دوشنبه, 03ام دی

شما اینجا هستید: رویه نخست دکتر محمد مصدق دکتر مصدق از نگاه دکتر جلیل دوستخواه

دکتر محمد مصدق

دکتر مصدق از نگاه دکتر جلیل دوستخواه

 

برگرفته از تارنگار ایران شناخت(دکتر جلیل دوستخواه)

یادداشت ویراستار


شنبه ٢٢ دی ماه ١٣٨۶ خورشیدی

در پی ِ از سرگیری ی ِ کار ِ ایران شناخت و نشر ِ درآمد ِ تازه ی ٣: ۶١ ، دوست ارجمند آقای مسعود لقمان، سردبیر ِ پویا و کوشای ِ تارنمای ارزنده و سودمند ِ روزنامک، در پیامی مهرآمیز از تهران ِ برفْ پوش و یخْ بندان به این سرزمین جنوبی ی ِ گوی ِ زمین -- که تابستان ِ خود را می گذراند -- پرسشی را در میان گذاشته اند.
ویراستار با سپاسی دیگر از ایشان برای این همدلی و داد و ستد ِ اندیشگی و فرهنگی، متن ِ پیام ِ ایشان و پاسخ خود بدان را، به خواست ِ همگانی کردن ِ این گفتمان، در این پیوست می آورد.
* * *
نظرهای شما:
با درود به دکتر دوستخواه گرامی
بسیار خوش حالم که چراغ ایران شناخت پس از چندی دوباره روشنایی گرفته است.از پیوندهایی که به روزنامک داده اید، بسیار سپاس گزارم. پرسشی به ذهنم خطور کرده است و از شما خواهش می کنم تا در صورت امکان، بدان پاسخ دهید:
نظرتان درباره ی این سخن ِ دکتر میرفطروس چیست؟ :
« استقرار دموکراسی به زمینه‌ها و مقدماتی نیاز دارد که در تمامت دوران مشروطیـّت تا انقلاب اسلامی، جامعهء ایران فاقد آنها بود. به عبارت دیگر: دموکراسی، همزاد و همراه ساختار اقتصادی ـ اجتماعی معیـّنی است بنام سرمایه‌‌داری (بورژوازی). این که برخی از متفکّران غربی، "بورژوازی را برابر دموکراسی" دانسته‌اند، بیانگر اهمیـّت و ضرورت این ساختار اقتصادی ـ اجتماعی در وصول و حصول به دموکراسی می باشد. لذا در فقدان طبقات نوین اجتماعی و خصوصاً در نبودِ طبقهء متوسط شهری، پیدایش و رشد دموکراسی در ایران، اساساً مُحال و غیرممکن بود. هم از این روست که من با نظر دکتر ماشاالله آجودانی و دوستان دیگر ـ مبنی بر این که "روشنفکران عصر مشروطیـّت، آزادی و دموکراسی را در پای نهال استقلال قربانی کردند"، موافق نیستم؛ چرا که با آن ساختار روستائی یا ایلی ـ قبیله‌ای، تحقّق آزادی و دموکراسی در ایران، اساساً مُحال و غیرممکن بود و چه گونه روان شاد مصدّق می توانست با چنین شرایط تاریخی ای، در ایران دمکراسی برقرار کند؟«


 
با مهری فراوان
مسعود
# posted by مسعود لقمان : 12:59 PM
* * *
پاسخ ِ ویراستار:


 
بله؛ من با این دیدگاه ِ آقای میرفطروس که دوران ِ نخست وزیری ی دکتر مصدّق، هنگام ِ برقراری ی ِ سامان ِ مردم سالاری در ایران نبود، همداستانم و یادآوری و روشنگری ی ایشان در باره ی زیرساختهای بایسته برای چنین امری را درست می دانم. همان گونه که دیروز در درآمد ِ ٣: ۶١ ، ایران شناخت، زیربخش ِ ١ نوشتم، آن دوره تنها زمان ِ مطرح کردن ِ آرزو و خواست ِ مردم ِ ایران و فرصت ِ به نسبت مناسب ِ گام گذاشتن در راه ِ سنگلاخ و دشوار ِ دست یابی بدین آرزو بود که بر اثر ِ تنشهای سیاسی و اقتصادی ی برآیند ِ کوشش برای ملّی کردن صنعت نفت از یک سو و کُنِش ِ شاه برای در دست گرفتن ِ همه ی اهرمهای قدرت (به سبک ِ دوره ی پدرش) از سوی ِ دیگر و سرانجام، طرح و توطئه ی داخلی و خارجی و تازش ِ تباهکارانه ی امردادی، آن فرصت تاریخی از دست رفت و در سالها و دهه های سیاه ِ پس از کودتا، به رغم ِ گونه ای شکوفایی ی ساختگی و باسمه ای در گستره ی اقتصادی، جز به سراب ِ فرصت سوز ِ دیوان سالاری و وابستگی ی تمام عیار به سرمایه داری ی جهانی و به ویژه بخش ِ آمریکایی ی آن نرسید و سر ِ آبی که کام ِ تشنگان آرادی ی ِ راستین و مردم سالاری ی ِ بنیادین را سیراب کند، پدیدارنگردید و ما در سرگردانی و راه از چاه نشناسی ی تاریخی مان هُشدار ِ دل آگاهانه ی حافظ ِ رازْآگاه را نشنیدیم که گفت: "دورست سر ِ آب ازین بادیه؛ هُشدار/ تا غول ِ بیابان نفریبد به سَرابَت!"
حاصل آن که جامعه ی ما در همان غفلت و واپس ماندگی ی دیرینه درجازد. بازار در همان هنجار ِ سودجویی و سوداگری ی سنّتی به زندگی ی ناهمزمان خود ادامه دارد و از "هیاهوی بسیار برای هیچ" ِ به اصطلاح صنعتی کردن کشور و کوس و کرنای ِ "انقلاب ِ [ به اصطلاح ] سفید ِ شاه و مردم" (یا آن گونه که مردم در آن زمان به طنز می گفتند: "انقلاب ِ شاه و سفید ِ مردم!") نیز نور ِ رستگاری بر جبین ِ کشتی ی بی لنگر و کژ و مژ ِ جامعه ی ما نتابید.
مصدّق -- چنان که پیشتر هم گفته ام -- با همه ی سخنوری هایش، گنده گویی و بزرگ نمایی نمی کرد و هرگز داعیه ی راهبری ی کاروان ِ مردم سالاری را نداشت. او -- نه آن گونه که شاه و بوقهای آوازه گری و ورق نوشته های مزدورش ادّعامی کردند -- دشمن ِ سلطنت و جمهوری خواه و در صدد ِ براندازی ی نظام ِ پادشاهی بود و نه -- بدان سان که "تاواریش برادر ِ بزرگتر" و "حزب ِ طوطی" ی سخن گویش در طیف ِ گسترده ی رسانه هاشان هیاهو می کردند -- کارگزار ِ "امپریالیسم آمریکا" و دستیار ِ سرمایه داری و بورژوازی ی جهانی بود و نه -- بدان طرز که کارتل ها و تراست های نفتی و دولت مردان ِ نماینده شان در غرب، شبهه برمی انگیختند -- آلت دست ِ روسها و حزب ِ وابسته شان در ایران بود ( دستاویزی که در نام گذاری ی طرح ِ اجرایی ی کودتای نوزدهم آکوست 1953 شان، یعنی
یا حذف ِ "حزب ِ توده" از صفحه ی سیاست ِ ایران TP Ajax
بدان چنگ زدند تا آن تباهکاری ی اهریمنی را حق به جانب بنمایند و توجیه کنند)
دکتر محمّد مصدّق، صاف و ساده، یک سیاستمدار ِ ایران دوست و نخست وزیر ِ برگزیده ی مردم (در گزینشی به نسبت، آزادانه که در آن زمان امکان داشت) بود و به چیزی یا کسی یا دستگاهی جز مردم ایران و سود و سودا و سربلندی ی آنان وابستگی نداشت. تمرکز ِ برنامه های او بر ملّی کردن ِ صنعت ِ نفت از یک سو و بر کرسی نشاندن ِ نمایندگان ِ مردم ( به جای ِ عروسکهای گماشته و سخن گوی دربار و همدستان ِ آن) در مجلس و دیگرْ نهادهای اداری و دولتی و محدودکردن ِ اختیارهای شاه در چهارچوب ِ قانون اساسی (به جای ِ اختیارهایی که خود در سال ١٣٢٨ در مجلس ِ مؤسّسان ِ ساختگی به دست ِ گماشتگانش و با دستبرد زدن به قانون اساسی به منظور ِ قبضه کردن ِ همه ی اهرمهای قدرت، برای خود قایل شده بود)، هرگاه با پایان ِ فاجعه آمیز ِ دوره ی زمامداری ی او رو به رو نمی شد، می توانست به منزله ی گام ِ استوار ِ نخست و پیشْ شرط ِ بایسته برای هرگونه کوشش و پویش در راه برقراری ی مردم سالاری و نهادینه کردن ِ آزادی ی راستین و حقّهای بشری در جامعه ی ایران به شمار آید و رهروان پس از مصدّق، آن راه را تا پایان بپیمایند و به سرانجامی سزاوار برسانند. امّا تاریخ را با "اگر" نمی نویسند و دریغا که همواره نیروهای تباهکار، تأثیرگذارتر بوده اند و هستند!
در مورد ِ اختیارهایی که شاه به ناروا و برخلاف قانون اساسی به خود داده بود و مصدّق به حق با آن مخالفت می ورزید، شوری ی ِ آش تا بدان پایه بود که آقای دکتر متینی -- به رغم ِ مصدّق نکوهی و "شاهنشاه" ستایی اش -- نوشته است: "... وی (شاه) از ٢٨ مرداد ١٣٣٢ به بعد، قانون اساسی را تقریباً بکلّی نادیده گرفت و با ادامۀ این شیوه، مخالفانش از چپ و راست در داخل و خارج، دست به دست ِ هم داده و با کمک ِ دولتهای خارجی، سلطنت دودمان پهلوی را ساقط کردند." (ایران شناسی ١٩: ٢، تابستان ١٣٨۶، ص ٣۵۴).
امّا بزرگترین اشتباه مصدّق در سیاست داخلی اش، دچاربودن به این خوشْ خیالی و توهّم بود که می توان با شاه کنارآمد و به زبان ِ خوش و در چهارچوب ِ گفتمانی قانونی، اختیارهای غصب کرده اش را از او بازپس گرفت و او را از کرسی ی رییس ِ دولت و همه کاره ی سیاست و اقتصاد برداشت و بر اورنگ پادشاه نمادین ِ مشروطه نشاند. تاریخ نشان داد که این توهّم ِ آن مرد ِ نیکْ دل، کار را به کجا کشاند و چه زیانهای جبران ناپذیری برای مردم این سرزمین به بار آورد. این در حالی بود که شاه همواره و آشکارا به مصدّق به چشم ِ یک کارمند ِ دربار می نگریست و نه چیزی بیش از آن (از همان گونه ای که بعدها هویدا بود). شاه در هر لحظه به برکناری ی مصدّق می انیشید و تنها در شیوه ی کار، تردید داشت. آنچه در نوشته ی آقای میرفطروس از گفت و شنود هندرسون و حسین علاء وزیر ِ دربار، درباره ی گفتار و کردار ِ شاه نسبت به مصدّق نقل شده است، تناقض ِ میان ِ ادّعای بی طرفی ی شاه و واقعیّت ِ رفتار ِ او با رییس ِ دولت را به خوبی نشان می دهد.
این تنها اشتباه مصدّق در این زمینه نبود. اشتباه بزرگ ِ دیگر ِ او اعتقاد نداشتن به نقش ِ "حزب" در بسیج و پرورش اندیشه و کردار ِ سیاسی ی مردم و آماده سازی ی آنها برای پایداری در هنگام ضرورت و روز ِ مبادا بود. او "مردم" و "ملّت" را یک مجموعه ی کلّی می دید و هنگامی که در سخنرانی هایش از "استظهار ِ دولت خود به نیروی ِ لایزال ِ مردم" یادمی کرد، نگاهش به انبوهی درهم جوش از هزارگونه مردم بی یک زنجیره ی منسجم آگاهی و اندیشه در میان آنها بود. "جبهه ملّی" که در جریان شکل گیری ی دولت او از سوی وی و هوادارانش مطرح و نام بُردارشد، درواقع یک باشگاه شبه ِ سیاسی بود از گروهی نه چندان یک دل و یک زبان که ناهمگونی شان بعدها به خوبی آشکارشد و توده ای از هواداران که بیشتر نقش ِ سیاهی لشکر را داشتند تا مبارزانی آموزش دیده و آگاه و آماده ی دست و پنجه نرم کردن با دشواریها و پیچ و خمهای مبارزه ای چنان سهمگین و در روز ِ واقعه دیدیم که هیچ گونه نقش ِ تأثیرگذاری نداشت.
انتقاد عمده ی دیگری که بر روش ِ شخص ِ مصدّق و مجموع ِ دولتش (که همانا در برابر ِ کشش ِ شخصیّت ِ رییس دولت، بیشتر کُنِش پذیر بود تا کُنِشگر) می توان وارد آورد، سیاست آنان (یا -- بهتر گفته شود -- بی سیاستی شان) در برخوردی درست با حزب توده ی ایران (تنها حزب ِ واقعی و متشکل در تاریخ ایران) بود.
مصدّق که همواره بسیار دست به عصا بود و در چهارچوب "قانون" رفتارمی کرد، گاه در مورد ِ آنچه "قانون" شناخته شده بود، دچار تسامح می شد و پیشینه و پشتوانه ی شکل گیری "قانون" را در نظر نمی گرفت و سود و زیان ِ احتمالی ی آن برای جامعه را چنان که باید و شاید، برنمی رسید وگونه ای نگرش ِ جزمی نسبت به "قانون" داشت. از جمله چیزی را که به بهانه ی ترور ناکام شاه در دانشگاه در سال ١٣٢٧به عنوان "قانون" برای غیرقانونی شمردن ِ حزب ِ توده علم کرده بودند، هرچند که اعتقاد چندانی بدان نداشت، پذیرفته بود و مخالفتی آشکار با آن نمی کرد. این "غیر قانونی" اعلام کردن، نه تنها چیزی از کُنِش ِ آن حزب نکاست؛ بلکه با زیرزمینی شدن ِ شبکه های آن، گسترش و نفوذ بیشتری در جامعه یافت. حزب توده در دوران ٢٨ ماهه ی دولت مصدّق، به ظاهر غیرقانونی بود؛ امّا با تسامح نسبی ی دولت نسبت بدان، فعّالیّتی بسیار گسترده داشت و هیچ دسته و گروه دیگری به گرد ِ پای ِ آن نمی رسید. با این حال، دولت مصدّق، هم به دستاویز آن به اصطلاح "قانون" و هم به دلیل ناخوش بینی نسبت به سیاست ها و مقصودهای همسایه ی شمالی -- که این حزب تا حدّ ِ سرسپردگی وابسته بدان بود -- هیچ گاه رویکردی برای گفتمان با آن نشان نداد. در حالی که با در پیش گرفتن ِ سیاستی مثبت در برقراری ی گونه ای تعامل با آن، شاید می توانست هم از وابستگی ی آن به روسها بکاهد و هم از گنجایش و توان ِ بالای ِ آن در بسیج مردم برای پشتیبانی از برنامه های ملّی ی دولت و ایستادگی در برابر دربار و ارتجاع داخلی و قدرتهای آزمند ِ بیگانه، بیشترین بهره را بگیرد. البته از روی ِ دیگر ِ سکّه نیز غافل نیستم و با شناختی که از اندیشه و گفتار و کردار ِ سران ِ آن حزب و سیاستهای دشمنانه و ستیزه جویانه شان نسبت به دولت و شخص ِ مصدّق دارم، می دانم که حتّا اگر هم او گام پیش می گذاشت، رسیدن به همزبانی و برتر از آن، همدلی با آن جماعت کاری آسان نبود و بسیار بعید می نمود.
در سیاست ِ خارجی نیز، اشتباه محاسبه ی بدسرانجام ِ مصدّق، خوش بینی ی ناروای او نسبت به خواستها و سیاست های آمریکاییان در قبال ِ ایران و دولت ِ او و چیستان ِ نفت بود. او از دیدگاهی سده ی نوزدهمی به آمریکا می نگریست و دستگاه فرمانروایی ی آن را نهادی به راستی آزادی خواه و مردم سالار و دوستدار مردم ایران و در تضادّی بنیادین با دولت بریتانیا و یک میانجی ی نیک خواه برای گشودن گره ِ پیوند میان دولتهای تهران و لندن می انگاشت و گویی از مجموع ِ ساختار ِ سیاست و اقتصاد آمریکا و پشتیبانان و هدایت کنندگان ِ آزمند و سرمایه سالار ِ آن و چگونگی ی رابطه ی قدرتمداران آمریکا با دیگر کشورها در سده ی بیستم، یکسره ناآگاه بود! برای نمونه، او نهادی همچون "اصل ِ چهار ِ ترومن" را با انگاشت ِ یاوری ی آن به پیشرفت ِ اجتماعی و بهداشتی و کشاورزی ی ایران، پذیرفته و پای ِ کارگزارانش را تا دورترین روستاهای کشور گشوده بود. در حالی که آن نهاد، درواقع "اسب ِ تروا" ی ِ سیاست و اقتصاد ِ آمریکا بود و برآیند ِ کُنِش ِ پنهان و زیان بار ِ آن، زمانی آشکار شد که پذیرنده ی آن (مصدّق)، در زندان ِ گماشته ی ِ دولت ِ فرستنده ی آن نهاد (شاه)، به سر می برد!
عصر ِ روز ِ سه شنبه ٢٧ مرداد ١٣٣٢ که مصدّق، سفیر آمریکا هندرسون را به حضور پذیرفت، هنوز غرق در پندارهای خویش نسبت به مقصدهای سیاست آن دولت نسبت به دولت و ملّت خود بود و سفیر را نماینده ی دولتی آزادی خواه و هوادار ایران می انگاشت که می تواند معمّای نفت را (که درواقع، خود آمریکاییها و همپالکی های انگلیسی شان آن را معمّاکرده بودند) به سود ِ ایران حل کند و کمترین تصوّری نداشت که هندرسون از توطئه ی مشترک ِ دولت متبوعش با دولت ِ بریتانیا -- که آماده ی اجراست -- به خوبی آگاهی دارد و آن ملاقات از دیدگاه هندرسون و دولتش، نوعی پرده پوشی بر نقشه ی تازش به دولت و ملّت ِ ایران بود و نه چیزی دیگر. همین سفیر در گزارشی به واشنگتن، مردمی را که به فروکشیدن ِ تندیسهای شاه و پدرش پرداخته بودند، "اوباش" می خواند و روز ٢٨ مرداد که تازش کودتاگران به نتیجه می رسد، از خشنودی ی کارکنان سفارت آمریکا سخن می گوید. به راستی که "حدّ همین است دغل بازی و رسوایی را!"

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید