کتاب
درنگی بر کتاب «روزها»
- كتاب
- نمایش از شنبه, 20 آبان 1391 06:21
- بازدید: 6150
برگرفته از روزنامه اطلاعات
دکتر محمّدعلی اسلامی ندوشن
با انتشار جلد چهارم «روزها» ورق این کتاب بسته میشود، و اگر حرف دیگری بود، به صورت «یادداشت»هایی خواهد آمد. از این رو نابجا نخواهد بود که این چند خط را به عنوان «ختم کلام» بر این کتاب بیفزایم.
پنجاه سالی که «روزها» را در بر میگیرد، سالهایی پرماجرا و عبرتآموز بود. به طور کلّی از مشروطه به این سو، میتوان گفت که ایران دستخوش ولولهای خاموش بوده است: هم دلزده از وضع موجود و هم امیدوار به فردای بهتر. این غزل حافظ تا حدّی بیانگر حال اوست:
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه اَحزان شود روزی گلستان غم مخور
این دل غمدیده حالش بهْ شود دل بد مکن
وین سر شوریده بازآید به سامان، غم مخور
واقعیّت آن است که ایران کهنسال در برخورد با عصر تجدّد، هنوز درست نمیداند که به چه سویی باید روان گردد.
جلد اوّل «روزها» زندگی در یک روستای دور افتاده را بازگو میکند، نه چندان متفاوت با دوران هخامنشی. مردم رودر رو با طبیعت خالص به سر میبرند. روشنی و تاریکی با طلوع و غروب آفتاب است، بیابان و باران و جوی آب... و این آب چنان گرانبهاست که اگر میبایست پرستش تازهای به کار آید، مردمش آبپرست میشدند!
انس و آمیختگی با گوسفند است و مرغ و خروس و چارپا... و آرزو در همان حدّ به دست آوردن لقمه نانی است. بهترین دوران آن است کهامنیّتی باشد و باران برکتبخش و قطعه زمینی که بشود از آن نانی به دست آورد، یک اجاق گرم در زمستان و سایه درختی در تابستان... بلندپروازیهای روستایی در همین حدّ خلاصه میشد.
انسان یک بار مریض میشود و یک بار میمیرد. بنای کار بر توکّل است و قناعت و همین اندازه باید شکر گزار بود.
من در چنین روستایی زاده شدم و سالهای کودکی را در آن گذراندم؛ امّا در چهارده سالگی، دست روزگار به زندگی دیگرم انداخت.
جلد دوم و سوم «روزها» با دوران متفاوتی روبروست: نخست عصر فروبسته رضاشاهی است. در این دوره آزادی نیست؛ ولی در عوض امنیّت برقرار است. گردنکشان رام شدهاند، و مردم در خانههایشان آسودهتر میخوابند. فضای امن، هر کسی را به جای خود نشانیده. اگر زبان و قلم در قید است، استعدادها راههای دیگری برای ابراز وجود مییابند. تحقیق ادبی و تاریخنویسی به طرز علمی رواج مییابد. فرهنگستان و دانشگاه ایجاد میشود، و «میهن» مفهوم تازهای پیدا میکند. هنوز برآورد درستی از دوره رضاشاهی صورت نگرفته است که سود و زیانش در چه بود.
از آنجا که هر عمل عکسالعملی دارد، پس از رفتن وی یک دوران رهامندی قلمها روی مینماید، و این تا حدّی به افراط کشیده میشود. پیشرفت سریع حزب توده است و واقعه آذربایجان و کردستان.تبلیغ حزب توده چنان خریداری دارد که چپروی جزو آیین روشنفکری میشود. نشانه سرزنده بودن در نزد هر جوان، آن است که به هواداری از حزب توده شناخته گردد.
از سوی دیگر سرخوردگی از وضع موجود و رکود هزار ساله به گونهای است که افراد صاحبنامی چون بهار، نیما و صادق هدایت، نیز گوشه چشمی به چپ نشان میدهند.
نهضت ملّی شدن نفت امیدهای تازهای بر میانگیزد؛ امّا بیش از دوران کوتاهی نمیپاید. ملّت ایران میرود تا لب آب و تشنه بازمیگردد. کودتای 28 مرداد یک اتّفاق شوم در تاریخ ایران میشود. نه تنها شکست سیاسی، بلکه یک شکست فرهنگی و روانی نیز با خود دارد.
ایرانی در نهضت ملّی شدن نفت، خواسته بود سرزندگی خود را بیازماید و از نفوذ خارجی رهایی یابد، ولی مجازات شد، تا مبادا نمونه گردد. با این حال، او از سرمشق دادن باز نایستاده و خیزشهایی که هم اکنون جهان سوم را در برگرفته، سنگ اوّل بنایش از اوست. دنیا آرام نمیگیرد، می افتد و برمیخیزد، تا به مطالبات مشروع خود دست یابد.
طالع اگر مدد کند، دامنش آورم به کف
گر بکَشم، زهی طرب، ور بکُشد زهی شرف
(حافظ)
***
سالها گذشت و «روزها» به جلد چهارم رسید. این مجلّد از جریان دیگری حکایت دارد. مردم ده چشمشان به روی زندگی دیگری باز شده است. برق و تلفن دارند. با اتومبیل رفت و آمد میکنند. با رادیو و تلویزیون از اخبار جهان مطّلع میشوند. آنچه در گذشته در حکم معجزه بود، اکنون در برابر چشم است. اینک اگر پرسیده شود کدامیک از این دو نوع زندگی، به مزاج آنها سازگارتر است؟ به احتمال زیاد گفته خواهد شد: نوع دوم.
با این حال، موضوع، جای تأمّل دارد؛ زیرا سؤال دیگری به دهن میرسد و آن این است: چه داده شده و چه گرفته شده؟
زندگی گذشته با بیفردایی و چکنم و چکنم همراه بود. زندگی امروز با بیشطلبی و دلهره. خود را به آب و آتش زدن، خبرهایی که از ده میرسد، حاکی از آن است که اکثر جوانها، روستا را ترک گفته و پراکنده شدهاند، کوچ به کویت یا کرج یا جیرفت...
آن زمان در کوچههای تنگ و خاکآلود احساس میکردند که در کاشانه خود اند. سراسر جهان خلاصه میشد در همان روستا. اکنون ساندویچ میخورند، و احیاناً پیکان میرانند؛ ولی باید غریب زندگی کنند. ریشهکن شده، رو در رو با قیافههای عبوس ناشناس. در محیطی سرد، دود و دم، شتابزدگی. به جای بوی آشنای هیزم، بوی گازوئیل. برخورد با گذرندگانی که به هم سلام نمیکنند، با هم بیگانهاند. چنان که میبینیم، چیزی گرفته شده و چیزی داده شده.
جلد چهارم «روزها» دورانی را پشت سر گذارده که ناظر به چه بسیار عزت و ذلّت و افت و خیزها بوده، و همان گونه در انتظار شگفتیهای بعدی است. حافظ فرمود: «هر کسی آن درَود عاقبت کار کشت!»
***
چون حرف از «روزها» در میان است، چند کلمه دیگر هم درباره خود بگویم. من در دورانی زیستم که میبایست بر راه لغزانی قدم برداشت. دستگاههای حکومتگر را قبول نداشتم، و با خود عهد کرده بودم که نه با قلم، نه با قدم، کاری نکنم که به منزله همکاری یا تأیید باشد.
از زمانی که خود را شناختم و وارد زندگی اجتماعی شدم (بگیریم از بیست و پنج سالگی)، نسبت به مسائل اجتماعی کنجکاو گشتم. هیچ وقت وارد سیاست عملی یا اجتماع سیاسی نگردیدم؛ ولی مسائل اجتماعی را دنبال میکردم. گرچه به چپ آزاد بیعلاقه نبودم، راه سلامت را برای ایران راه میانه میدانستم. همیشه به توازن و اعتدال عقیده داشتهام. به مجامع مختلف سر میزدم، ولی ربوده مرام خاصّی نشدم.
از همان آغاز ورود به اجتماع، جهانبینی خود را مشخّص کردم که همان هم کم و بیش در سراسر زندگیام ادامه یافت.
در سال 1328، بیست و چهار ساله بودم که پایاننامه خود را در دانشکده حقوق دانشگاه تهران برای لیسانس تهیّه کردم، و آن ترجمه رسالهای بود به زبان انگلیسی، از توماس مان، نویسنده آلمانی به نام «پیروزی آینده دموکراسی» که به صورت یک سخنرانی در امریکا ایراد گردیده بود. خوشوقت بودم و به فال نیک گرفتم که اولین نوشتهای که از من انتشار مییافت، نام دموکراسی بر خود داشت. بر ترجمه این رساله « مؤخّره»ای قرار دادم، که در آن مشی فکریام ترسیم شد، و این اوّلین مقالهای بود که مینوشتم.
طیّ این پنجاه سال همیشه لحن هشداردهنده نسبت به وضع اداره کشور داشتهام. پیشبینی میکردم و میگفتم که این طرز قابل دوام نیست، و دیدیم که نبود. البتّه با زبان کنایه که در عین حال از صراحت چیزی کم نداشت. گفتن اینها، حتّی با بیان آرام هم خالی از دردسر نبود و بارها به من تذکّرهای تند داده شد که لحن تهدید داشت؛ ولی نمیتوانستم نگویم. آن را وظیفه انسانی خود میدانستم. اگر به سکوت میگذراندم، زندگی خود را بیمعنا میدیدم.
اگر از ایران به دفعات حرف زدهام، برای آن بود که او برای من بیشتر از یک پهنه خاک معنیدار بود. گورگاه یک قافله بود که طیّ هزاران سال آمده و آرزوها و امیدها و غم و شادیهای خود را به خاک سپرده و رفته بودند. گورگاه کامها و ناکامیها. همیشه به نظرم چنین آمده که ایران کشور خاصّی است، با سرنوشتی متفاوت از سرزمینهای دیگر و با عیبها و حسنهای خاصّ خود؛ زیرا در نقطه ماجراآفرینی از جهان قرار دارد. کشور بودی است آباد و پر نعمت و از این رو در معرض تهاجم. بر اثر این احوال، بار سنگینی از تاریخ و حوادث بر پشت دارد.
در دورانی که من زندگی کردم، کسی که میخواست منش انسانی خود را حفظ کند، زندگی کردن برایش آسان نبود. حکومتها تنها به این شرط راه را در برابر استعدادها باز میگذاردند که در خدمت آنان قرار گیرند. کسی که با این شرط ناسازگار بود، در تنگنا قرار میگرفت.
من از همان آغاز به این معنا پی بردم و کوشیدم که بر خود تکیه کنم؛ خود را دریابم. این است که به کناری نشستم و به قول سعدی «دنباله کار خویش گرفتم».
نتیجهاش این است که در برابر است: پنجاه جلد کتاب و صدها مقاله در زمینه اجتماعی و فرهنگی، به چهل کشور در سراسر جهان سفر کردم که اکثر این سفرها به دعوت نهادهای فرهنگی و دانشگاهها صورت میگرفت. نزدیک به صد سخنرانی در مجامع فرهنگی ایران و خارج و کنفرانسهای بینالمللی داشتم. با وسواس از شرکت در اجتماع هایی که بوی بهرهوری رسمی از آنها میآمد، امتناع ورزیدم.
از اینرو اکنون که به انتهای سفر زندگی نزدیک شدهام، چون روی خود را به عقب برمیگردانم، عملی نمیبینم که از آن پشیمان یا شرمنده باشم. نمیتوانم بگویم که به همه آنچه در آرزویم بود رسیدم، ولی به بخشی از آنها دست یافتم. محیط ناسازگار به بیشتر از آن اجازه نداد.
مهمترین دلبستگی من به قلمم بود. هر چه به دست آوردم، به اتکای آن به دست آوردم. نه آنکه همه آنچه دلخواهم بود بر این قلم جاری کرده باشم، نه. امّا بسیاری از آنها را گفتم. اگر زبان من یکی از زبانهای پرنفوذ جهان بود، عرصه عمل بسیار وسیعتری مییافتم؛ ولی این بدان معنا نیست که قدر فارسی را نمیدانم. زبان فارسی بزرگترین ودیعهای است که نصیب من شد. و از این بابت از بخت خود شکرگزارم.
وقتی قلم بود همه دلتنگیهای خود را بر سر او میریختم و آنگاه خود را سبک میدیدم. به مصداق این بیت مسعود سعد:
گیتی به درد و رنج مرا کشته بود اگر
پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای
با قلم در دست، احساس کمبودی در زندگی نمیکردم. هیچ مقام و پایگاهی مرا نربوده است. سعدی میگوید:
هرگز حسد نبرده و حسرت نخوردهام
جز بر دو روی یار موافق که در هم است
ولی اگر حسرتی میخوردم، برای آن بود که چرا نمیتوانم آنچه را که در دل دارم، همه آن را بر قلم آورم. این قلم اگر به من رضایت خاطر میداد، برای آن بود که میخواستم آن را در راهی به کار اندازم که بویی از انسانیّت از آن شنیده شود.
با خود میگفتم: چند صباحی میان دو عدم به تو فرصت داده شده است که در صحنه زندگی حضور یابی؛ بنابراین بر تو فرض است که خبری از آن بازآوری.
وقتی به پشت سر نگاه میکنم، انبوه خاطره مانند یک فوج چلچلهها بر سرم فرو میریزند. کسانی را که در زندگی شناختم، از کودکی تا به امروز، در کشورهای مختلف، بسیاری از آنان رخت به سرای دیگر کشیدهاند، یا با عوارض پیری دست به گریباناند. زیبایان آن زمان به کهولت گراییدهاند.
به اطراف که مینگرم، از هر سو مسندها را خالی میبینم. در میان آنان کسانی بودند که آوایی داشتند و اکنون به دیار خاموشان پیوستهاند. صدا در کوه زندگی میپیچد و میگوید:
«به گیتی نماند مگر مردمی!»
(فردوسی)
اکنون که این چند خط را مینویسم، قطعه معروف ملکالشعرای بهار به یادم میآید:
افسوس که افسانه سرایان همه خفتند
اندوه که اندوهگساران همه رفتند
آن گَرد شتابنده که بر دامن صحراست
گوید چه نشینی که سواران همه رفتند
انسان در زندگی به مرحلهای میرسد که بسیاری از چیزها را از دست میدهد و در ازای آن یاد به دست میآورد. دنیای ضمیر به یک مرغزار خاطرهها بدل میگردد.
***
جلد نخست «روزها» در سال 1363 انتشار یافت که اکنون سی سالی از آن زمان میگذرد. تا آن تاریخ چندان رسم نبود که فردی که در مقام و موقعیّت سیاسی یا جریانهای فوقالعادهای نبوده، خاطره بر قلم آورد؛ ولی «روزها» این رسم را بر هم زد. از آن پس، کسان دیگر هم دست به قلم بردند. از این روست که طیّ این سالها سرگذشتنامههای متعدّد به بازار آمده است.
گفتن نشانه آگاه بودن به «هست» خود است و خاطره نویس پیش از آنکه برای دیگران حرف بزند، برای خود حرف میزند. دیگر برعهده خوانندگان است که چگونه آن را پذیرا شوند.
مهر 1391