دوشنبه, 03ام دی

شما اینجا هستید: رویه نخست ایران پژوهی حکمت و فلسفه ماهیت علوم انسانی

حکمت و فلسفه

ماهیت علوم انسانی

برگرفته از روزنامه اطلاعات شماره  25612، سه‌شنبه 21 خرداد 1392، رویه 6 (نظرها و اندیشه ها)

گفتگو با دكتر غلامرضا اعوانی


اشاره: با توجه به اهمیتی كه علم و به ویژه علوم انسانی در جامعه فرهنگ‌گرای ما دارد، گفتگو با دانشوری كه سالیان درازی در این مقوله اندیشیده و كار كرده است، بسیار مغتنم است.



اگر بخواهیم یك تعریف جامع و مانع از علوم انسانی ارائه بدهیم، آن تعریف چیست؟

بنا بر تجربه و مطالعات طولانی‌ام، معتقدم تا زمانی كه وضعیت علوم انسانی در یك كشور تصحیح نشود، امكان ندارد علوم دیگر هم تصحیح شود؛ لذا رهبر معظم انقلاب روی نكته‌ بسیار مهمی تأكید كرده‌اند. اما باید این مقوله را خیلی خوب بررسی كرد و عجولانه تصمیم نگرفت. هرچه این مسئله با بررسی كامل و همه‌جانبه پیش رود، به دنبال آن نتیجه بهتری عاید ما خواهد شد. علوم انسانی را در دو سطح می‌توانیم تعریف كنیم:

در سطح اول همه علوم به معنای بسیار عام آن انسانی هستند. اگر انسان را از وجود حذف كنیم، اصلاً علمی وجود ندارد. علم، فهم انسان از هستی است.

اما در سطح دوم، می‌توان معنای خاص‌تری بیان كرد؛ و آن‌ اینكه موضوع علوم انسانی، انسان است؛ اما اگر این را هم بپذیریم، از سویی تعریف دقیقی است و از سوی دیگر، نیست؛ چون برخی علوم درباره انسان است، ولی ما آن را انسانی نمی‌گوییم. به طور مثال بخشی از زیست‌شناسی درباره انسان بحث می‌كند، ولی ما به آن علوم انسانی نمی‌گوییم. چون با جسم انسان سر و كار دارد و حیوانات دیگر هم در این مسئله اشتراك دارند.

بنابراین اگر بخواهیم معنای دقیق‌تری ارائه كنیم، باید تصریح كنیم علوم انسانی: علومی است كه با انسان به‌طور كلی و با تمام وجوهش ارتباط دارد؛ نه فقط با جسم او. هر علمی انسان را به یك اعتبار و یك وجه خاص كه با كل وجودش ارتباط دارد، مورد بررسی قرار می‌دهد. مثلاً جامعه‌شناسی جزء آن دسته از علوم انسانی است كه با رفتار اجتماعی او سر و كار دارد؛ یعنی انسان را به عنوان یك موجود اجتماعی و از حیث رفتار اجتماعی مورد مطالعه قرار می‌دهد. اخلاق از آن جهت با انسان ارتباط دارد كه یك موجود اخلاقی است؛ یعنی فضائل و رذائلی دارد كه قابل اكتساب است. همه اینها یك وجه اشتراك دارند و آن این است كه با كلیت وجود انسان سر و كار دارند، نه با جسم او. افتراق آنها هم در این است كه هركدام با یك حیثیتی سر و كار دارند. اگر جز این باشد، دیگر نمی‌توان آن را علم نامید.

علم باید دقیق باشد و مسائل هر علمی باید در پیرامون همان موضوع باشد و از آن خارج نشود.علوم انسانی هم همین‌طور است؛ ما باید دقیقاً این علوم را تعریف كنیم. این كار شاید كمتر صورت گرفته باشد ‌كه مثل روش قدما موضوع و حدود علم تعریف شود تا ببینیم اصلاً تعریف این علم چیست و موضوع را از چه حیثی بررسی می‌كند؟


یعنی هنوز در حوزه تعریف علوم انسانی كار جدی صورت نگرفته است؟

كار زیاد انجام شده است، ولی كارهایی كه باید انجام شود، هنوز به طور كامل محقق نشده است. علوم انسانی باید به روش قدما تعریف شود. هر تعریفی از دیدگاه خودمان ارائه كنیم، یك جنس دارد و یك فصل. جنس، كل وجود انسان است؛ اما هر علمی فصلی دارد كه آن را متمایز می‌كند. وقتی جنس و فصل علوم انسانی تعریف می‌شود، موضوع و مسائل آن نیز مشخص و دقیق می‌شود. به نظر من این خیلی واضح است و قدما هم این كار را می‌كردند. آنها به هر علمی كه می‌پرداختند، اولین كاری را كه می‌كردند، تعریف آن بود. در حال حاضر بسیاری از علوم، تركیب و مرزهایشان مخدوش شده است. باید حد هر علمی را مشخص كنیم و تعریف و موضوع و مسائل و نسبت بین موضوع و مسائل را به دست بیاوریم.


علوم انسانی از چه دوره تاریخی به عنوان رسته‌ای جدا از علوم دیگر مطرح شده است؟

علوم انسانی همیشه بوده، ولی این اسم و عنوان برای آن جدید است. مثل اینكه ما آشپزی داشتیم و همه مردم غذا می‌خوردند، ولی در یك زمانی، فن آشپزی به صورت كتاب نوشته شد و تبدیل به علم شد. این به آن معنا نیست كه آشپزی وجود نداشت و مردم غذا نمی‌خوردند. علوم انسانی هم همیشه بوده است ولی تعبیر علوم انسانی تقریباً جدید است.

نهضت پوزیتیویسم سعی می‌كرد روش علوم طبیعی را در علوم انسانی به كار ببرد و این باعث تخریب علوم انسانی می‌شد؛ بنا بر این دریافتند: اینها دو نوع از علم هستند و دو روش مختلف دارند. نمی‌توانیم روش علوم طبیعی را در علوم غیرطبیعی به كار ببریم. بنابراین روشهای دیگری را كشف كردند مثل هرمنوتیك و... كه در علوم دیگر به كار نمی‌رود. این روشها تقریباً یكی دو قرن است كه به وجود آمده و به جاهای دیگر هم سرایت كرده است. اما علوم انسانی به معنای حقیقی وجود داشته است.

با در نظر گرفتن این مطالب به عنوان مقدمه، چه تعریفی از علوم انسانی اسلامی دارید؟ آیا در مقابل علوم انسانی برخاسته از مبانی نظری غرب، چنین ادعایی درست است؟ تعریف و مختصات آن چیست؟

غربیها اصل و اساس علم را نمی‌بینند كه كجاست؛ ولی حكیم الهی این را می‌فهمد. حكیم الهی عالم را ظهور علم الهی می‌بیند. حكما این نكته را روشن كرده‌اند كه وجود از علم جدا نیست.

قبل از هر چیز باید تصریح كنم كه اندیشمندان غربی علوم فعلی را باتوجه به اجتهاد عقلی خودشان به دست آورده‌اند و نباید كوششی را كه آنها صورت داده‌اند، به طور كلی قبول یا نفی كنیم؛ چرا كه در اجتهاد، امكان صحیح و یا غلط شدن نتیجه وجود دارد ولی به هر حال تقلید هم به هیچ وجه جایز نیست. در هیچ علمی تقلید جایز نیست. به محض اینكه ما در علمی تقلید كردیم و مطالب آن را به عنوان مسلمات پذیرفتیم، به اصطلاح فلسفه به جدل ـ كه مبتنی بر مسلّمات و مشهورات است ـ می‌رسیم. این دیگر علم نیست و از عنوان علمی خارج است. علم اجتهاد است و من باید اجتهاد كنم تا به حقیقت برسم.


اسلامی و یا غربی بودن آن اینجا مطرح نیست؟

از هر طریقی كه حاصل شده باشد. ما علوم یونان را گرفتیم و كامل كردیم؛ یعنی اسلامی كردیم. ما یك سابقه درخشان و بی‌نظیر در كل دنیا داریم؛ شما انتقال علوم را به اسلام در نظر بگیرید كه مسلمانان چه كار كردند. ابتدا همه علوم را ترجمه كردند، بعد درباره‌اش اندیشیدند و آن را تكمیل، رد یا قبول كردند. هزاران رد و قبول اتفاق افتاد تا بالاخره شكلی گرفت و شد علم اسلامی. ابن سینا نیامد ارسطو را تكرار كند، بلكه آنقدر آن را تكمیل كرد و نظام داد كه به صورت فعلی درآمد؛ بنابراین ما نباید چشم خودمان را بر این علوم و اجتهادی كه دیگران كرده‌اند، ببندیم ولی مسلّم گرفتن مبانی و دستاوردهای آنها هم معنی ندارد. مسلم گرفتن یعنی چه؟ فقط وحی را باید مسلم گرفت.


درباره اسلامی كردن علوم انسانی دیدگاه شما چیست؟

در این‌باره هر كسی نظری دارد. همه نظرها هم محترم است؛ اما باید با دلیل و بینه و برهان باشد. به قول سعدی: «دلایل قوی باید و منطقی/ نه رگهای گردن به حجت قوی!» دلایل باید منطقی باشد. بالاخره هر كسی كه عقیده‌ای دارد، باید دلیلش را هم بیان كند. نمی‌توان عقیده‌ای یا نظری را بدون اینكه دلیلی داشته باشد، پذیرفت. نظر و دلیل من این است:

تصورها از انسان، خیلی فرق می‌كند و اینكه انسان را در چه مرحله‌ای نگاه می‌كنیم و او را چگونه می‌بینیم، در علوم انسانی مؤثر است. انسان خودش را و عالم را و خدا را و همه‌چیز را تفسیر می‌كند. داده‌های علم هم قابل تفسیرهای مختلف است. فیزیك را یك نفر ماتریالیست، یك‌جور تفسیر می‌كند، یك حكیم الهی مثل افلاطون هم همین فیزیك را الهی می‌بیند. اگر این علم را به دست افلاطون بدهید، فیزیك بودنش را رد نمی‌كند، اما می‌گوید تفسیرش این نیست كه مادی باشد. حكیم همین داده‌ها را از یك مرتبه بالاتر بررسی می‌كند. عقل بالاترین قوایی است كه داده‌های حس را تفسیر می‌كند. عقل هم مراتبی دارد: عقل قدسی، عقل الهی، عقل جزئی، عقل كلی و... در جهان‌بینی وحیانی، عقل الهی است. وحی هم ما را به عقل الهی هدایت می‌كند.

البته تلقی‌های مختلفی از وحی وجود دارد. خیلی از تلقی‌ها اصلاً پذیرفتنی نیست. خیلی دگماتیك است یا به اصطلاح امروزیها ایدئولوژیك است. وحی را نباید ایدئولوژیك دید. وحی به عنوان علم، به عنوان دانش، به عنوان راه شناخت، به عنوان آگاهی مطلق است. وقتی آن را ایدئولوژیك كردید، یعنی راه علم را بستید. ایدئولوژی آفت علم و دین است. دین مبانی الهی و علمی و حكمی عجیبی دارد. وقتی ایدئولوژی شد، راه حكمت و علم بسته می‌شود. دانش هم نباید ایدئولوژیك شود؛ اگر دانش است، باید درباره‌اش بحث كنیم.

علم هم مراتب دارد. وقتی علم مشكك است، نمی‌شود گفت قابل تفسیر نیست و همین را بگیریم و بس كنیم. در قدیم امثال افلاطون، ابن‌سینا و ملاصدرا و... بوده‌اند كه پیش از اینكه دانشمند باشند، عالم الهی بوده‌اند و می‌توانسته‌اند علم را تفسیر الهی كنند؛ اما در غرب علم الهی وجود ندارد. چیزی كه در غرب اتفاق افتاده، این است كه علوم را در حد وسیع دارند؛ اما عالم الهی ندارند كه مفسر آنها باشد، یا هستند اما ضعیف‌اند.

انسان دارای یك حقیقت واحد است. نمی‌توانید بگویید انسان فقط حس یا خیال است. این همان اشتباهی است كه غربیها می‌كنند. علوم با عقل جزئی سر و كار دارند. هر علم انسانی و غیرانسانی، به عقل جزئی برمی‌گردد؛ اما دین بیشتر با عقل كلی سر و كار دارد. چون با عقل جزئی نمی‌توان خدا و معاد و... را اثبات كرد؛ اما با عقل كلی می‌توان. در یك جهان‌بینی وحیانی، نمی‌توان علوم را كه همگی با عقل جزئی سر و كار دارند، از عقل كلی بُرید.

علوم انسانیی كه ما امروز مطالعه می‌كنیم، علوم جزئی است. قدما علم كلی داشتند. آنها علوم را به ادنی، اوسط و اعلی تقسیم می‌كردند. علم ادنی همین علومی است كه مطالعه می‌كنیم. علم اوسط علم ریاضی و علم اعلی، علم الهی است. این علوم پیوستگی دارند. نمی‌توان این خط پیوستگی را برید. به هر حال چیزی كه اتفاق افتاده این است كه در مراتب علم، خدشه وارد شده است. در غرب علم ادنی را گرفتند و بقیه را انكار كردند. فلسفه‌های جدید هم به این مسئله كمك كردند. بیشتر فلسفه‌های جدید علم اعلی را منكر هستند. بنابراین علومی كه مانده، بدون اتصال به علم اعلی است. علم اعلی باید با سطوح دیگر علم پیوند بخورد. اگرنه مضرات زیادی برای انسان دارد.


اسلامی شدن علوم به چیست؟

علوم همیشه درباره پدیدارها بحث می‌كنند. هر علمی از جمله علوم انسانی با داده‌هایی كه دارند، درباره پدیدارها مطالعه می‌كنند. به‌ طور كلی ماهیت علم جدید، پدیداری است و با حقیقت سر و كار ندارند؛ اما ورای همین پدیداری كه در عالم وجود دارد و علم به ما نشان می‌دهد، حقایقی در پس پرده است. همه حقیقت این نیست كه ما می‌بینیم. حقایقی هست كه باید از آن سؤال شود كه چرا هست؟ چرا این‌طور است؟ و... علم متكفل چرایی نیست، متكفل چگونگی است.

اما كار حكمت الهی این است كه در عین پذیرفتن پدیدار، می‌گوید عقل كلی باید تحلیل كند و نظر دیگری بیندازد و برای فهم عمیق‌تر هستی، پدیدار را تفسیر كند. چون انسان فهم دارد و فاهم هستی است. انسان باید این فهم را به حد اعلی برساند. كار دین همین ارتقای فهم است. قرآن همه‌چیز را از سطح پدیده‌ها می‌برد به اصل و حقیقت آنها در علم الهی یا در حقیقت وجود كه بدون آن، علم ناقص است. این كار راسخون در علم است. «رسوخ» یعنی چه؟ یعنی از ظاهر به سمت باطن و حقیقت رفتن. البته علما همه راسخ نیستند، عالم راسخ و غیر راسخ داریم. غیر راسخ هم عالم است، اما تنها عالم راسخ است كه از ظاهر به حقیقت رسوخ می‌كند. این عالم راسخ، عالم الهی و حكیم حقیقی است.

دین را باید به عنوان حكمت (به معنای قرآنی آن) شناخت و شناساند، نه به صورت ایدئولوژی. دین «یعلّمه الكتاب و الحكمه» است. ارسطو یا ابن‌سینا یا افراد دیگر حكیم الهی بودند. آنها ربط ظاهر و حقیقت را ممكن می‌ساختند و به دین خدمت می‌كردند. چرا متفكران دینی سراغ اینها می‌روند؟ برای اینكه همه‌چیز را به عنوان علم الهی می‌دیدند و نزد آنها علم وحدت داشته؛ یعنی جزئی از یك جریان الهی بوده است. بنابراین چنین حكمایی كار دین را آسان می‌كردند.

متأسفانه اكنون خیلی از مسلمانان گرفتار تعصبات شده‌اند؛ یعنی دین را به عنوان دانش الهی ـ عالی‌ترین مرتبه دانشی كه می‌شناسیم ـ نگاه نمی‌كنند. خیلی از فرقه‌های دینی كه در گذشته بودندیا امروز هستند، دین را مثل ایدئولوژی، مسلّماتی فرض می‌كنند كه نباید درباره‌اش چون و چرا كرد. البته از آنچه علمای ما درباره‌اش زحمت كشیده‌اند، باید استفاده كرد كه الان استفاده نمی‌كنیم. چون خیال می‌كنیم دین را تازه كشف كرد‌ه‌ایم. نباید از كار بزرگانی كه در گذشته بودند و كارهای عظیم هم كردند، استفاده كنیم.

نمی‌توانیم 1400 سال تاریخ‌مان را رها كنیم و یكباره از نو شروع كنیم. این تفكری كه در بعضی‌ها وجود دارد، كاملاً غلط است. آنها خیال می‌كنند كسانی كه در گذشته بودند، هیچ فكری نداشتند! البته نمی‌گویم همه اندیشه‌شان درست بوده، ولی این تفكر كه ما 14 قرن هیچ تفكری نداشته‌ایم و الان باید شروع كنیم، خودش عین تعصب است. این با حكمت الهی هم منافات دارد كه خداوند وحی را فرستاده بوده در حالی كه 14 قرن برای مردم غیرمفهوم بوده و پیام وحی را هیچ كسی نفهمیده است؛ یعنی خدا به آن غایتی كه داشته تا مردم را رستگار كند و آنها را به معرفت برساند، نرسیده و در كار خودش شكست خورده است! این باطل است.


وقتی می‌گوییم علوم انسانی اسلامی، در واقع به علومی اشاره می‌كنیم كه جهت آن سیر از ظاهر به حقیقت است؟

بله، انسان فقط این نیست كه در روان‌شناسی در‌باره‌اش مطالعه می‌كنند؛ در عین حالی كه روان‌شناسی دانش خوبی است، ولی حقیقت من در آن چیزی كه روان‌شناسی معرفی می‌كند، نیست. اگر حقیقت روان انسان را كه الهی است در نظر بگیریم، در روان‌شناسی هم تحولی پیدا می‌شود. اگر كسی وجود الهی انسان را منكر شود، برای خود انسان مسائل روانی پیش می‌آید و ماهیت روان‌شناسی تغییر می‌كند.


اینجا تمایز علوم انسانی و غیر آن مشخص می‌شود؟

بله. در منظر ادیان، انسان را دارای دو تولد است: تولد اول و تولد ثانی. تولد اول همان تولد جسم است و ورود ما به این دنیا. تولد ثانی ما تولد به روح است. این امر در انجیل خیلی واضح گفته شده است. حضرت عیسی می‌گوید: «هیچ‌كس وارد ملكوت آسمان نخواهد شد مگر اینكه دوبار متولد شده باشد»، یكی به جسم و یكی به روح. انسانهایی كه به دنیا می‌آیند، همه تولد جسمانی دارند، ولی آیا همه تولد روحانی هم دارند؟ نه. و دین برای تولد روحانی آمده است، در حالی كه تولد جسمانی را منكر نیست. تولد روحانی یك چیز بسیار پیچیده‌ است. قرآن می‌گوید: برای شما پیامبری فرستادیم تا شما را زنده كند: «یحییكم». مگر ما زنده نیستیم؟ منظور قرآن زندگی روح است. این معنی را قرآن خیلی تأكید كرده است. درباره خود قرآن و درباره پیامبر(ص) كه دعوت او برای زندگان و زندگی‌بخشی است. حیات تازه می‌دهد.

پس حیات دو نوع است: یكی حیات به جسم، یكی به روح. علوم بیشتر با حیات جسمی ما سر و كار دارند. تمام این علومی كه می‌خوانیم تا لب گور به درد می‌خورند. وقتی كه انسان چشمش را بست، دیگر این علوم بیكاره می‌شوند؛ اما آخرت طور دیگری است. آنجا تولد روحانی است و احوال روح مطرح می‌شود كه نتیجه اعمالی كه انسان در این عالم انجام داده، است. حیات جسمانی با رسیدن انسان به قبر، دیگر تمام می‌شود و علومی كه با تولد اول او سر و كار داشتند، با مرگ او پایان می‌گیرند؛ ولی حیات واقعی انسان در آنجا آغاز می‌شود. انسان واقعی بنا به تعریف حكمت و دین، تولد روحانی‌اش تازه با مرگ آغاز می‌شود.

تولد ثانی در همه ادیان بسیار مهم است. در حكمت الهی هم تولد ثانی مهم است. ملاصدرا حكمت را چگونه تعریف می‌كند؟ او در اول اسفار همین آیه‌ای را كه در انجیل از قول حضرت عیسی آمده، نقل می‌كند كه هیچ‌كسی وارد ملكوت آسمان نمی‌شود مگر آنكه دوبار متولد شود. صدرا می‌گوید حكمت، تولد ثانی است. او حكمت را عین تولد ثانی می‌بیند.

ادیان نمی‌پذیرند كه همه علوم را به سطح تولد اول تبدیل كنید و به سطح پدیدارها تقلیل دهید و انسان را از میان بردارید. تمام هدف دین، تفسیر وجود انسان است. بدون دین انسان را چه تصویر می‌كنید؟ تصویری از انسان كه بیشتر غربیها و مردم امروز دارند، تصویر جسمی و محدود به تولد اول است. اگر به تولد ثانی قائل باشیم، تفسیر آن با حكمت الهی و ادیان است. هیچ چیز نیست كه با تولد ثانی ارتباط نداشته باشد. غربیها اینها را با هم متضاد می‌دانند اما در عالم شرق، اینها را متضاد نمی‌دیدند، بلكه لازم و ملزوم می‌دانستند. غربیها می‌گویند یا این یا آن. یا باید برویم سراغ رهبانیت یا سراغ دنیا. در شرق نه؛ اینها را همیشه لازم و ملزوم می‌دیدند. با هم تنافی ندارند؛ حكمای ما آنها را با هم ربط می‌دادند.

پیدایش علوم در قرون جدید، بر جدایی آنها از حكمت الهی مبتنی بوده است. می‌شود در این‌باره دهها كتاب نوشت كه چطور علوم جدید از آن دید الهی گسسته و حتی آنهایی كه به ظاهر می‌گفتند الهی هستیم، مبادی صد درصد غیر الهی دارند. ممكن است مؤمن باشند، ولی ایمانشان اینجا حرف نمی‌زند. فلسفه اندیشمندی مانند دكارت، از ایمانش برنمی‌آید.

پیدایش علوم جدید با نفی حكمت الهی و نفی ادیان بوده است. در عالم اسلام نیز همین علوم رشدیافته و فربه شده را گرفتیم و به كار می‌بریم. حكمای الهی‌مان هم نتوانستند یا كمتر توانستند با این علوم ربطی پیدا كنند. بنابراین سر در گم هستیم. باید دوباره وحدت طولی علوم در سطوح مختلف پدید بیاید. اسلام دین توحید است. باید به توحید علمی برسیم؛ یعنی مراتب و ارتباط این‌ علوم را به عنوان یك كل واحد و همه چیز را در جای خودش در نظر بگیریم تا دوباره بتوانیم نسبت به این علوم دید الهی داشته باشیم. این كار هركسی نیست. حكیم تراز اوّلی مثل ملاصدرا می‌خواهد.

اساس دین علم است. خداوند هم هستی‌بخش است، هم عالم. او هستی داده و به همه چیز عالِم است و عالَم را از روی علم پدید آورده است. عالم چیز عبثی نیست، پدیده آمده از علم الهی است. همه هستی پدیدار علم الهی است. غربیها اصل و اساس علم را نمی‌بینند كه كجاست؛ ولی حكیم الهی این را می‌فهمد. حكیم الهی عالم را ظهور علم الهی می‌بیند. حكما این نكته را روشن كرده‌اند كه وجود از علم جدا نیست. چون وجود اصل الهی دارد، علم هم اصل الهی دارد. با این دید، علوم جدید حفظ می‌شود، اما عمق پیدا می‌كند و بالا كشیده می‌شود. وقتی ما از دید بالاتر نگاه می‌كنیم، پدیدارها عمق دیگری پیدا می‌كنند.

حكمت از بالا نگاه می‌كند و به عمق حقیقت می‌رسد. بنابراین نوع سؤالهای حكمت با علوم فرق دارد. سؤال علوم همیشه جزئی و در غالب موضوع علم است. علم باید درباره چیستی، چرایی و چگونگی سؤال كند. سؤال علم همیشه محدود است؛ نمی‌تواند بالاتر برود. اما انسان با اینكه خودش محدود است، سؤالهای مطلق دارد. سؤالهایش به چیزهای جزئی محدود نمی‌شود. این سؤالها در حكمت و دین مطرح می‌شود. وقتی شما این سؤالها را كردید، پدیدار به حقیقت تبدیل می‌شود.

سؤالهای حقیقی این سؤالهاست كه داخل علوم نیست. همه علوم پیش‌فرضهایی دارند كه در درون خود، از آنها بحث و سؤال نمی‌كنند. پیش‌فرضها را مسلم می‌دانند. مثلاً در فیزیك نمی‌پرسند حقیقت ماده چیست؟ همین كه آن را تشریح كنند، كافی است. سؤالهای بنیادی‌تر را در خود آن علم بررسی نمی‌كنند و پاسخ نمی‌دهند. علوم انسانی مانند جامعه‌شناسی و روانشناسی هم همین‌طورند. در حوزه هر علمی سؤالهای جزئی می‌كنند و خارج می‌شوند؛ اما سؤالهای بنیادی‌تری هست كه در هیچ علمی مطرح نمی‌شود. سؤالهای حقیقی و مطلق، آنهاست.

پس می‌توان از علوم طبیعی الهی هم سخن گفت.

از دید الهی بله. چون در عین اینكه به هر چیزی از دید پدیداری نگاه می‌كنید، از دید الهی و از بالا هم نگاه می‌كنید. هستی و علم در این هستی، الهی است. دین ما را هدایت می‌كند. هدایت یعنی چه؟ دین حقایق را نمی‌آفریند. حقایق هست، دین دید ما به حقیقت را درست می‌كند. خدا هستی را آفریده و عقل را هدایت می‌كند كه فقط پدیدارها را نبیند. انسان را از مرتبه پایین، بالا می‌كشد تا بهتر ببیند. بنابراین دین، هدایت عقل است برای رسیدن به مرتبه جامع‌تر و كلی‌تر و رسیدن به دید وحدانی الهی. هدایت، یك مسئله عقلانی است و با عقل سر و كار دارد. معنای هدایت را در قرآن بررسی كنید. پیامبر نیامد كه چیزی را به هستی بیفزاید یا از آن كم كند. او آمد تا انسان را هدایت كند و به او دید دیگری بدهد. برای همین تحولی در درون انسان به وجود آورد؛ یك تحول الهی كه به انسان دید و آگاهی دیگری داد تا با آن بتواند طور دیگری تفسیر كند.


یعنی برای دست یافتن به علوم انسانی اسلامی در جامعه‌ امروز اولین كاری كه باید بكنیم، این است كه دنبال فلسفه‌ علم اسلامی برویم؟‌

بله، فلسفه به معنای حكمت و حكمت الهی كه دور از جنجال ایدئولوژی باشد. ایدئولوژی مخلّ علم و دین است. یعنی دین را از آگاهی‌بخشی و هدایت‌گری خارج می‌كند. دین، عالیترین نوع شعور است؛ شعور صددرصد درست الهی است. پیامبر آورندة وحی و تجلی كمال این شعور الهی است. این شعور ما را هدایت می‌كند و واقعاً تحولی در آگاهی ما ایجاد می‌كند كه نمی‌توانیم از آن دست بكشیم. برداشت غربیان از علم كه ما می‌گوییم سكولار و دنیوی شده، خطاست. علم و دین از جایگاه خود خارج شده‌اند. امروزه حتی فلسفه هم از علم بودن خارج شده و دیگر به علم الهی ربط ندارد. در حالی كه در دین شرط است كه باید با علم پیوند بخورد. خود دین، علم اعلی است.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید