پنج شنبه, 01ام آذر

شما اینجا هستید: رویه نخست تازه‌ها نگاه روز از حقیقت چه خبر؟

نگاه روز

از حقیقت چه خبر؟

برگرفته از تارنمای محمد علی اسلامی ندوشن به نقل از فصلنامه هستی دوره سوم ، سال یکم ، شماره ۲۸ و ۲۹ ، پائیز و زمستان ۱۳۸۶

محمد علی اسلامی ندوشن


آیا حقیقت خانه به دوش است؟ مرغی است که هر زمان بر شاخی می‌نشیند؟ و یا آنکه آنگونه که نامش می‌نماید، پایدار است؟ هیچ کلمه‌ای به اندازۀ کلمۀ حقیقت در نزد بشر، مکانت و اعتبار نداشته، و هیچ کلمه‌ای هم به اندازۀ آن در ابهام نمانده است. به ارسطو نسبت داده‌اند که گفت: «من افلاطون را دوست دارم، ولی حقیقت را بیشتر از او دوست دارم.» از این حرف منظورش کدام حقیقت بوده؟ آنچه را که خود او آن را حقیقت می‌پنداشته، یا حقیقت عام؟ از نظر کلّی، حقیقت دوگونه است: یکی آنکه علم فیزیک آن را تأیید می‌کند، مانند آنکه بگوئیم آب سیّال است و زمین جامد، و یا حقیقتی که تجربۀ ملموس آن را پذیرفته، چون این واقعیّت که آتش سوزاننده است و انسان، میرنده.

امّا نوع دیگری از حقیقت هم هست که از دنیای خارج به درون انسان راه می‌یابد. در آنجا به قضاوت گذاره می‌شود و اگر سزاوار بود، نام حقیقت به خود می‌گیرد. این را حقیقت‌نظری بگیریم و آن این است که محسوس نیست ولی در هیچ دور و هیچ مکانی خلاف آن متصوّر نشده، مانند آنکه بگوئیم: خوبی بهتر از بدی است. این، درست، ولی بی‌درنگ این حرف پیش می‌آید که خوبی چیست؟ و باز موضوع به بگومگو می‌افتد. شأن حقیقت آن است که هیچ چون و چرا برنتابد، درحالی که هرچه به درون انسان و قضاوت انسان وابسته باشد، در معرض دگرگونی است. درون انسان تموّج دارد. از حالتی به حالتی می‌رود. دشمنی می‌تواند تبدیل به دوستی شود و برعکس. بنابراین حقیقتی که جنبۀ نظری دارد یعنی درون انسان تأییدکنندۀ آن است، هرچند ریشه‌دار بنماید، حالت نسبی می‌یابد. گذشتگان هم گفته‌اند:

متاع کفر و دین و بی‌مشتری نیست              گروهی این، گروهی آن پسندند

حقیقت ترکیب گرفته از ذرّات واقعیّات است، که وقتی تجربه شد و تکرار شد و عامیّت یافت، مُهر حقیقت بر آن می‌خورد. از یک جهت آنچه با حکم طبیعت سازگار بوده، حقیقت خوانده شده. مثلا“ آنکه بگویند: زمستان سرد است، و بهار فصل خوش. امّا همه چیز به این سادگی نیست. نوع دیگر حقیقت با گرایش‌های انسان سروکار داشته، یعنی در زمان خاصّی مردم دوست داشته‌اند که آن را حقیقت بشناسند. معروف است که زمانی هفتاد و دو فرقه در دنیا وجود داشته، حافظ هم می‌گفت:

جنگ هفتاد و دو ملّت همه را عذر بنه         چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند

هر یک از اینها اعتقاد شخص خود را حقیقت می‌پنداشت، و دیگران را بر باطل. دوام‌پذیری یک اصل حقیقی ارتباط با مبادی آن دارد، امّا آن مبادی باید با سرشت و ذات انسان و نهاد هستی همآهنگی داشته باشد؛ و آن مستلزم تبدیل یک واقعیّت منفرد به واقعیّت دائم است. اگر شما بگوئید من سفر را دوست دارم، این حقیقت نیست، زیرا ممکن است دیگری آن را دوست نداشته باشد، امّا اگر بگوئید: سفر تجربه می‌آموزد، این می‌شود حقیقت، زیرا عامیّت دارد. انسان برحسب گرایش‌های خود قضاوت می‌کند. اگر می‌بینیم که امری در زمانی به عنوان حقیقت شناخته می‌شود، برای آنست که به گرایش‌های مردم زمان پاسخ مساعد داده است، این گرایش‌ها هم اگر مبانی محکمی داشته باشند، دوام‌پذیر می‌شوند، وگرنه عمر کوتاه خواهند داشت.
برای آنکه ببینیم حقایق تاریخی تا چه اندازه با مقتضیّات زیروبالا شده‌اند، به این مورد توجّه کنیم:
انوشیروان را عادل لقب داده‌اند، و قرنهاست که چنین است. طیّ این مدّت به هیچ پادشاه دیگری چنین لقبی داده نشده است. ادبیّات فارسی پر است از تأیید آن، و به خاطر کسی خطور نمی‌کرده که جز این بیندیشد. حدیث را هم برای آن گزارش کرده‌اند.
امّا در این صدسالۀ اخیر،‌ اختلاف‌نظر در این‌باره پیش آمده است. کسانی هستند که در عادل بودن انوشیروان شک کنند، اینها گروهی از چپ‌ها هستند، برای آنکه او مزدکی‌ها را برانداخت. قضیّه وارونه شده است.
انوشیروان تغییر نکرده، همان است که بوده. نظرها تغییر کرده است و هر گروه از دیدگاه خود آن را حقیقت می‌پندارد.
ما در این جا وارد این بحث نمی‌شویم که کدام حق دارند. هیچ یک به تنهائی حق ندارند. هریک دلخواه خود را پیش می‌راند. انوشیروان یک نظم‌دهنده بود. از این جهت حق داشت که آئینی را که روح زمان و جامعۀ ایرانی آمادۀ پذیرش آن نبود، و کشور را به آشوب کشانده بود، سرکوب کند.
امّا از جهت دیگر حق نداشت، زیرا به ریشۀ مشکل توجّه ننمود، یعنی نظام طبقاتی ساسانی را که بر بی‌تعادلی و ناهمواری می‌چرخید به تعادل نزدیک نکرد، نتیجه آنکه چند دهه بعد، شد آنچه شد.
انوشیروان را باید در شرایط زمانی خود که یک کشور آشوب‌زده را به آرامش و اقتدار بازآورد، و بعضی ناهمواریها را هموار کرد، قضاوت نمود، وگرنه نباید از او انتظار داشت که در آن زمان به برابری حقوق انسانها معترف باشد. از آنجا که بشر خواستار امنیّت و نظم است، کسانی که او را به این سبب عادل خوانده‌اند، اشتباه نکرده‌اند. ما نباید اندیشه‌های امروزی خود را در ظرف زمانی پانزده قرن پیش بگذاریم و توقّع داشته باشیم که انوشیروان مزدک را تحمّل کرده باشد.

×   ×   ×

اکنون بیائیم به دورۀ معاصر. هرجنگ بزرگی مقداری آثار و عواقب به دنبال می‌آورد. جنگ اوّل جهانی تکانهائی در جهان ایجاد کرد. فاشیسم و نازیسم در ایتالیا و آلمان سربرآوردند. امّا آنها چون با طبیعت بشر ناسازگار بودند، زدوده شدند. بهای آن یک جنگ خونین دیگر بود.
در روسیّه با انقلاب اکتبر، نهضت مارکسیستی پیش آمد. آن چون به بخشی از خواست انسان که انتظار برابری انسانهاست پاسخ می‌داد، توانست دوام بیشتری بکند، امّا بخش دیگر که طلب آزادی باشد بی‌جواب ماند. و از این رو آن نیز پس از چند دهه، از صحنه خارج گشت.
مهم‌ترین قهرمان این جریان، استالین بود. استالین یکی از پدیده‌های شگفت‌انگیز تاریخ بشر است. فرزندی از گرجستان، از پدر و مادری کاسب مآب و گمنام. نخست به مدرسۀ دینی رفت و خواست تا مبلّغ عیسوی بشود، امّا بعد در رأس نهضت مادیّگری و بی‌خدائی جهان قرار گرفت، و طیّ نزدیک سی سال فرمانروای بلامنازع کشور بزرگ روسیّه شد. کسی که در جوانی شعر می‌گفت، و رساله‌های لطیف افلاطون را می‌خواند چند سال بعد از هیچ خشونتی پروا نداشت. اظهارنظرهائی که دربارۀ او شده، در دو جهت متقابل قرار داد: از شقی‌ترین تا انسانی‌ترین. از «پدر ملّت روس» و نجات‌بخش (در جنگ جهانی دوم) تا دیکتاتور ستم‌پیشه، تالی کالیگولا (امپراطور نابکار روم از سال 37 تا 41میلادی). استالین طیّ یک دوران، نه تنها در خاک روس وانمود می‌شد که مورد پرستش است، بلکه در سراسر جهان، احزاب کمونیست، او را نجات‌دهندۀ بشریّت به حساب می‌آوردند.
ستایشی که در سراسر جهان، به زبانهای مختلف در حقّ او به کار رفت، گمان نمی‌کنم که به هیچ فرد دیگری در طی‌ّ تاریخ نثار شده باشد.
من خود در سال 1953 به هنگام مرگ وی در فرانسه بودم. حزب کمونیست فرانسه چنان مراسم عزائی به پا کرد که نظیرش تا آن روز دیده نشده بود. در یک محوّطۀ وسیع، در حالی که بلندگوهای قوی، سمفونی «پاتتیک» بتهوون را می‌نواختند، انبوه جمعیّت، غمزده و خاموش ایستاده بودند. آنگاه نطق‌های پرشور آغاز گشت که اشک به چشم می‌آورد. در روزنامۀ «اومانیته» (ارگان حزب کمونیست فرانسه)، عبارت‌هائی به کار رفت که تا آن زمان در زبان فرانسه به کار نرفته بود.
آراگون و الوار، دو شاعر برجستۀ فرانسه، همۀ اغراق‌های شاعرانه را در این راه به استخدام گرفتند. آراگون نوشت: «استالین بزرگ‌ترین فیلسوف همۀ زمانهاست. او آموزگار آدمیان و دگرگون کنندۀ طبیعت است. اوست که آدمیزاد را، از نگاه کسانی که در راه کرامت انسانی مبارزه می‌کنند، واجد بالاترین ارزش‌ها بر روی کرۀ خاک خوانده است. نام او زیباترین، نزدیک به دل‌ترین، و شگرف‌ترین نام‌ها در همۀ کشورهاست.»
و پل الوار، شاعر دیگری، با شهرت جهانی، در شعری می‌سرود:
«استالین برای ما همیشه زنده است/ استالین زدایندۀ بدبختی است/ اعتماد، میوۀ مغز عشق‌پرور اوست / زیرا زندگی و مردم او را برگزیده‌اند، تا بر روی زمین امید بی‌انتها را بگستراند» (نقل شده در مجلّۀ اکسپرس، چاپ پاریس، شمارۀ 26 سپتامبر 2007)
همین حرفها را کم و بیش ده‌ها شاعر خوب و بد در سراسر جهان تکرار می کردند.
ولی معلوم نشد چه شد که مایاکووسکی شاعر روس، که در خود روسیّه، سوگلی این مکتب بود، و از همه مشهورتر، در اوج بهشت موعود استالینی، در سنّ سی و هفت سالگی دست به خودکشی زد. سؤال این است که چرا او باید در یک چنین دوران به زعم او «پر از نوید» از زندگی سیر شود؟ شاعران و قلمزنان نظام استالینی نمی‌شد گفت که نارسائی فهم داشتند، ولی در دنیای بعد از جنگ‌، یک فضای تبلیغی رباینده ایجاد شده بود که همه را دربرمی‌گرفت، چه کسانی که حسن نیّت و صمیمیّت داشتند، و چه کسانی که فرصت‌طلب و بی‌مسلک بودند.
امّا زمانی که تب‌ها فرو نشست، نظر درست عکس به میان آمد. روشن شد که روسیّه در استقرار این نظام چه بهائی پرداخته است. در قضیّۀ «گولاک» (اشتراکی کردن زمین) تلف پنج میلیون انسان و جابجائی بیست میلیون نفر را به استالین نسبت داده‌اند. بوریس پاسترناک او را به «کالیگولا»، امپراطور بدسیرت روم تشبیه کرد.
از همه خطیرتر خفقان فکری بود که بر جامعۀ روس حکمفرما گشت. آندره ژید، نویسندۀ فرانسوی که خود زمانی گرایش کمونیستی داشته بود، پس از بازگشت از سفر شوروی نوشت: «من شک دارم که امروزه در هیچ کشوری، حتّی آلمان نازی، روان انسانی به اندازۀ روسیّۀ کنونی ناآزاد، خمیده، بیم زده و اسیر باشد...»
و این درحالی بود که ملّت روس در قرن نوزدهم، با همۀ استبداد تزار، آثار درخشانی از خود بیرون داده بود. نویسندگانی چون داستایووسکی و تولستوی و چخوف و گوگول داشته بود، پوشکین داشته بود، هم چنین تعدادی موسیقی‌دان و نقّاش و عالِم که شهرت جهانی یافتند. امّا در دورۀ کمونیستی هیچ نویسنده یا هنرمندی پیدا نشد که بتواند یا پیشینیان برابری کند، مگر کسانی که راه اعتراض در پیش گرفتند، چون پاسترناک و سولژنتسین. همۀ اینها به علّت کمبود آزادی بود، همه چیز را می‌شود در بند کرد، مگر آزادی را که بندناپذیر است.
نه آنکه در همان زمانها هم اعتراض خاموش نباشد، ولی فضائی که ایجاد شده بود، مجذوب و مرعوب می‌کرد. نوعی جنبۀ تقدّس گونه به مرام بخشیده شده بود که می‌گفت مخالفت با آن، در حکم سرکشی نسبت به تودۀ زحمتکش، به سوسیالیسم علمی و به جبر تاریخ است که نام دیگرش خیانت می‌شود.
نظامی که استالین پایه‌گذارش بود، ادّعایش آن بود که بر پایۀ علم بنا شده است. می‌بایست همه چیز بر وفق برنامه‌ریزی علمی جلو برود،‌تا بتواند عدالت اجتماعی و اقتصادی برقرار دارد، تا بتواند به هر کس به اندازۀ استحقاق و استعدادش برساند. در عالَم نظر قابل قبول بود، امّا در عمل چون از جوهرۀ آزادی و صداقت بی‌بهره بود، سرانجام به «فروپاشی» ختم گردید.
بعدها که پرده کنار رفت، کسانی که در سراسر دنیا زمانی مجذوب و مرعوب شده بودند، مات ماندند که تا چه اندازه انسان می‌تواند ربودۀ تبلیغ و جوسازی بشود، و تا چه اندازه چون بخواهد که فریب بخورد می‌تواند ساده‌لوح گردد.
نظام کمونیستی نزدیک هفتاد سال دوام کرد. اروپای شرقی پشت پردۀ آهنین رفت. چه بسا زندگی‌ها که در این راه پژمرده گشت. چه بسا جوانیها که به پیری رسید. کسانی بودند که سالها در زندان ماندند. و بعد دیدند که باد کاشته بودند. در مقابل، واکنش‌های خونین هم ایجاد گشت، در اندونزی صدها هزار نفر، و در شیلی هزاران نفر به نابودی رفتند.
عجیب است که وقتی پایه‌های نظم استالینی با نطق معروف خروشچف سست شد، و بعد مقدّمات «فروپاشی»، در زمان گورباچف پیش آمد، هنوز در چین، در دوران «انقلاب فرهنگی» برای استالین احترام بسیار قائل بودند، و نظام شوروی را سرزنش می‌کردند که نسبت به او حق‌ناشناسی می‌کند. در اروپای شرقی، آلبانی آخرین سنگری بود که آئین استالین را پاس می‌داشت. ولی همین آلبانی متعصّب که امریکا را دشمن اوّل بشریّت معرّفی می‌کرد، سال گذشته، وقتی بوش، رئیس جمهور امریکا به این کشور رفت، مردم جمع شدند و پرشورترین استقبال‌ها را از او کردند. هرگز بوش در هیچ کشوری با چنین ابراز احساساتی روبرو نشده بود. تفاوت از کجا به کجا!
نمونۀ استالین را قدری با تفصیل پیش آوردیم، برای آنکه نموده شود که حقیقت تا چه اندازه می‌تواند خانه به دوش باشد.
حقیقت‌های نموداری یا شبه حقیقت آنهائی هستند که هزاران بار در طیّ تاریخ به مردم باورانده شده‌اند، طلوع کرده و افول کرده‌اند. اینها ساخته و پرداختۀ قدرت هستند، و از این جا رابطۀ تنگاتنگ شبه حقیقت با قدرت نموده می‌شود.
مثال محمود غزنوی را ببینیم. گمان می‌کنم که او معروف‌ترین سلطان دوران بعد از اسلام ایران باشد. او یک ترک غیرایرانی غلام‌زاده بود، که در آن آشوب اجتماعی که گریبانگیر کشور بود به سلطنت خراسان رسید. چون زمینۀ ملّی نداشت، خواست تا پایۀ حکومت خود را با تظاهر به دینداری تقویت کند؛ ولی در واقع امر، اشتهای بی‌چون و چرای او به مال‌اندوزی بود که او را رهبری می‌کرد. از این رو با لشکرکشی به هندوستان و غارت بتخانه‌های آن کشور – که پر از جواهر بودند – به خود، هم مشروعیّت و هم اقتدار بخشید. آنگاه ریزه‌های آن غنیمت را در دامان شاعران مدّاح ریخت که او را «غازی» خواندند و بالاترین غلوّها را در حقّش به کار بردند.
نتیجۀ کار او این شد که با پرداختن صله‌های گزاف به شاعران، مکتب دروغ و گزافه در زبان فارسی پایه‌گذاری گردد و انحطاطی به تفکّر ایرانی راه یابد که دنباله‌اش تا همین امروز کشیده شده. شهرتی که به عنوان ادب‌پرور و اسلام پناه به او داده شده، در واقع نوعی حقیقت خریده شده با تاراج ثروت‌های هند است.
در زمان ما حقیقت بیشتر از همیشه تأثیرپذیر از سیاست شده است، و ماشین‌های عظیم تبلیغاتی می‌توانند کاهی را کوهی کنند. اینکه گفته‌اند آفتاب همیشه زیر ابر نمی‌ماند،‌ می‌تواند درست باشد، امّا گاهی هم درست نباشد. زیرا ارزیابی حقیقت با درون ماست. وقتی می‌بینیم که صدها و هزاران سال باورهائی بر بشر حکومت کرده‌اند که بنیادی نداشته‌اند، و او آنها را حقیقت پنداشته، به این نتیجه می‌رسیم که آدمی به همان اندازه که روشن‌بینی را دوست داشته، فریب را هم می‌پسندیده، زیرا به او آرامش خاطر می‌بخشیده. برای پوشیدن حقیقت یا وارونه جلوه‌دادن آن، دو عامل مؤثّر بوده است. یکی غرض و دیگری عوامیّت. غرض برای آنکه کسانی آنچه را که دوست ندارند، ولو حقیقی باشد، نفی می‌کنند. مولوی فرمود:
 چون غرض آمد هنر پوشیده شد              صدحجاب از دل به سوی دیده شد
عوامیّت، یعنی چیزی را که در زمانی مورد دلخواه است، ولو دروغ، به عنوان حقیقت پذیرفته شود.
انسان موجودی است بافته از تناقض، مهر در کنار کین، حرص در کنار جوانمردی، انسانیّت در کنار توحّش، و شوریدگی در کنار عقل.
شکست مارکسیسم در روسیّه و اروپای شرقی و نیز تعدیل «انقلاب فرهنگی چین» نشان داد که آدمیزاد تابع انضباط ریاضی‌وار نیست. او دارای ابعاد گوناگونی است که باید به هر یک در جای خود جواب داده شود. دنیای امروز به گونه‌ای است که رشد آگاهی بشر افزونتر از رشد پاسخ‌هائی است که تمدّن کنونی به این آگاهی می‌دهد. هرگاه این فاصله در میان دو رًشد، از حدّ قابل تحمّل بگذرد، می‌تواند دنیای آینده را به راهی برد که دیگر زیستن در آن دشوار باشد.


با وصف آنچه گفته شد، آیا حقیقت معنوی خالص وجود ندارد؟ چرا. در انسان جوهره‌ای است بی‌نام که به سوی گشایش و روشنائی رهنمون می‌گردد،‌و به رغم وارونه‌گریهائی که طیّ تاریخ از جانب قدرت‌ها اِعمال گردیده، و از خلال ابرهای حوادث، گاه در قالب اسطوره و تمثیل و رمز، و گاه به صراحت، روی نموده، حقیقتی برجای می‌ماند که از شکفتن روح به دست آمده و گاه در هنر تجلّی می‌کند، و گاه خیلی ساده، در یک نگاه، یک دیدار، یک انتظار، یک کشف، یک خدمت به خلق، ‌و یک ایستادگی بر سر آنچه حق پنداشته می‌شود... این حقیقت دریافتنی است، وصف کردنی نیست.
ودیعه‌ای است نهفته در درون انسان که می‌تواند در لحظه‌های خاصّی ابراز شود. چیزی است که به عبارت دیگر «امانت» خوانده شده، و رمز انسانیّت انسان در آن است.
چنین حقیقتی ارزش دارد که بشود به خاطر او محرومیّت کشید،‌ و آن را پاسداری کرد، و حافظ هم گفت:
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن         شکر ایزد که نه در پردۀ پندار بماند

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید