شنبه, 03ام آذر

شما اینجا هستید: رویه نخست خانه تازه‌ها گزارش مهاتما گاندی به روایت گاندی ـ تماس با مسیحیان - 10

مهاتما گاندی به روایت گاندی ـ تماس با مسیحیان - 10

نمی‌دانم معتقداتم چیست و چه باید باشد. مصمم هستم مطالعاتی عمیق درباره دین خود به عمل آورم و تا حدی که میسر گردد درباره سایر ادیان مطالعه کنم.»

75% - تسوق أونلاين في السعودية مع خصم 25 , أحذية ازياء رياضية الجري للرجال , adidas copa mundials in color today schedule 2016 , نمشي | Nike Dunk Low Pro SB 304292 - 102 White Black Trail End Brown Sneakers – Ietp - nike sb mogan mid 2 white laces for sale in ohio

او از شنیدن این جملات خشنود شد و جواب داد «من یکی از اعضاء هیات مدیره شورای عمومی مبلغین آفریقای جنوبی هستم. به خرج خود کلیسایی ساخته‌ام و مرتب در آن موعظه می‌کنم. توجهی به تبعیضات نژادی و اختلاف رنگ ندارم. عده‌یی همکار دارم که همه روز ساعت یک بعدازظهر چند دقیقه‌یی دور هم جمع می‌شویم و برای صلح و نور دعا می‌کنیم. خوشحال خواهم شد شما نیز به جمع ما بگروید. البته به همکارانم معرفی‌تان خواهم کرد که مسلماً از ملاقات شما مسرور می‌شوند. شاید از مصاحبت آن‌ها خوشتان بیاید. گو این که انجیل مقدس کتاب کتب است اما چند کتاب دیگر هم برای مطالعه در اختیارتان می‌گذارم. در عین حال مطالعه کتاب مقدس را از هر حیث توصیه می‌کنم.»

از آقای باکر تشکر کردم و وعده دادم برای شرکت مرتب در دعاهای روزانه نهایت کوشش خود را مبذول دارم.

او بعد گفت «بنابراین فردا ساعت یک منتظرتان هستم که باهم برای دعا برویم» آن گاه از من خداحافظی کرد. هنوز فرصت کافی برای فکر در این باره را نداشتم.

بعد نزد آقای جانسون رفتم. خرج مدت توقفم را در هتل به او پرداختم. به خانه جدید رفتم و ناهار را در آن جا صرف کردم. صاحب خانه‌ام خانم خوبی بود. غذایی از سبزی برایم تهیه کرده بود. مدتی نگذشت که زندگی نزد این خانواده برایم راحت شد.

آن گاه به ملاقات کسی رفتم که دادا عبدالله اسمش را به من داده بود. از این شخص اطلاعات زیادتری راجع به مصائب هندی‌ها در آفریقای جنوبی کسب کردم. خیلی اصرار داشت نزدش بمانم. تشکر کردم و گفت: قبلاً ترتیب کار را داده‌ام، تأکید کرد هر وقت کاری یا چیزی لازم دارم بدون تردید به خود او مراجعه کنم.

حالا هوا تاریک شده بود. به خانه رفتم. شام خوردم. روی تخت دراز کشیدم و به دریایی از فکر و خیال غوطه‌ور گشتم. کاری وجود نداشت تا فوراً به آن دست زنم. جریان را به آقاعبدالله اطلاع دادم. فکر کردم معنی علاقه و توجه آقای باکر به من چه می‌تواند باشد؟ از همکاران مذهبی او چه استفاده‌یی می‌توانم برد؟ تا چه میزانی باید به مطالعه مسیحیت پردازم؟ به چه طریق بر اطلاعات خود درباره هندوئیسم بیفزایم؟ در حالی که کما هو حقه به مذهب خود پی نبرده‌ام چطور می‌توانم مسیحیت را بفهمم؟ فقط به یک نتیجه رسیدم: باید بدون عجله به مطالعه آنچه مواجه میشوم پردازم و هر طور که خدواند هدایتم می‌کند با آقای باکر و افراد گروه او رفتار کنم: و قبل از پی بردن کامل به دین خود هیچ مذهبی را نپذیرم.درحالی که در این باره فکر می‌کردم به خوابی عمیق فرو رفتم.

تماس با مسیحیان

روز بعد، ساعت یک بعدازظهر به جلسه دعای آقای باکر رفتم و به دوشیزه «هریس» دوشیزه گاب آقای «کوتس» و چند نفر دیگر معرفی شدم. همه به زانو درآمدند تا دعا کنند. من نیز چنین کردم. دعای آن‌ها استغاثه به درگاه خداوند برای چیزهای مختلف بود و هرکس به میل خود آرزویی داشت. دعا می‌کردند که مثلاً روزشان در آرامش و سکوت بگذرد و یا آن که پروردگار دریچه قلوب آن‌ها را به‌گشاید.

آن روز یک دعای اضافی برای خوشبختی من خوانده شد. «خداوندا! راه حقیقت را به برادری که تازه به جمع ما گرویده است به نما. خداوندا همان آرامشی را که به ما ارزانی داشته‌ای، به او نیز عطا فرما. آرزو می‌کنیم عیسی مسیح که ما را نجات داده، او را هم نجات بخشد. این را به نام خداوند، عیسی مسیح، می‌طلبیم. آمین» در این جلسه‌ها از خواندن سرود، نواختن ارگ و امثال آن خبری نبود. هر روز پس از آن که برای چیز خاصی دعا می‌کردیم، متفرق می‌شدیم و چون وقت ناهار بود هرکس برای صرف آن به خانه خود می‌رفت. دعایش از پنج دقیقه طول نمی‌کشید.

دوشیزه هریس و دوشیزه گاب هر دو مسن بودند. آقای کوتس از «کواکر»ها بود. آن دو خانم باهم زندگی می‌کردند و از من دعوت کردند هر هفته ساعت چهار بعدازظهر یکشنبه برای صرف چای به منزلشان بروم.

روزهای یکشنبه که ملاقات می‌کردیم، دفتر بغلی‌ام را به آقای کوتس می‌دادم تا به یادداشت‌های مذهبی‌ام توجه کند. بعد درباره کتاب‌هایی که خوانده بودم و اثراتی که این کتب بر من گذارده بود با او به صحبت و بحث می‌نشستم. خانم‌ها درباره تجربیات شیرین و جالبی که برایشان روی داده و آرامشی که بر اثر دعا یافته بودند صحبت می‌کردند.

آقای کوتس یک جوان پاکباز و ثابت قدمی بود. غالباً به اتفاق یکدیگر راه‌پیمایی می‌رفتیم و او مرا به سایر دوستان مسیحی خود معرفی می‌کرد.

هرچه بیشتر به هم نزدیک می‌شدیم، او کتابهایی به انتخاب خود به من می‌داد تا مطالعه کنم. آن قدر خواندم که خدا می‌داند. قفسه کتابخانه‌ام پر شده بود. گاه مثل این بود که مرا از کتاب بار می‌کند. و به علت اطمینان و اعتمادی که به وی داشتم تمام را می‌خواندم و درباره هریک به بحث و تفسیر می‌‌پرداختم.

اه هندوستان/مهاتما گاندی به روایت گاندی ـ17/تماس با مسیحیان نمی‌دانم معتقداتم چیست و چه باید باشد. مصمم هستم مطالعاتی عمیق درباره دین خود به عمل آورم و تا حدی که میسر گردد درباره سایر ادیان مطالعه کنم.» او از شنیدن این جملات خشنود شد و جواب داد «من یکی از اعضاء هیات مدیره شورای عمومی مبلغین آفریقای جنوبی هستم. به خرج خود کلیسایی ساخته‌ام و مرتب در آن موعظه می‌کنم. توجهی به تبعیضات نژادی و اختلاف رنگ ندارم. عده‌یی همکار دارم که همه روز ساعت یک بعدازظهر چند دقیقه‌یی دور هم جمع می‌شویم و برای صلح و نور دعا می‌کنیم. خوشحال خواهم شد شما نیز به جمع ما بگروید. البته به همکارانم معرفی‌تان خواهم کرد که مسلماً از ملاقات شما مسرور می‌شوند. شاید از مصاحبت آن‌ها خوشتان بیاید. گو این که انجیل مقدس کتاب کتب است اما چند کتاب دیگر هم برای مطالعه در اختیارتان می‌گذارم. در عین حال مطالعه کتاب مقدس را از هر حیث توصیه می‌کنم.» از آقای باکر تشکر کردم و وعده دادم برای شرکت مرتب در دعاهای روزانه نهایت کوشش خود را مبذول دارم. او بعد گفت «بنابراین فردا ساعت یک منتظرتان هستم که باهم برای دعا برویم» آن گاه از من خداحافظی کرد. هنوز فرصت کافی برای فکر در این باره را نداشتم. بعد نزد آقای جانسون رفتم. خرج مدت توقفم را در هتل به او پرداختم. به خانه جدید رفتم و ناهار را در آن جا صرف کردم. صاحب خانه‌ام خانم خوبی بود. غذایی از سبزی برایم تهیه کرده بود. مدتی نگذشت که زندگی نزد این خانواده برایم راحت شد. آن گاه به ملاقات کسی رفتم که دادا عبدالله اسمش را به من داده بود. از این شخص اطلاعات زیادتری راجع به مصائب هندی‌ها در آفریقای جنوبی کسب کردم. خیلی اصرار داشت نزدش بمانم. تشکر کردم و گفت: قبلاً ترتیب کار را داده‌ام، تأکید کرد هر وقت کاری یا چیزی لازم دارم بدون تردید به خود او مراجعه کنم. حالا هوا تاریک شده بود. به خانه رفتم. شام خوردم. روی تخت دراز کشیدم و به دریایی از فکر و خیال غوطه‌ور گشتم. کاری وجود نداشت تا فوراً به آن دست زنم. جریان را به آقاعبدالله اطلاع دادم. فکر کردم معنی علاقه و توجه آقای باکر به من چه می‌تواند باشد؟ از همکاران مذهبی او چه استفاده‌یی می‌توانم برد؟ تا چه میزانی باید به مطالعه مسیحیت پردازم؟ به چه طریق بر اطلاعات خود درباره هندوئیسم بیفزایم؟ در حالی که کما هو حقه به مذهب خود پی نبرده‌ام چطور می‌توانم مسیحیت را بفهمم؟ فقط به یک نتیجه رسیدم: باید بدون عجله به مطالعه آنچه مواجه میشوم پردازم و هر طور که خدواند هدایتم می‌کند با آقای باکر و افراد گروه او رفتار کنم: و قبل از پی بردن کامل به دین خود هیچ مذهبی را نپذیرم.درحالی که در این باره فکر می‌کردم به خوابی عمیق فرو رفتم. تماس با مسیحیان روز بعد، ساعت یک بعدازظهر به جلسه دعای آقای باکر رفتم و به دوشیزه «هریس» دوشیزه گاب آقای «کوتس» و چند نفر دیگر معرفی شدم. همه به زانو درآمدند تا دعا کنند. من نیز چنین کردم. دعای آن‌ها استغاثه به درگاه خداوند برای چیزهای مختلف بود و هرکس به میل خود آرزویی داشت. دعا می‌کردند که مثلاً روزشان در آرامش و سکوت بگذرد و یا آن که پروردگار دریچه قلوب آن‌ها را به‌گشاید. آن روز یک دعای اضافی برای خوشبختی من خوانده شد. «خداوندا! راه حقیقت را به برادری که تازه به جمع ما گرویده است به نما. خداوندا همان آرامشی را که به ما ارزانی داشته‌ای، به او نیز عطا فرما. آرزو می‌کنیم عیسی مسیح که ما را نجات داده، او را هم نجات بخشد. این را به نام خداوند، عیسی مسیح، می‌طلبیم. آمین» در این جلسه‌ها از خواندن سرود، نواختن ارگ و امثال آن خبری نبود. هر روز پس از آن که برای چیز خاصی دعا می‌کردیم، متفرق می‌شدیم و چون وقت ناهار بود هرکس برای صرف آن به خانه خود می‌رفت. دعایش از پنج دقیقه طول نمی‌کشید. دوشیزه هریس و دوشیزه گاب هر دو مسن بودند. آقای کوتس از «کواکر»ها بود. آن دو خانم باهم زندگی می‌کردند و از من دعوت کردند هر هفته ساعت چهار بعدازظهر یکشنبه برای صرف چای به منزلشان بروم. روزهای یکشنبه که ملاقات می‌کردیم، دفتر بغلی‌ام را به آقای کوتس می‌دادم تا به یادداشت‌های مذهبی‌ام توجه کند. بعد درباره کتاب‌هایی که خوانده بودم و اثراتی که این کتب بر من گذارده بود با او به صحبت و بحث می‌نشستم. خانم‌ها درباره تجربیات شیرین و جالبی که برایشان روی داده و آرامشی که بر اثر دعا یافته بودند صحبت می‌کردند. آقای کوتس یک جوان پاکباز و ثابت قدمی بود. غالباً به اتفاق یکدیگر راه‌پیمایی می‌رفتیم و او مرا به سایر دوستان مسیحی خود معرفی می‌کرد. هرچه بیشتر به هم نزدیک می‌شدیم، او کتابهایی به انتخاب خود به من می‌داد تا مطالعه کنم. آن قدر خواندم که خدا می‌داند. قفسه کتابخانه‌ام پر شده بود. گاه مثل این بود که مرا از کتاب بار می‌کند. و به علت اطمینان و اعتمادی که به وی داشتم تمام را می‌خواندم و درباره هریک به بحث و تفسیر می‌‌پرداختم.


بر گُرده مسیح

در سال 1893 خیلی از این نوع کتاب‌ها خواندم. اسم تمام را به یاد ندارم. ولی اسامی بعضی‌ها که هنوز از خاطره‌ام محو نشده است عبارتست از: تفسیر بر معبد شهر بقلم دکتر «پارکر» چند دلیل لغزش‌ناپذیر تألیف «پیرسون» قیاس اثر «بتلر» بعضی از قسمت‌های این کتب برای من روشن نبود، برخی از قسمت‌های دیگر را دوست داشتم. حال آن که از بقیه خوشم نمی‌آمد. «چند دلیل لغزش‌ناپذیر» کتابی بود که نویسنده به عقیده خود ادله‌ای در پشتیبانی از دین مسیح در آن گنجانده بود، ولی اثری در من نکرد. کتاب تفسیر تا حدی محرک بود. اما برای کسی که به معتقدات مسیحیان ایمان نداشت نمی‌توانست مفید فایده باشد. از کتاب قیاس چنین استنباط کردم که خیلی بغرنج و مشکل است، بدین معنی که انسان برای پی بردن به آن باید لااقل چهار پنج مرتبه قرائتش می‌کرد. بنظر من منظور اصلی مؤلف آن بود که منکرین ذات حق را مردمی خداپرست و موحد سازد. قسمت‌های مربوط به وجود خداوند برای من غیر لازم می‌نمود. زیرا تا آن موقع از مرحله بی‌اعتقادی نسبت به وجود باری تعالی گذشته بودم. و قسمت‌های مربوط به اثبات این که عیسی مسیح یگانه مظهر الهی به صورت انسان و واسط بین خداوند و نوع بشر می‌باشد در من اثر نکرد.

اما آقای کوتس هم کسی نبود که به این زودی‌ها به شکست خود اذعان کند. به من علاقه مفرط داشت. روزی گردن‌بند دانه‌های تولاسی را که نزد هندوهای ویشنوا مقدس است دور گردنم دید فکر کرد آویختن این بند از گردن یک نوع خرافات است. به همین جهت کمی ناراحت شد و گفت «این نوع خرافات‌پرستی به تو نمی‌آید. اجازه بده آن را پاره کنم.» جواب دادم «نه. چنین نکنید. این تحفه مقدسی است از مادرم.»

ـ ولی آیا به آن عقیده هم دارید؟از خاصیت سری آن اطلاعی ندارم، و گمان نمی‌کنم که اگر روزی آن را از گردن باز کنم صدمه‌ای به من رسد. در عین حال بدون وجود دلایل کافی نمی‌توانم چیزی را که مادرم صرفاً از روی عشق و علاقه دور گردنم بسته و فکر می‌کرده سبب سعادت و سلامت من خواهد بود، باز کنم. روزی که نخ آن بر اثر گذشت ایام به‌پوسد و پاره شود نخ دیگری از گردن نمی‌آویزم. قدر مسلم آن که دلم نمی‌خواهد پاره‌اش کنم.»

چون آقای کوتس توجهی به دین من نداشت نمی‌توانست این حرف‌ها را بفهمد. امیدوار بود مرا از ورطه جهالت رهایی بخشد. می‌خواست مرا معتقد و مؤمن به این نکته سازد که صرف‌نظر از وجود حقیقت در سایر ادیان رستگاری من روزی حتمی است که مسیحیت را پذیرم. زیرا به عقیده او فقط مسیحیت نماینده و مؤید راستی است و معاصر من را شفاعت عیسی مسیح خواهد شست. و هرگاه مسیحی نشوم هر قدر کار خوب زیاد کنم، فایده نخواهد داشت.

او همان‌طور که کتبی در اختیارم می‌گذاشت تا بخوانم مرا با عدة از دوستان خود که مسیحی کامل عیار بودند آشنا ساخت. یکی از این آشنایان خانواده‌ای بود: متعلق به «برادران پلیموت» که باید آن‌ها را یکی از انشعاب‌های مسیحیت دانست. بسیاری از تماس‌هائی که با معرفی آقای کوتس به عمل می‌آمد خوب بود. از اکثر آشنایان چنین می‌فهمیدم که خیلی خداترسند.

در ملاقاتی، یکی از افراد این جماعت بحثی پیش کشید که من خود را برای آن حاضر نکرده بودم. او گفت: «شما نمی‌توانید به زیبائی دین ما پی ببرید. از آن‌چه می‌گوئید چنین استنباط می‌شود که در تمام لحظات حیات نسبت به تخلف و تخطی از اوامر مذهبی نگران هستید و با این التهاب دست به گریبانید. به این معنی که می‌خواهید به رفع معایب پردازید و برای تخطی خود کفاره دهید. چنین وضع دورانی را راهی برای استخلاص و نجات نیست. هرگز آرامش و راحت نخواهید داشت. تصدیق می‌کنید که ما عموماً گناهکار هستیم. در این صورت به تکامل معتقدات ما پی برید. مساعی ما برای بهبود و کفاره خواستن فایدة ندارد. معذلک باید به نحوی از انحاء رهائی یابیم. چگونه می‌توانیم فشار بار معصیت را بر دوش تحمل کنیم؟ چاره‌اش این است که فشار را بر گرده عیسی مسیح گذاریم. زیرا او یگانه فرزند پاک و بی‌گناه خداست. خود او میفرماید که مؤمنین به وی، حیاتی جاودانی خواهند داشت. رحم لایزال و بی‌انتهای خدا در همین نهفته است. و چون به رهائی عیسی مسیح معتقدیم گناهان ما برای خودمان مشکل به شمار نمی‌رود. به عبارت ساده‌تر برای ما دست و پاگیر محسوب نمی‌شود. بشر جایز‌الخطاست کسی نیست که بتواند بدون ارتکاب معصیت به حیات خود ادامه دهد به همین جهت مسیح رنج معاصی نوع بشر را بر خود هموار ساخت. فقط کسی که به نجات او گردن نهد آرامش دائم خواهد یافت. فکر کنید که شما چه زندگی ناراحتی دارید. و ما صاحب چه وعده بزرگی برای آرامش و راحت.»

ادعای او به هیچ‌وجه اثری در من نکرد و با فروتنی جواب دادم:«اگر همه مسیحیان مسیحیت را این‌طور میدانند و آن را این‌گونه تعبیر می‌کنند باید بگویم که توانائی قبول این دین در من وجود ندارد. من هرگز در صدد آن نیستم که از نتایج حاصله از معاصی خود رهائی یابم. بلکه در جستجوی آنم که از گناه خود و ارتکاب به معصیت دور باشم، یا اگر بتوانم قدم بالاتر نهم.


منبع: روزنامه اطلاعات

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید