خبر
شب قدر من
- خبر
- نمایش از جمعه, 27 مرداد 1391 10:49
- بازدید: 3628
شهید دکتر مصطفی چمران
چه فرخنده شبى بود شب قدر من؛ شبى که تا به صبح اشک مىریختم و تا اعلى علیین صعود مىکردم. از شب تا به صبح مىراندم و تو در کنارم نشسته بودى. راه درازى بود. از میان درختها و کوهها و جنگلها مىگذشتیم. نورافکن ماشین، جاده را روشن مىکرد و ما در میان نهرى از نور عبور مىکردیم. دو نفر دیگر، در صندلى پشت ما نشسته بودند و صحبت مىکردند و گاهى به خواب مىرفتند...
اما آتشفشان روح من شکفته بود و قلب جوشانم همچون امواج خروشان دریا به صخره وجودم حمله مىبرد و از حیات من جز نور، عشق و سوز، غم و پرستش چیزى دیده نمىشد. زبانم گویا شده بود. گویى جملاتى زیبا و عمیق از اعماق روحم به من وحى مىشد. همچون شاعرى توانا تجلیات روح خود را به عالىترین وجهى بیان مىکردم، درحالىکه سیلاب اشک بر رخسارم مىچکید. همه قیدها و بندها را پاره کرده بود. افسار اختیار را به دست دل سپرده بودم و بدون ترس و خجلت آنچه در وجودم موج مىزد، بیرون مىریختم. از عشق خود و از غم خود، از خوبى و بدى خود، از گناهان کوچک و بزرگ، از وابستگىها و دلهرهها، سوز و گدازها و جهشهاى روح و سوزشهاى دل، از همه چیز خود صحبت مىکردم. آنچه مىگفتم عصاره حیاتم بود و حقیقت بود. وجودم بود که همراه اشک تقدیمت مىکردم و تو نیز، پابهپاى من اشک مىریختى و بال به بال من به آسمانها پرواز مىکردى. دل به دل من مىسوختى و مىخروشیدى و خداى را پرستش مىکردى... چه شبى بود شب قدر من! شب اوج من به آسمانها و معراج من. پرستش من، عشقبازى من، شبى که جسم من به روح مبدل شده بود...
شبى که آتش عشق، همه گناههاى مرا سوزانده بود. شبى که پاک و معصوم، همچون پاکى آتش و عصمت یک کودک، با خداى خود راز و نیاز مىکردم... و تو که اشک مرا مىدیدى و آتش وجود مرا حس مىکردى و طوفان روح مرا مىشنیدى... تو نماینده خدا بودى. آنطور با تو سخن مىگفتم که گویى با خداى خود سخن مىگویم. آنطور راز و نیاز مىکردم که فقط در حضور خدا ممکن است اینچنین راز و نیاز کنم... تو با من یکى شده بودى و به درجه وحدت رسیده بودى. احساس شرم نمىکردم و احساس بیگانگى نمىکردم و از اینکه اسرار درونم را بازگو مىکنم وحشتى نداشتم...
چه فرخنده شبى بود شب قدر من؛ شب معراج من به آسمانها.
از طغیان عشق شنیده بودم و قدرت معجزهآساى عشق را مىدانستم؛ اما چیزى که در آن شب مهم بود، این بود که وجود من، روح شده بود و روح من آتشفشان کرده بود. مىخواست همچون نور از زمین خاکى جدا شود و به کهکشانها پرواز کند... آنگاه آتش عشق به کمک آمده بود و جسم خاکیام را سوزانده بود و از من فقط دود مانده بود و این دود همراه با روح من به آسمانها اوج مىگرفت...
شب قدر من، شبى که سلولهاى وجودم، در آتش عشق تغییر ماهیت داده بود و من چیزى جز عشق گویا نبودم. دل من کعبه عالم شده بود، مىسوخت، نور مىداد و وحى الهى بر آن نازل مىشد و مقدسترین پرستشگاه خدا شده بود. امواج خروشان عشق از آن سرچشمه مىگرفت و به همه اطراف منتشر مىشد. از برخورد احساسات رقیق و لطیف با کوههاى غم و صحراهاى تنهایى و آتش عشق، طوفانهاى سهمگین بهوجود مىآمد که همه وجود مرا تا صحراى عدم به دیار نیستى مىکشانید و مرا از زندان هستى آزاد مىکرد.
اى کاش مىتوانستم همه خاطرات الهامبخش این شب قدر را به یاد آورم. افسوس که شیرازة فکر و طغیان احساس و آتشفشان روح من، آنقدر سریع و سوزان پیش مىرفت که هیچچیز قادر به ضبط آن نبود...
نورى بود که در آن شب مقدس بر قلبم تابید، بر زبانم جارى شد و به صورت اشک، بر رخسارم چکید. من همه زندگى خود را به یک شب قدر نمىفروشم و به خاطر شبهاى قدر زندهام. و تعالى شب قدر عبادت من و کمال من و هدف حیات من است.
نیـایـش
دکتر علی شریعتی
خدایا، مرا از فقر ترجمه و زبونی تقلید، نجاتبخش تا قالبهای ارثی را بشکنم؛ تا در برابر قالبسازی غرب بایستم و تا همچون اینها و آنها دیگران حرف نزنند و من فقط دهانم را تکان دهم.
خدایا، این خرد خردهبین حسابگر مصلحتپرست را که بر دو شاهبال هجرت از کاروان شعلههای بیقرار شوق، که در من شتابان میگذرد، نابود کن.
خدایا، مرا از نکبت دوستیها و دشمنیهای ارواح حقیر، در پناه روحهای پر شکوه چون علی و دلهای زیبای همه قرنها پاک گردان.
خدایا، بر اراده، دانش، عصیان، بینیازی، حیرت، لطافت روح و بینیازیام بیافزای.
خدایا، مرا یاری ده تا جامعهام را بر سه پایه کتاب، ترازو و آهن استوار کنم و دلم را از سرچشمه حقیقت، زیبایی و خیر سیراب کن.
خدایا، جامعهام را از بیماری تصوف و معنویتزدگی شفا بخش، تا به زندگی و واقعیت بازگردد و مرا از ابتذال زندگی و بیماری واقعیتزدگی نجاتبخش، تا به آزادی عرفانی و کمال معنوی برسم.
خدایا، به روشنفکرانی که اقتصاد را اصل میدانند، بیاموز که: اقتصاد هدف نیست و به مذهبیها که کمال را هدف میدانند، بیاموز که: اقتصاد هم اصل است.
خدایا، این آیه را که بر زبان داستایوسکی راندهای، بر دلهای روشنفکران فرودآر که: «اگر خدا نباشد، همه چیز مجاز است.» جهان فاقد معنی و زندگی فاقد هدف و انسان پوچ است و انسان فاقد معنی، فاقد مسئولیت نیز است.
خدایا، در برابر هرآنچه ماندن را به تباهی میکشاند، مرا با نداشتن و نخواستن رویینتن کن.
خدایا، در تمامی عمرم، به ابتذال لحظهای گرفتارم مکن که به موجوداتی برخورم که در تمامی عمر، لحظهای را در ترجیح عظمت، عصیان و رنج، بر خوشبختی، آرامش و لذت اندکی تردید کردهاند!
خدایا، به هر که دوست میداری، بیاموزکه: عشق از زندگی کردن بهتر است و به هرکه دوستتر میداری، بچشان که: دوست داشتن از عشق برتر.
خدایا، به من توفیق تلاش در شکست، صبر در نومیدی، رفتن بیهمراه، جهاد بیسلاح، کار بیپاداش، فداکاری در سکوت، دین بیدنیا، مذهب بیعوام، عظمت بینام، خدمت بینان، ایمان بیریا، خوبی بینمود، گستاخی بیخامی، مناعت بیغرور، عشق بیهوس، تنهایی در انبوه جمعیت، دوست داشتن بیآنکه دوست بدارند، روزی کن.
خدایا، مرا از تمام فضایلی که به کار مردم نیاید، محروم ساز و به جهالت وحشی معارف لطیفی مبتلا مکن که در جذبه احساسهای بلند و اوج معراجهای ماورا، برق گرسنگی را در عمق چشمی، و خط کبود تازیانه را بر پشتی، نتوانم دید.
خدایا، به مذهبیها بفهمان که: آدم از خاک است؛ بگو که: یک پدیده مادی نیز به همان اندازه خدا را معنی میکند که یک پدیده غیبی. در دنیا همان اندازه خدا وجود دارد که در آخرت. و مذهب، اگر پیش از مرگ به کار نیاید، پس از مرگ هم به هیچ کار نخواهد آمد.
خدایا، عقیده مرا از دست عقدهام مصون بدار.
خدایا، به من قدرت تحمل عقیده مخالف ارزانی کن.
خدایا، رشد عقلی و عملی مرا از فضیلت تعصب، احساس و اشراق محروم نسازد.
خدایا، مرا همواره آگاه و هشیار دار، تا پیش از شناختن درست و کامل کسی یا فکری، مثبت یا منفی قضاوت نکنم.
خدایا، جهل آمیخته با خودخواهی و حسد، مرا رایـگان ابزار قتالة دشمن برای حمله به دوست نسازد.
خدایا، شهرت منی را که میخواهم باشم، قربانی منی که میخواهند باشم، نکند.
خدایا، مرا به خاطر حسد، کینه و غرض، عملة آماتور ظلمه مگردان.
خدایا، خودخواهی مرا چنان در من بکش، یا چنان برکش تا خودخواهی دیگران را احساس نکنم، و از آن در رنج نباشم.
خدایا، مرا به ابتذال آرامش و خوشبختی مکشان. اضطرابهای بزرگ، غمهای ارجمند و حیرتهای عظیم را به روحم عطا کن. لذتها را به بندگان حقیرت بخش و دردهای عزیز بر جانم ریز.
خدایا، آتش مقدس شک را آنچنان در من بیفروز تا همه یقینهایی را که در من نقش کردهاند، بسوزد و آنگاه از پس تودة این خاکستر، لبخند مهراوه بر لبهای صبح یقینی شسته از هر غبار طلوع کند.