عضدالدوله، در کتاب بسیار نفیس خود، تاریخ عضدی، از قول یکی از معاصران به آغامحمدخان داده است، آورده) کرد، و پس از آن به مقام صدراعظمیِ همان خان اخته رسید، با لقب «اعتمادالدوله» و به وصیت همو، به هنگام شاهی فتحعلی شاه و به امر او، با همهٔ کسان، که در همه ایران پراکنده بودند و حاکم و قادر، به یک روز گرفتار و کشته و کور گشته و ابراهیمخان نیز دیگجوش فتحعلی شاهی شد که استاد باستانی پاریزی از «آبگوشت ابراهیمخانی»، برای عبرت هر خائن و ستمکاری به هر زمان به هنری که او داشت، در آوردن طنز و کنایه و اشاره به تاریخ، یاد فرموده.
در آن نامنامه، حاج ابراهیم را کلانتر فارس دانسته، در حالی که این مرد، کدخدایی نیمی از شیراز را داشت که نامنامهنویس خاطرات عباس میرزا هم، به وصف و تعارف صاحب فارسنامه فریفتهـ میرزا حسن فسائی ـ کدخدایی حاج ابراهیم را به نیمی از محلات شیراز، که محلات آن، به دو سلسله اعتقادی (نعمتی خانه و حیدریخانه) گروهبندی شده و درهمه ایام با هم در جنگ بودند، به کلانتری شیراز رسانده بود.
من این خطا را در مقالهای به روزنامه پارس آوردم، و به همان آوردن، استاد مرا ستود و نام من با آنچه من یافته بودم و به یاد آورده بودم، در حاشیهحماسه کویر او آمد و من بدین گونه رفتار، دریافتم که به مردی بزرگ، با منشی جوانمردانه، و به همان وصف که مسعودی درباره مورخ کرده، «امین» روبرو هستم، و از این رو به شکر و سپاسی،از آن پس، مرید باستانی شدم و حاشیهپرداز متنهای او به تاریخ.
خدایش بیامرزاد آیتالله مجدالدین محلاتی را که او نیز از نادرهمردان روزگار بود، به سعه صدر و با چشمی که چشماندازش آدمیت بود. او را نیز با من الفتی بود، و بیشتر من به خانه و مدرسه او، که امروز مدرسه پررونق «امام عصر(عج)» است، با کتابخانهٔ پرکتاب مفید، از همه دست، با مدیریت و برکت جناب «شیخ محمد برکت»، که مخزنی است برای یافتن کتابهای گمشده در هر زمینه فقهی، ادبی، فلسفی که مرا سرافراز کرده بود. و چون من با اشاره به کارهای استاد پاریزی، از او یاد کردم، شیخ ما چون صبحانه را صرف فرمود و خانه را ترک ، به ساعتی نکشید که حماسه کویر را برایم فرستاد که هنوزش در کتابخانه «موقوفه و بنیاد فرهنگی خاندان شادروان زینالعابدین کشتکاران» محفوظ است. هر چند در کارتنها، که باید روزی به همانجای جای گیرد که تن من نیز به خاک آن جای خواهد گرفت: بوستان موقوفه و فرهنگسرا، در روستای دنجان بیضاء.
یکی از نیکبختیهای من در زندگانی، آشنایی و همصحبتی با خوبان و بزرگان بود که از آنان نکته بسیار یافتم، و دوری از بدان، تا آنجا که مِیتوانستم، که پند خواجه حافظم به گوش است:
نخست موعظه پیر میفروش این است
که: از مصاحب ناجنس احتراز کنید
و از جمله خوبان و بزرگان همان شیخ بزرگوار، مجدالدین محلاتی و همین خواجه گرانقدر، محمد ابراهیم باستانی پاریزی بودند که به گفته خواجه شیراز:
نظیر خویش بنگذاشتند و بگذشتند
خدای عزّ و جل جمله را بیامرزاد!
در این پنجاه سال آشنائی، کمی بیش، که مرا با او گفتگوها بود، و در این سالها که به نوشتن تاریخ ایران رو بردهام، آن که پرسید، من بودم و آن که پاسخ داد، او بود با دهها خاطره از او.
با استاد در شیراز
در سالهای آغازین دهه 50 که پایانش به سرنگونی بساطی کشیده شد، به شیراز به نام سعدی ـ شیخ بزرگ شیراز ـ بزرگداشتی برپا میشد که استادان و ادیبان و سرایندگان بنام در آن شرکت داشتند. در یکی از همان سالها، من گروهی از بزرگان را میزبانی کردم به خانهٔ آن روزگار خویش، که امروز به جایش بناهای بلندی به نام «واژه» برآمده، که اگر عمرم بدان رسد، بار دیگر واژه جوانی را به پیری با یاری جوانان هنرمند و با دانش و فروتن، نه مدعیان غوغاگر، جان تازه دهم، و به سرمایهای که از فروش آن خانه به دست آمده، در بوستان موقوفه و بنیاد فرهنگی خاندان شادروان زینالعابدین کشتکاران، بنای کتابخانه و فرهنگسرا را بنیان گذارم، و خود سر نهم آنجا که باده خوردهام، که به قول حافظ و خواجهام:
خرقهٔ زهد و جام می گرچه نه در خور همند
این همه نقش میزنم در طلب رضای تو
تا آنجا که به یاد دارم، این بزرگان که بیشترشان، جان گرامی به پدر باز دادهاند و برای آنان که ماندهاند، عمر بیشتر از خدا میخواهم، شادروانان دکتر محمد ابراهیمپاریزی، دکتر محمدجعفر محجوب، استاد خلیل رجائی، دکتر عبدالوهاب وصال، دکتر سادات ناصری و دکتر مهدی محقق با بانوی دانشمندش خانم دکتر نوشین انصاری، مرا سرافراز فرمودند. ناهار را که نوش جان کردند، در سایه درختان افرای پر شاخکه به همت و هنر مهندس جنوبی ـ معمار جوان پروژه واژه ـ همه درختان آن سرا، به جای خویش خواهند ماند، لم دادند.
ساعت به 5/2 بعد ازظهر نرسیده، استادی از آن میان برخاست و با شتاب، دیگران را به برخاستن، با نگرانی و دلهره فرا خواند که باید شرفیاب شوند. من به استاد شتابزده رو کردم که: «میان خانه گدا تا کاخ پادشاه، با قدمهای آرام بیش از ده دقیقه راه نیست، و ساعت شرفیابی نیز چنان که میگویند، چهار و نیم بعدازظهر است»؛ ولی آن استاد که خدایش بیامرزاد، نه و نهی کرد و رو به باستانی پاریزی که: «باستانی، بلند شو»، و استاد با آرامی و طنزی که به سخن گفتن داشت، با این پاسخ «من که کراوات ندارم»، آب یخی بر آتش تیز او ریخت، و چون باز او رو به دکتر محجوب نمود، او نیز او را فرمود: «گر تو دیدی، سلام ما برسان!»
استاد ما هیچ گاه رو به سوی مسند فرمانروایان نداشت، نه در سخن و نه به قلم. شنیدم در پاسخ رئیس جمهوری که استادان دانشگاه را فرا خوانده بود و گفته که: «این حکومت نعمت الهی است که شما را نصیب شده» و رو به همولایتی خود ـ استاد پاریزی ـ کرده و تصدیق از او خواسته بود، این سخن را شنیده که: «داوری تاریخ پس از رویدادهاست.»
گفتی: از حافظ ما بوی ریا میآید!
آفرین بر نفست باد که خوش بردی بوی
یاد یاران
استاد هر تابستان به تورنتوی کانادا، به خانه دختر فرزانه خویش حمیده دانا رو میبرد، و از آنجا با یاری او به سمینارهای گوناگون در هر گوشه جهان، که از او دعوت کرده بودند، رهسپار میشد که میفرمود: «در پیری بیهمراه نباید بود.» من این سفرها را که سنت استاد گشته بود، زیارت نیاگارا نامیده بودم و به استاد میگفتم: «دوستان را هم از دعای خیر زیارتخوانی فراموش مفرمایید!» در هر گفتگو که مرا با او بود، در هر جمله، بیش از هر چیز، از آب و هوا و باران و گرما و سرما و وضع مردم پرسش میفرمود، و از همه دوستان شیرازی، به نام یاد میکرد؛ از جمله سرایندهٔ گزیدهگوی و حکیم هاشم جاوید، استاد روانکاو و بزرگوار شیراز، دکتر محمدرضا محرری، که متأسفانه کار استاد به چند جلد آخر ذخیره خوارزمشاهی او که از فرهنگستان گرفته شده و به دانشگاه شیراز سپرده شده است، به تنگ نظریها و چون و چراها کشیده شده و او را از این ملالت بسیار است، و من همین جا از دکتر ایمانیه که من او را به دیانت خود و پدرش میشناسم، می خواهم که دیانت را به امانت رساند و گره از کار فروبستهٔ «ذخیره خوارزمشاهی» بگشاید و استاد پیر و محبوب ما را از افسردگی برهاند، و سخن خواجه و حافظ شیراز را به خاطر بیاورد که اگر «روی جانان طلبی، آینه را قابل ساز/ ور نه هرگز گل و نسرین ندمد ز آهن و روی»، و دگر یاران، دکتر جعفر مؤید شیرازی، دکتر سیدمحمدرضا خالصی، که خدایش از رنج بیماری برهاند، و پرویز خائفی و دکتر مهدی زمانیان و کوروش کمالی، و سخنور فروتن افتاده، به خوی و منش و بلندمرتبه در سخن، سیدحسن اجتهادی، که در هنگام بازنشستگی اجباری استاد، که ابلاغ استاد را به هنگامی که در تورنتو بود، به سویش فرستادند و استاد از این ناحقشناسی، متأثر و با همان بزرگمنشی کار را به گله واگذاشت، در نامهای بدان کس که فرمانبری کرده و فرمان بازنشستگی استاد را صادر کرده بود. نامه چنین است:
«توسط گروه تاریخ
مقام محترم ریاست دانشگاه تهران
مرقومه مورخه 17/4/1387 که به افتخار بازنشستگی این حقیر صادر شده بود، در این سوی دریاها در آستانه کنگره ایرانشناسی دانشگاه تورنتو زیارت کردم. «ای وقت تو خوش که وقت ما کردی خوش». راه دور موجب تأخیر در ادای سپاس شد.
من خود این واقعه را میطلبیدم همه عمر
که قفس بشکند و مرغ به پرواز آید
ابراز عنایت بیحساب آن جناب در حق قدمهای کوتاه این حقیر در راه دانشگاه موجب سرافرازی این حقیر است، بلکه سالها بعد فرزندانم این قول منشی حارثآبادی را تکرار خواهند کرد: «بزرگا مردا پدرمان بود، که مردی چون دکتر سیاسی او را از خاک به افلاک کشید و نیک مردی چون فرهاد رهبر، او را پس از پنجاه و هفت سال خدمت معلمی، به افتخار بازنشستگی رسانید!»
لابد حالا دیگر باید کلاه و قبا کرد به استقبال بازنشستگی ناگزیر در هشتادوسه سالگی رفت. بازنشستگی بزرگ
آن کس که کله نهاد و فارغ ننشست
پنداشت که تقدیمی و تأخیری هست
گوخیمه مزن که میخ باید برکند
گو بار منه که بار میباید بست
با تقدیم احترامات، باستانی پاریزی
تورنتو کانادا مرداد ماه 1387ـ ژوئیه2008»
در نوشتهای که درباره کار آن غافلان آوردم. آوردم که به راستی اینان با بازنشستگی استاد پاریزی، دانشگاه تهران را بازنشسته کردهاند و این سرودهٔ شادروان سید علی مزارعی ـ شاعر بلندپایه ـ را شاهد گفتار خویش ساختم، که در مرگ ادیب ربیب اسماعیل اشرف سروده بود:
شهر بزرگ نیست، چو مرد بزرگ نیست
قدر یمن به مرگ اویس قرن شکست
و حسن اجتهادی نیز قصیدهای بلند خطاب به استاد سرود که هم قصیده او وهم نوشتههای دیگران، در روزنامه نیمنگاه که سایهٔ دکتر خالصی را به عنوان سردبیر به سر داشت، به چاپ رسید: خواجه نیکنام پاریز...
ای دَفزن دل، قلندری کن
ناهید فدای مشتری کن
بر گـرد مقرنـس مقدّس
الفاظ مـرا دُر دَری کن
ای حضرت مستطاب عالی
ما را ز ریا و بد، بَری کن
ای بانوی صبح نـورباران
در منظر عشق دلبری کن
زین سر همه در قفس اسیرند
پس جان مرا از آن سری کن
ای شمع دو چشم تشنهام را
پروانـه خانه پَری کن
هر گوشه خطوط مرگ خواناست
ای زنده عشق یاوری کن
ابیات مـرا در این قصیده
اشعار بلند «داوری» کن
از چهر زمـان نقاب بردار
بر روی زمین دلاوری کن
از این همه های و هو چه دیدی؟
بد را بگذار و بهتری کن
ای «حشمت» آن زبان گویا
یادی ز رفیق آذری کن
ای «خواجه بیهقی» سرانجام
در مظلمه جستجوگری کن
ای «خواجه نیکنام پاریز»
در شطّ زمان شناوری کن
این خشک زمین بیثمر را
گلخانه سبزی و تَری کن
ای عطر عزیز «باستانی»
در محفل ما معطری کن
با نام جهان شمول «کورش»
تاریخ زمانه! همسری کن
فردوسی و رودکی و حافظ
برخوان و دَمی نوآوری کن
سرسبز چو روح «شاه عاشق»
در ساحت جان صنوبری کن
«ستار» و «مصدَق» و «جهانگیر»
مشهور به نیک منظری کن
از عشق و فغان چراغی افروز
با مهر جهان برابری کن
ای خانه خاطرات خرّم
یادی ز حیاط و ششدری کن
ما را به شکوه شرق بسپار
«بودا» آئین، پیمبری کن
ای بیشه ریشههای پرواز
اندیشه به رنج بیبَری کن
انسان شریف این زمان را
بیزار ز کوری و کری کن
در خلوت ژرف عشق خود را
خاتون و خطیب خاوری کن
با چشم کرشمهخیز تبریز
برخیز و دمی فسونگری کن
تا باز «کریم خان» بیاید
در محضر عدل مهتری کن
با دانش «دهخدا» خدا را
تاریخ بگو، سخنوری کن
بازار هنر کنون کساد است
فکری تو به حال مشتری کن
پرچم ز دل هنر برافراز
آنگاه بیا و برتری کن
باستانی در آن گفتگوها، هم از بزرگان سخن و ادیبان و حکمای بلند مرتبه دورانهای تاریخ ایران، و هم عصر حاضر، سخن به زبان میآورد، و درباره هر یک داوری راستین بود:حافظ چه مینهی دل تو در خیال خوبان/کی تشنه سیر گردد از لمعه سرابی؟
صبح روز سهشنبه پنجم فروردین ماه کوروش کمالی تلفن فرمود. تصور کردمکه میخواهد مرا در جریان کار انتشار دور روزگار بگذارد، اگر خدای مدد کند، دانشنامه فارس آن را منتشر خواهد ساخت؛ اما سخن روی دیگر داشت؛ گفت: «از باستانی خبر داری؟» پیش خود خواندم «انا لله و انا الیه راجعون» و در این شامگاه، باز رو به خواجه میبرم و میآورم: طره شاهد دنیا همه بند است و فریب/ عارفان بر سر این رشته نجویند نزاع! کوروش مرا از زمان تشییع پیکر استاد و مجلس ترحیم خبر داد. چون با پریشان خاطری به شیراز بازگشتم، به خانه استاد تلفن کردم، ماکان ـ نوه استاد ـ با صدای گرفته، پاسخ داد و پس از او با جناب حمید (فرزند شایسته استاد و پدر ماهان و ماکان) سخن گفتم و هم با حمیده خانم فرزند دلبند دیگر استاد و میزبان او در سفرهای تابستانی به کانادا.
گفتم که استاد در این سالها که به تورنتو میرفت، همراهی حمیده خانم را به سفرهای دیگر داشت و میفرمود که در پیری بیهمرهی نباید به راه افتاد. من که چند سال است به پیری رسیده و به شکستگی پای گرفتارم، و اگر راهی بتوانم روم با عصای پیری و همرهی همکار قدیمم رحیم منصوری میسر است، و چون ایام نوروز است و هرکس به سنت در کار دید و بازدیدها، نخواستم جناب رحیم را از سنت نوروزی دور کنم، عذر تقصیر از نرفتن خواستم و آن دو بزرگوار، پذیرفتند و چون گفتم که چند سال پیش به استاد یادآور شدم که جایی برای خفتن در نگاه دارید، مرا به سخن پیر به عنقا رسیدهٔ سعدی، پاسخ فرمود که «مگر از دیدن من سیر شدی؟» که من به پوزش افتادم و او به بزرگواری فرمود: «خب کجا را در نگاه داری؟» در نوشتهای آورده بودم که کرمانیان با همه نجابت، زرنگیهای اصفهانیان را دارند که خواجوی کرمانی، بالای کوه دروازه شهر ما را گرفته و از آنجا شیراز را رصد میکند. استاد از این تشبیه همیشه یاد میفرمود و مرا به لطف میستود، در پاسخ استاد گفتم: «من همان رصدخانه را که خواجوی کرمانی، گرفته، در نگاه دارم.» باز او فرمود: «پاریزیان را تو پاسخ میدهی؟»
من از این گفتگو به گمان گرفتم که او خاک پاریز و تربتی را که حاج آخوند در آن آرمیده، به نگاه دارد؛ ولی از جناب حمید شنیدم که وصیت اوست که در بهشتزهرا کنار همسر به خاک رود، و مجلس ترحیمش را در مسجدی در شهرک غرب، که محل زیست این سالهای استاد بود، برگزار کنند. باز به بزرگی روح این بزرگمرد رسیدم که خود را از قید کجا به خاکم بسپارید، چگونه بزرگداشتی برایم برپا سازید، به همان کنج خلوت که در زندگی بدان خو گرفته بود، بسنده کرده. او که چون حافظ زمزمه عشقش به حجاز و عراق نیز رسیده، خفتن کنار همسر دلبند را بر رصدخانه شیراز و خاک پاریز، که بدون گمان بر آن سرایی درخور او ساخته میشد، ترجیح داد که:
تنم ز هجر تو چشم از جهان فرو میدوخت
نوید دولت وصل تو داد جانم باز
به هیچ در نروم بعد از این ز حضرت دوست
چو کعبه یافتم، آیم ز بتپرستی باز
چند روزی پیش از این، دو تن از اعضای محترم فرهنگستان علوم ـ آیتالله محقق داماد و دکتر داوری ـ به همراهی مدیر روزنامه اطلاعات، که صفحه ششم آن پایگاهی برای مقالات استاد بود، به خانه او رفتند. تن بیمار بود؛ ولی آداب از یاد نرفته و استاد بر تختخواب نشسته، و نامهای تقدیم استاد میشد که در این دیرگاه به یاد او افتاده و او را شایسته عضویت فرهنگستان دانسته بودند! از چهره استاد، به عکسی که در روزنامه از آن دیدار آمده بود، خواندم آنچه را که آن را از زبان خود استاد شنیده بودم. علیاصغر حکمت، فاضل تونی را ـ که آن به کسوت وزارت و این در جایگاه رفیع دانش با فروتنیهای این گونه دانشمندان ـ تشویقنامهای به استاد تقدیم میدارد. حکمت هنوز دهان باز نکرده، از استاد سرزنش میشنود که: «علیاصغرخان، تو مرا تشویق میکنی؟»
از بازیهای روزگار، درگذشت ریچارد فرای ـ شرقشناس آمریکایی ـ بود در 94 سالگی، درازی زندگانی شش سال از استاد پاریزی بیش، و مرگ چند روزی پس از استاد. او که به فارسی نیز سخن میگفت و سالها در دانشگاه شیراز، استادی زبانهای باستانی ایران را داشت و مدیریت مؤسسه آسیائی ـ وابسته به دانشگاه ـ را آرزو کرده که در کنار زاینده رود به خاک سپرده شود، و رئیسجمهور پیشین نیز برای برآوردن این آرزو، با اهدای خانهای در اصفهان بدو، زمینه برآوردن این آرزو را فراهم آورده است. و حق همین است که رئیس جمهور کنونی ما نیز وعده آن کس پیشین را به جای آورد، هر چند که وی همان بود که به هنگام قدرتش، استادان بزرگواری از دانشگاهها رانده شدند که استاد دکتر باستانی نیز از آن جمله بزرگواران بود، و کسانی کاشانه کوچک خویش را رها کرده و رو به دیار دگران بردند که آنها نه خانه صفوی ساز اصفهان را میخواستند، که بوی خوش وطن را در همان کاشانههای خویش بر همه چیز ترجیح میدادند، و این کسان از این غافل:
با گدایان در میکده ای سالک راه به ادب باش گر از سر خدا آگاهی
بر در میکده رندان قلندر باشنـد که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی
در کنار زایندهرود از قرنها پیش اروپائیان سر به خاک پاک ایران زمین نهادهاند، از جمله عموزادهٔ ژان ژاک روسو، و از شرق شناسان آمریکا پوپ (صاحب مجموعه سیری در هنر ایران و همسر و همکارش بانو دکتر نیکس آترمن)، و اگر فرای نیز این افتخار را یابد، سومین شرقشناس آمریکایی است از دنیای جدید، سر به خاک سرزمین قدیم گذاردهاند، که جایشان خوش باد!
دکتر کوروش کمالی که به حق امروز پرچمدار فرهنگ و ادب فارس است، به نام پارسیان بر مراسم خاکسپاری استاد رفته، ناموران حقیقی شعر و ادب و فرهنگ به بیزبانی سخن خواجه را به ضمیر آورده که:
چنان پر شد فضای سینه از دوست که فکر خویش گم شد از ضمیرم
از چندی پیش استاد وعده فرموده بود که به هنگام نوروز، با خانواده ارجمندش به شیراز آیند و هفتهای بمانند و از آنجا، به آنجا که دلخواه اوست، گردشی نماید که سفری در خدمت او، به لطف دانشمند بلندپایه استهباناتی، آل ابراهیم به استهبان و نیریز رفتیم و استاد در همه حال با یادداشت در دست، نکتهها از سخن آل ابراهیم در شناسایی جاها، و جایگاهها در استهبان و نیریز یادداشت میفرمود، و از آنجا به سروستان بر سر سفره پربرکت خاندان کمالی، با یاد خیر از صادق همایونی که تقدیر چنین خواست آن سفر سر نگیرد و استاد راه دگر گیرد، و من به سخن خواجه و حافظ شهرم دمساز:
حکایت شب هجران نه آن حکایت حال است
که شمهای ز بیانش به صد رساله برآید
در کار بزرگی استاد، انتشارات اطلاعات کتاب پر ارج «باستانی پاریزی و هزاران سال انسان» را که گفتگوی کریم فیضی است با استاد، در سال 1390 منتشر ساخته است که استاد را حق بسیار بر اطلاعات بود و هست و به قول خود، همسال اطلاعات نیز (آغاز کار اطلاعات به مدیری شادروان عباس مسعودی سال 1304 بود در تهران و سال تولد استاد در دی ماه 1304 در پاریز).
اگر مجال دست دهد، در نگاه است نهادهای فرهنگی، این شهر و دیار، برپایی مجلس بزرگداشتی آراسته و شایسته مقام استاد دکتر پاریزی را برگزار کنند، با صوابدید فرزندان شایسته او که اگر به لطف به شیراز آیند و در این مجلس بزرگداشت از پدر سخن بگویند و از یاران فارسی سخن به ارادت شنوند، و شعر بلند سید حسن اجتهادی را که در بزرگداشت آن نامور سروده شده، از زبان این مرد افتاده و بلند سخن بشنوند، و هم سخن رودکی را در مرگ و بزرگداشت، مرادی، شاعر را که پس از هزار سال، به حق باید در حق خواجه محمد ابراهیم باستانی پاریزی بزبان آورده شود:
مرد مرادی، نه همانا که مرد
مرگ چنین خواجه نه کاری ست خود
جان گرامی به پدر باز داد
کالبد تیره به مادر سپرد
شانه نبُد او که به موئی شکست
دانه نبد او که خاکش فشرد
کاه نبد او که به بادی پرید
آب نبد او که به سرما فسرد
گنج زری بود در این خاکدان
کو دو جهان را به جوی میشمرد
پایان گرفت این نامهٔ دردآلود در فقدان بزرگمردی که اگر ایوان بلند فرهنگ پارسی را صد ستون باشد، او نه یک ستون، که چند ستون از آن صد ستون است، به شامگاه روز شنبه نهم فروردین 1393.
پینوشتها:
1ـ مروجالذهب و معادنالجواهر، ابوالحسن علی بن مسعودی، ترجمه ابوالقاسم پاینده، بنگاه ترجمه و نشر کتاب (مجموعه ایرانشناسی ـ 31 )، چاپ دوم: 1356، مقدمه مترجم، ص8.
2ـ تاریخ بیهقی، تألیف: ابوالفضل بیهقی، تصحیح و تحشیه: دکتر علی اکبر فیاض، انتشارات دانشگاه مشهد، 1350، ص119.