یکشنبه, 04ام آذر

شما اینجا هستید: رویه نخست تازه‌ها خبر حضرت فاطمه (س) در وادی ادبیات

خبر

حضرت فاطمه (س) در وادی ادبیات

برگرفته از روزنامه اطلاعات،  شماره  25853، دوشنبه یکم اردیبهشت 1393

بهینِ زنان

حکیم سنایی غزنوی

جهان پر درد می‌بینم، دوا کو؟

دل خوبان عالَم را وفا کو؟

ور از دوزخ همی ترسی شب و روز

دلت پر درد و رخ چون کهربا کو؟

بهشت عدن را بتوان خریدن

ولیکن خواجه را در کف، بها کو؟

خرد گر پیشوای عقل باشد

پس این واماندگان را پیشوا کو؟

در این ره گر همی جویی یکی را

سحرگاهان تو را پشت دوتا کو؟

سراسر جمله عالم پر یتیم است

یتیمی در عرب چون «مصطفی» کو؟

سراسر جمله عالم پر ز شیر است

ولی شیری چو «حیدر» باسخا کو؟

سراسر جمله عالم پر زنانند

زنی چون «فاطمه» خیرالنسا کو؟

سراسر جمله عالم پر شهید است

شهیدی چون «حسین» کربلا کو؟

سراسر جمله عالم پر امام است

امامی چون «علی موسی‌الرضا» کو؟

سراسر جمله عالم پر ز مرد است

ولی مردی چو «موسی» با عصا کو؟

سراسر جمله عالم پر ز عشق است

ولی عشق حقیقی با خدا کو؟

سراسر جمله عالم پر ز پیر است

ولی پیری چو «خضر» باصفا کو؟

سراسر جمله عالم پر ز حسن است

ولی حسنی چو «یوسف» دلربا کو؟

سراسر جمله عالم پر ز تخت است

ولی تخت «سلیمان» و هوا کو؟

سراسر جمله عالم پر ز مرغ است

ولی مرغی چو بلبل بانوا کو؟

سنایی نام بتوان کرد خود را

ولیکن چون «سنایی»شان، سنا کو؟

 

فاطمه، نور پیمبر

دو حکایت از فاطمه رضی الله عنها

عطار نیشابوری

 

سرِ مردان عالَم مصطفی بود

ببین تا در ره دنیا کجا بود

چو اندر ملک درویشی سر افراخت

قبای مسکنت را در بر انداخت

طعام جوع را صد خوان بگسترد

به ملک فقر شادُروان بگسترد

کمال ملک درویشی چنان داشت

که آن طاقت ندانم تا توان داشت

اُسامه گفت: سیّد داد فرمان

که بوبکر و عمر را پیشِ من خوان

چو پیش آمد ابوبکر و عمر نیز

پیمبر گفت زهرا را دگر نیز:

برو بابا جهازت هر چه داری

چنان خواهم که در پیش من آری

اگرچه نورِ چشمی ای دل‌افروز

به «حیدر» می‌کنم تسلیمت امروز

شد و یک سنگِ دستاس آن یگانه

برون آورد در ساعت ز خانه

یکی کهنه حصیر از برگِ خرما

یکی مسواک و نعلینی مطرّا

یکی کاسه ز چوب آورد با هم

یکی بالش ز جلد میش محکم

یکی چادر، ولیکن هفت‌پاره

همه بنهاد و آمد در نظاره

پیمبر، خواجة انواع و اجناس

به گردن برنهاد آن سنگِ دستاس

ابوبکر آن حصیر آنگاه برداشت

عمر آن بالش اندر راه برداشت

پس آنگه فاطمه، نور پیمبر

بشد، بر سر فکند آن کهنه چادر

پس آن نعلین را در پای خود بست

پس آن مسواک را بگرفت در دست

اُسامه گفت: من آن کاسه آنگاه

گرفتم، پس روان گشتم در آن راه

به پیش حجرة حیدر رسیدم

ز گریه روی مردم می‌ندیدم

پیمبر گفت: ای مرد نکوکار

چرا می‌گریی آخر این چنین زار؟

بدو گفتم: ز درویشیِ زهرا

مرا جان و جگر شد خون و خارا

کسی کو خواجة هر دو جهان است

جهاز دخترش اینک عیان است!

ببین تا قیصر و کسری چه دارد

ولی پیغمبر از دنیا چه دارد

مرا گفت: ای اسامه، این قدر نیز

چو باید مُرد، هست این هم بسی چیز

چو پای و دست و روی و جسم و جانت

نخواهد ماند، گو این هم ممانت

جگرگوشه‌ی پیمبر را عروسی

چو زین سان است، تو در چه فسوسی؟

شنودی حال پیغمبر زمانی

تو می‌خواهی که گرد آری جهانی

چو کار این جهان خون خوردن توست

چه گرد آری؟ که بار گردن توست

(الهی‌نامه)

***

فاطمه، خاتون جنت ناگهی

پیش سیّد رفت در خلوتگهی

گفت: کرد از آس، دستم آبله

یک کنیزک از تو می‌خواهم صله

تا مرا از آس، رنجی کم رسد

تا کی‌ام از آس چندین غم رسد؟

آسِ گردونم چو یک ارزن بوَد

آس کردن خود چه کار من بود؟

وی عجب در پیش حیدر روزگار

بود آن ساعت غنیمت بی‌شمار

دست بگشاد و ببخشید آن همه

هیچ نگذاشت از برای فاطمه

یک دعاش آموخت زیبا و عزیز

گفت: این بهتر تو را زان جمله چیز

هان چه گویی؟ ظلم بود این یا نبود؟

بود این شفقتْ همه دین یا نبود؟

آن که او از فقر فخر آمد عزیز

کی گذارد هیچ کس را هیچ چیز؟

هست دنیا دشمن حق بی مجاز

دشمن حق کی گذارد دوست باز؟

گر سر دین داری ای بی پا و سر

راه دین این نیست، زین ره در گذر

(مصیبت‌نامه)

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید