یکشنبه, 04ام آذر

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی داستان ایرانی خط - داریوش عابدی

داستان ایرانی

خط - داریوش عابدی

برگرفته از تارنمای گسترش زبان و ادب فارسی

آقای حسنی هنوز خودش به داخل اتاق نیامده، صدای هیجان زده اش را به درون فرستاد:
ـ مرضیه جون! مرضیه جون! مژده بده!
مرضیه دم كنی را روی دیگ پلوپز گذاشت و وارد هال شد و در حالی كه لبش را می گزید، از ته گلو آهسته گفت:«هیس! چه خبرته! بچه خوابیده»
آقای حسنی به داخل خانه آمد و همان طور كه خنده تمام صورتش را پر كرده بود، گفت: «بی خیالش! بذار بیدار شه!»
و با صدایی آهسته تر ادامه داد: «می دونی چی شده!»
ـ نه چی شده؟
و در حالی كه لبانش به لبخندی نرم باز می شد، ناباورانه ادامه داد: :گروه، پایه تشویقی گرفتی؟»
ـ نه بابا گروه پایه چیه!
ـ تو شركت تعاونی چیزی برنده شدی؟
ـ نه جانم! شركت تعاونی كدومه! اون كه مال بدبخت بیچاره هاس!
مرضیه سرش را تكان داد:
ـ نیست كه ما خیلی خوشبختیم! حالا چی شده؟
در همین موقع صدای بچه بلند شد و مرضیه را به طرف اتاق بچه كشاند. آقای حسنی زیر لب غرید:«ای بابا تو هم با این بچه ات! همیشه خدا حال ما رو می گیره!»
و كتش را روی جا رختی انداخت و به طرف اتاق بچه رفت. بچه در آغوش مرضیه آرام گرفته بود و با چشمانی بسته شیر می خورد. آقای حسنی رو به روی آنها دو زانو نشست. مرضیه چشمانش را ریز كرد و پرسید:«خوب رضا! نگفتی چی شده؟»
آقای حسنی ابروانش را بالا انداخت :«تا یه مژدگونی خوب ندی، نمی گم»
بچه آرام گرفته بود، مرضیه او را سرجایش خواباند و آرام گفت: «ما كه می دونیم چیزی نشده فقط این وسط، بچه بیخودی بیدار شد.»
و با بی حوصلگی ادامه داد «اصلاً به من چه، چی شده یا چی نشده! از صبح تا حالا دارم تو خونه، جون می كنم، حالا آقا آمده از من بیست سؤالی می پرسه! هر چی شده كه شده چكار كنم!»
و از اتاق خارج شد. آقای حسنی از جایش بلند شد و به دنبالش دوید.
«بفرما! حالا باید دستی هم بدیم! تو كه این قدر نازك نارنجی نبودی! حالا گوش كن! آقای مرادی فرماندار شده.» مرضیه ایستاد، سرش را به طرف او چرخاند و ناباورانه در حالی كه ابروانش را با تعجب در هم فرو برده بود گفت: «نه ....! ترو خدا ...! راست می گی!...كی....!»
آقای حسنی فاتحانه خندید:
ـ دیدی گفتم تعجب می كنی! دیروز بهش ابلاغ دادند! تو دفتر كه بودیم آقای مدیر گفت.
چهره مرضیه در هم رفت و با لحن تحقیرآمیزی گفت: «مگه آدم قحطی بود كه رفتند یك معلم رو فرماندار كردند! حالا تو چرا این قدر خوشحالی؟ شیرینی رودیگرون می خورند، مزه مزه اش را تو می كنی!»
ـ د همینه دیگه! واسه همینه كه می گم باید مژدگونی بدی!
ـ چه ربطی داره! اصلاً به من چه؟ زنش بره مژدگونی بده!
ـ اتفاقاً خیلی هم ربط داره، آخه می دونی، من و حمید، قبل از انقلاب با هم همكلاسی بودیم
ـ حمید؟!
ـ آره بابا دیگه مرادی رو می گم! بعد از انقلاب هم همكار شدیم، اتفاقاً هر دو یك كلاس هم درس می دیم، اون پنجم الف، من پنجم ب. تو دفتر هم همهش، تو بحثهای سیاسی و غیر سیاسی، من طرف اونو می گرفتم و یواش یواش شدیم هم خط.
مرضیه سرش را تكان داد:
ـ تو كه اهل بحث سیاسی و این جور چیزها نبودی!
ـ بابا جون من، آره و نه، كه دیگه اهل نمی خواد. اون هر وقت می گفت: آره منم می گفتم: آره اون هر وقت می گفت: نه، منم می گفتم نه!
ـ خوب كه چی؟
«بذار قال قضیه رو بكنم! ببین مرضیه جون، آقای استاندار چون خطش با خط فرماندار اینجا نمی خوند، از خیلی وقتها دنبال یكی می گشت كه فرماندار رو عوض كنه، تازگیها، آقای مرادی رو بهش معرفی كردند، اونم قبول كرد، این طور كه شنیدم آقای مرادی هم از شهردار اینجا دلخوشی نداره! آقای مدیر می گفت: البته به نقل از آقای ناظم كه تو خط شهرداره، كه هنوز پیش هم ننشسته اند، با هم قهرند. چون كه می دونی كه، خط شهردار با خط فرماندار یعنی آقای مرادی اصلاً نمی خونه» مرضیه خواست حرفی بزند كه آقای حسنی با دست جلوی او را گرفت:
ـ صبر كن! صبر كن! تا تموم كنم! این طور كه بوش می آد آقای مرادی منو واسه شهرداری كاندید كرده!
ناگهان خنده به صورت مرضیه دوید؛ چشمانش ریز و دهانش باز شد، ناباورانه پرسید: «خودش بهت گفت؟»
ـ خودش كه نه! مگه الان می شه دیدش! دیروز كه اومده بود پیش آقای مدیر خداحافظی كنه، بهش گفته بود. آقای مدیر هم، امروز البته غیر مستقیم، پیش همه معلمها، بهم گفت.
دهان مرضیه بازتر شد:
ـ پیش همه! اونا چی گفتند؟
ـ هیچی! چی می خواستن بگن! ولی احساس كردم كه رفتارشون با من تغییر كرده؛ هر وقت وارد دفتر می شدم همه از جاشون بلند می شدند و جاشونو به من تعارف می كردند. خلاصه، مرضیه جون، شوهرت داره می ره اون بالا بالاها، قدرشو بدون، بهش برس.
مرضیه، در حالی كه از شادی قلبش به طپش افتاده بود با خنده گفت:«خوبه! خوبه! آقای شهردار! ماها از این شانسها نداریم!»
آقای حسنی دستهایش را روی شانه او گذاشت:
ـ فردا شب می خوام حمید اینها رو برای شام دعوت كنم، تو فكر غذا باش.
مرضیه چراغ را خاموش كرد و دیگ پلو را روی زمین گذاشت و به نرمی گفت:
ـ تو هم واسه ما همش كار درست می كنی، اون یكی فرماندار می شه. شامشو، ما باید بدیم! كار دنیا بر عكسه والله!
آقای حسنی، همان طور كه از آشپرخانه خارج می شد، با خنده گفت: «زن شهردار شدن، این چیزها رو هم داره!»
و بعد از مكثی ادامه داد: «راستی بچه رو هم ببر خونه مادرت؛ والا اگر اینجا باشه آبروی ما رو می بره!

سفره را كه جمع كردند، آقای مرادی به آرامی و متانت، همان طور كه سرش پایین بود، گفت: «دست شما درد نكنه، ما عادت به این جور غذاها نداریم. ولی انشاءالله یك روز جبران خواهیم كرد.»
مرضیه در حالی كه انگشتانش را با دستپاچگی در هم فرو برده بود و می فشرد، گفت: «خواهش می كنم! قابل شما رو نداشت! به هر حال باید ببخشید! با حقوق معلمی بهتر از این نمیشه نمی شه پذیرایی كرد، به هر حال باید ببخشید!»
و با اشاره آقای حسنی، از اتاق خارج شد و بساط میوه و چای را پهن كرد و وقتی كه قصد داشت از اتاق خارج شود، آقای مرادی به آرامی گفت :«لطفاً شما هم تشریف داشته باشید، چون مسئله، یك مسئله اجتماعی و خانوادگی است، به خانم بنده هم بگویید بیاید اینجا!»
پس از اینكه همه جمع شدند آقای مرادی رو كرد به آقای حسنی و گفت: «ببینید آقا رضا! من می خواهم یك نكته را بگویم، ولی اول قصد دارم یكسری به مقدمات را خدمت شما عرض كنم، بعد نتیجه گیری كنم.»
آقای حسنی زیر لب زمزمه كرد :«بفرمایید»
و احساس كرد كه قضیه، باید قضیه شهردار شدن او باشد و مثلاً متقاعد كردن او!
آقای مرادی شروع به صحبت كرد: «ما می دانیم كه در یك مجموعه، تمام عناصر باید دارای یك تفاهم و هماهنگی باشند تا بتوانند در یك جهت و یك مسیر...»
آقای حسنی در میان كلمات و جملات آقای مرادی غوطه خورد و به دنبال كلمه شهردار و نام خودش می گشت، ولی نمی یافت.
آقای مرادی با دست اشكالی را در فضا ترسیم می كرد و كلماتی را می گفت كه آقای حسنی زیاد مشتاق شنیدن آن نبود. به زنش نگاه كرد كه چشمانش را ریزه كرده به آقای مرادی خیره شده بود. زن آقای مرادی هم مشغول پوست كندن سیب بود، كه ناگهان اسم خودش، او را به خود آورد:
ـ تا اینجا كه با من موافقید آقا رضا!
آقای حسنی سرش را شتابزده تكان داد:
ـ بله! بله! كاملاً شما درست می فرمایید.!
آقای مرادی سرش را تكان داد:
ـ پس وقتی توی یك شهر، دو طرز تفكر حاكم باشد، معلوم است كه نمی توان برای مردم كار كرد. وقتی كه من و آقای شهردار هم فكر نیستیم، این وسط چوبش را مردم می خورند! با این هم موافقید؟
آقای حسنی كه دیگر حواسش كاملاً به حرفهای آقای مرادی بود، سرش را تكان داد:
بله! بله كاملاً!
ـ خوب پس این وسط یا من باید از میدان بروم كنار، یا آقای شهردار. با كنار رفتن حقیر متأسفانه آقای استاندار موافقت نمی كنند، این وسط می ماند آقای شهردار، البته كنار گذاشتن آقای شهردار؛ دست من نیست؛ من فقط باید پیشنهاد كنم و من هم به آقای استاندار گفتم. ایشان هم موافقت كردند. فقط این میان، نام كسی را كه باید شهردار آینده این شهر شود، مانده است. آقای حسنی، احساس كرد از هیجان تمام بدنش می لرزد. كف دست عرق كرده اش را به زانوانش مالید، آقای مرادی ادامه داد: «من قصد دارم شما را به لحاظ هم فكری كه در محیط كارمان با هم داشتیم به آقای استاندار معرفی كنم. با توجه به مسائلی كه مطرح كردم كه خودتان بهتر از من می دانید، من فكر می كنم باید دست به دست هم بدهیم و به این مردم خدمت كنیم! درست نیست این قدر به فكر خودمان باشیم. باید از این پیله ای كه دور خودمان تنیده ایم بیرون بیاییم!»
آقای حسنی، دیگر در عرش سیر می كرد، شهردار شدن او دیگر حتمی شده بود. نگاهی به زنش كرد كه سرش را پایین انداخته و داشت لبانش را از شادی می جوید.
ـ خوب خودتان چه می گویید، آقا رضا؟
آقای حسنی با فروتنی بسیار، در حالی كه سرش را پایین انداخته بود، گفت: «والله من خودمو لایق نمی دانم، مسئولیت خیلی بزرگیه، در ثانی تجربه ای هم در این كار ندارم، ولی فكر می كنم آقای...» مكثی كرد و نگاهی به زنش كرد كه اخم كرده و او را می نگریست، احساس می كرد فروتنی زیاد، دارد كار دستش می دهد و ادامه داد «والله چه می دونم!»
ـ نه، نه از این حرفها نزنید! شما به درد كارهای بزرگ می خورید! من هم فكر می كردم تا آخر عمر باید معلم بمانم، ولی آقای استاندار مرا از این تصور بیرون آورد. من با توجه به شناختی كه از شما پیدا كردم، بخصوص از وقتی همكار شدیم، تو بحثهایی كه با دیگران داشتیم، متوجه همفكری و هماهنگی شما با خودم شدم و مطمئن باشید كه من كسی را بدون فكر انتخاب نمی كنم، راجع به تجربه هم غصه نخورید، ما كار را باید در میدان عمل یاد بگیریم، این برای آدمهای متعهد، یك اصل است!
خانمش بلافاصله ادامه داد:«من یادم می آید، اون موقعها كه حمید معلم بود، چقدر از آقای حسنی تعریف می كرد كه توی بحثها همش پشت اونو می گیره، خوب این نشون میده كه وقتی تو مسائل فكری، هماهنگی باشه، حتماً توی كار هم هماهنگی هست دیگه!»
آقای حسنی سكوت كرده بود، می ترسید فروتنی كند و كار خراب شود كه مرضیه به كمكش آمد.
ـ راستش خبر، خیلی غیر مترقبه بود! اجازه بدید آقا رضا در موردش فكر كنه بعد بهتون اطلاع بده!
آقای مرادی از جایش بلند شد:
ـ به هر حال من همین را هم به فال نیك می گیرم، من اسم آقای حسنی را برای شهرداری به استاندار، رد می كنم؛ خوب دیگر ما رفع زحمت می كنیم.
ـ چرا به این زودی؟ تشریف داشته باشید، تازه سر شبه !
ـ نه دیگه! باید بریم! صبح زود یك جلسه، توی فرمانداری داریم، بعد هم یك سخنرانی برای رؤسای ادارات برام گذاشته اند.
و رو به آقای حسنی:
ـ آدم یواش یواش باید خودش را برای كارهای بزرگ و مسئولیتهای بزرگتر آماده كنه، درسته آقا رضا؟ آقای حسنی، محجوبانه خندید و سرش را پایین انداخت و بعد همراه آقای مرادی و همسرش تا بیرون حیاط رفت.
وقتی برگشت، خودش را روی زمین ولو كرد و به پشتی تكیه داد، مرضیه همان طور كه ظرفهای میوه را جمع می كرد، با خنده گفت:« چطوری آقای شهردار؟»
آقای حسنی چیزی نگفت؛ همانطور بی حركت دراز كشیده، چشمانش را بسته بود. مرضیه ادامه داد: «زنش رو دیدی چه باردو بورتی راه انداخته بود و چی جوری لفظ قلم صحبت می كرد!»
آقای حسنی چشمانش را باز كرد و زمزمه كرد: «آدم گاهی احساس می كنه كه دیگرون اونو بهتر از خودش می شناسن!»

سر و صدای بچه ها، سالن مدرسه را پر كرده بود، آقای حسنی بدون توجه به سر و صدا، به آرامی وارد سالن شد و به دفتر نزدیك شد. در دفتر را كه باز كرد، مستخدم را دید؛ بدون اینكه وارد دفتر شود، با دست او را صدا كرد، كه ناگهان صدایی از داخل دفتر به گوشش رسید:
ـ آقای حسنی هنوز نیامده؟
ـ نه فكر كنم رفته باشه فرمانداری! طرف نمی تونه یك كلاسو اداره كنه، پنجم الف رو هم بهش دادیم، حالا هم شهرو دارن بهش می دن، مسخره است!
آقای حسنی پولی به مستخدم داد و سفارش خرید سیگار را به او داد و وارد دفتر شد. آقای مدیر از جا بلند شد ولی آقای ناظم همان طور سر جایش نشسته بود.
ـ چطوری آقای حسنی؟ پیدات نیست! بچه هات كلاسو رو سرشون گرفتند!
ـ قربونت سرم شلوغه! میام باهات صحبت می كنم!
و از دفتر خارج شد. از ناظم دلخور شده بود كه چرا با او احوالپرسی نكرد. وارد كلاس كه شد با صدای بر پای مبصر همه بلند شدند و سر و صدا فرو نشست سرش را تكان داد، همه نشستند. نگاهی به اسامی شلوغهای كلاس انداخت و بعد از مكثی طولانی، با لحنی تند گفت:«همشون از كلاس برن بیرون!»
بعد از رفتن بچه ها از كلاس، روی صندلی اش نشست و زمزمه كرد: «وقتی توی یك مجموعه هماهنگی نباشه مگه میشه كار كرد! تا وقتی كه این ناظم تو این مدرسه هست، از كار خبری نیست! حالیش می كنم!» دستی به صورتش كشید و بعد ورق سفیدی را جلویش گذاشت و رویش نوشت:
«وظایف یك شهردار»
و سپس با صدایی بلند گفت:«همه انشاهاشونو نوشتند؟»
كلاس یك صدا شد:
ـ بله!
ـ احمدی بیاد انشاشو بخونه!
لحظه ای دیگر، احمدی جلوی بچه ها ایستاده بود. دفترش را باز كرد و شروع به خواندن كرد:«اگر من شهردار بودم چه می كردم؟ البته همه ما دانش آموزان می دانیم كه شهردار وظایف بسیاری دارد، مثلاً...»
آقای حسنی با دقت هر آنچه را كه احمدی می گفت در ورق سفید می نوشت،
سر همه در دفتر جمع بود كه آقای محمدزاده معلم كلاس چهارم ب، وارد دفتر شده نشده، رو به آقای مدیر كرد و گفت: نمی دونم با این علیپور چكار كنم! پسره یك پارچه آتیشه! پدر همه رو درآورده،‌اصلاً نذاشت یك كلمه درس بدم! و رو به روی آقای حسنی نشست. آقای حسنی سرش را از روی ورقه های انشا بلند كرد:
ـ بذار یه چیزی بهت بگم! وقتی توی یك مجموعه هماهنگی نباشه، كار كردن محاله! تو هم برای اینكه خوب درس بدی باید این طور بچه ها رو، بدون تعارف، از كلاس بیرون كنی.
احمد پور، معلم كلاس اول،‌با خنده گفت: «تازگیها كلمات قصار می گی، آقای حسنی»
آقای حسنی سرش را به داخل ورقه برده و حرفی نزد. آقای محمدزاده استكان چای سرد شده اش را هورتی سر كشید و بعد از مكثی گفت: «بابا، اون بیچاره اس! پدر كه نداره، مادرش هم با هزار زحمت كار می كنه و اونو می فرسته مدرسه! حالا هم از كلاس بیندازمش بیرون! این درسته ها؟»
جوادی معلم كلاس چهارم الف، حرف او را ادامه داد: «به نظر من هم، با خوبها كار كردن زیاد مهم نیست، معلم، اونه كه بدها را خوب كنه و باهاشون كار كنه، والا هر كسی می تونه با خوبها كار كنه!»
آقای حسنی به تندی گفت:«من اصلاً با شما موافق نیستم، این باعث می شه آدم با خوبها و بدها، با هم كار كنه و اونوقت، كلاس و جامعه و همه چیز به هم می ریزه!»
آقای حسین زاده با خنده گفت: «زیاد سخت نگیر آقای حسنی، معلم بده كه كلاسو به هم می ریزه، نه شاگرد بد!»
آقای حسنی با لحن طعنه آمیز گفت: «حرف خودت كه نیست! از كدو رادیو شنیدی؟ رادیو....»
آقای محمدزاده شتابزده حرفش را قطع كرد:
ـ حسنی، ترو جون بچه ات ول كن! كم با بچه ها سر و كله می زنید، تو دفتر هم ول
نمی كنید، اَه!
آقای جوادی آرام گفت: این چند روزی كه آقای مرادی، فرماندار شده، اخلاق آقای حسنی عوض شده!»
آقای حسنی نگاه تندی به او كرد و خواست حرفی بزند كه آقای مدیر، استكان خالی را روی میز گذاشت و برای آن كه بحث را منحرف كند، گفت: «من صد بار به این آقای ناظم گفتم، به رفیقش آقای رضایی، بگه كه این خیابان شنی جلوی مدرسه را اسفالت كنه ولی فایده ای نداشت، حالا نمی دونم شهردار بعدی حرف مارو گوش می كنه یا نه!»
آقای حسینی، معلم كلاس سوم، هم اضافه كرد: «بابا اینجا كه خوبه! كوچه ما، والله به خدا،‌وقتی كه بارون میاد تا همین زانو آدم می ره تو گل!»
به دنبالش آقای حسن پور معلم كلاس دوم، گفت:«با با اینها كه چیزی نیست! ساختمان الان یك ساله كه نصفه كاره مونده. واسه اینكه مصالح بهم نمیدن! چند بار به این آقای ناظم گفتم كه دم آقای شهردار رو ببینه، چند بار هم خودم رفتم پیش شهردار، ولی نداد كه نداد، حالام با هزار بدبختی و مسافر كشی، دارم آزاد می خرم جون تو!»
آقای حسنی، دستی به ورقه های انشا كشید و آرام گفت:«بله درد خیلی زیاده! ولی علتش همونه كه گفتم: ناهماهنگی! انشاءالله به زودی هماهنگی به وجود می آد! ولی اول باید به اونهایی رسید كه تو خط آدمند و از آدم حمایت می كنند! این خیلی مهمه! با خوردن زنگ و آمدن آقای ناظم همگی ساكت شدند.

ـ رضا می گم چطوره یه مهمونی بدیم و فك و فامیلا رو دعوت كنیم! آقای حسنی چشمانش را باز كرد و پرسید «ها! چی گفتی؟»
ـ می گم چطوره یه شیرینی كلی به فامیل بدیم، آخه یه چیزهایی رو شنیده ان، دم به دم میان اینجا و شیرینی می خوان!
آقای حسنی خمیازه ای كشید و گفت: «فعلاً كه چیزی نشده! ولی بد فكری نیست! بعد دیگه این قدر كار رو سرمون می ریزه كه دیگه وقت چنین كارهایی را نداریم»
و بعد از چند لحظه مكث ادامه داد:«راستی یادت باشه هر كس هر كسی رو دعوت نكنیم! فقط اونایی رو دعوت كن كه مطمئنی تو خط آقای مرادی و تو خط منند!»
مرضیه چشمانش را ریز كرد: ـ مثلاً كی ها رو دعوت نكنیم؟
ـ مثلاً برادر خودت،‌پدرت، برادر خودم...!
ـ آخه واسه چی؟ پس كی رو دعوت كنیم؟
ـ واسه اینكه مخالف ما هستند! مگه یادت نیست چقدر از فرماندار قبلی تعریف می كردند! خوب، اگه اینها رو دعوت كنیم، فردا پس فردا به گوش آقای فرماندار می رسانند، اونوقت اون فكر می كنه ما هم مخالف اونیم!
مرضیه سرش را بلاتكلیفانه تكان داد:
ـ والله من نمی دونم! شاید حق با تو باشه، ولی آخه اونا كه ضد انقلاب نیستند! داداش خودت چندباره كه رفته جبهه، پدر من هم كه تو انجمن اسلامی....
آقای حسنی حرفش را قطع كرد:
ـ بابا حساب ضد انقلاب كه جداست! فعلاً درد ما، درد خودمونه! متوجهی؟ درد ما انقلابیها!
ما با جاذبه و دافعه مون باید مشخص كنیم كه خطمون تو انقلابیها چیه؟ فهمیدی؟
ـ پس بفرمایید این وسط كی می مونه! در ضمن دعوت هیچكس را هم قبول نكن، به كسی هم قول نده!
مرضیه از جایش بلند شد
ـ بفرما! خونه كسی كه نمی تونم برم! كسی رو هم كه نمی تونم دعوت كنم! پس بنده بنشینم تو خونه تا فسیل شم، ها!
آقای حسنی به آرامی گفت: «بنشین! چرا بلند شدی! من تا وقتیه كه حكم شهرداری را دست من بدن، بعداً انشاءالله یواش یواش می فهمیم كی ها تو خط ما هستند و باهاشون رفت و آمد می كنیم!»
و با لحن آرامی و تسكین دهنده ای ادامه داد:«من می دونم مشكله! ولی باید تحمل كرد. كسی كه می خواد كارهای بزرگ كنه، باید مشكلات بزرگ رو هم تحمل كنه!»

هنوز هیچكدام از معلمها از كلاس بیرون نیامده بودند، آقای حسنی اولین نفر بود كه وارد دفتر شد آقای ناظم همینكه او را دید از دفتر بیرون رفت؛ آقای حسنی كنار میز آقای مدیر روی صندلی نشست. آقای مدیر نگاهش را از روی كاغذی كه مشغول خواندنش بود، برداشت و در حالی كه زیر چشمی در را نگاه می كرد، گفت: «پس چی شد این حُكمت؟ آقای مرادی
می گفت یكی دو روزه درست می شه، الان دو ماهه كه گذشته»
آقای حسنی لبخندی زد و گفت: «شاید داره امتحانم می‌كنه، می خواد ببینه واقعاً تو خطش هستم یا نه!»
و ادامه داد: «صبر كن كار تموم بشه! تو شورای ادارات پدر رئیس آموزش و پرورش رو در می‌آرم، این چه وضع معلمهاست! آقای ناظم كه وضعش معلومه، معلمهای دیگه هم كه همشون تو یه خط دیگه ن! اصلاً تو آموزش و پرورش یك فكر و یك خط حاكم نیست! با این وضع نمی دونم چطوری داره كارها پیش می ره! واقعاً كه شما دارید از خود گذشتگی می كنید، ولی این از خود گذشتگی به ضرر مردم تموم می شه!»
آقای مدیر سرش را تكان داد:
ـ خوب دیگه چه می شه كرد! ولی شما هم یه كم كوتاه بیایید،‌مثل سابق با معلمها صحبت كنید. راهنماییشون كنید، به هر حال همكارید، دوستید.
آقای حنسی حرفش را قطع كرد:
ـ نمی تونم آقای مدیر! نمی تونم! فكر من با فكرشون نمی خونه! تازگیها احساس می كنم كه دیگه نمی تونم تحملشون كنم!»
آقای مدیر خواست حرفی بزند كه آقای محمدزاده همراه آقای ناظم وارد دفتر شدند!
چند لحظه بعد، همه معلمها مشغول نوشیدن چای و گفتگو با هم بودند. آقای حسنی در گوشه دفتر تنها نشسته بود و چایش را مزه مزه می كرد و در گوشه دیگر نیز آقای ناظم به استكان چای تیره و پر رنگش خیره شده بود، لحظه ای بعد صدای زنگ، همه معلمها را از جایشان پراند.

وارد خانه كه شد، كتش را در گوشه اتاق پرت كرد و با صدایی بلند گفت:« كار ما حكم كبوتری رو داره كه به زور تو قفس انداختنش. نمی دونم كی از این قفس و مدرسه راحت می شم!»
و پشت به پشتی داد و چشمانش را بست. با صدای بلند آقای حسنی، ناگهان صدای گریه بچه بلند شد. آقای حسنی با صدای بلند فریاد زد «مرضیه مرضیه! صدای این بچه رو خفه كن! آه! یك ذره آسایش نداریم! تو مدرسه آدمهای اون طوری، تو خونه هم وق وق بچه! مرضیه از آشپزخانه بیرون آمد و به طرف اتاق بچه رفت و همان طور كه بچه را در آغوش گرفته بود، از اتاق بیرون آمد و در حالی كه اخمهایش را در هم فرو برده بود، با صدایی تند گفت:«چه خبره! هنوز نیامده شروع كردی»
ـ بابا خفه كن صدای بچه رو دیگه! ببین چه می خواد؟ كثیف كرده، گشنه شه، چشه!
ـ مگه من بیكارم كه هی دم و ساعت به بچه ات برسم هی غذا بده! هی بشورش! هی غذا بده! هی بشورش! خسته شدم والله!
آقای حسنی از جایش بلند شد:
ـ چته بابا! چته! امروز چرا این طوری شدی؟ جیغ و داد بچه كم بود حالا باید سر و صدای تو رو هم تحمل كنم! مرضیه با ناراحتی بچه را در آغوشش فشار داد و جیغش را بلند كرد.
ـ می خواستی چی بشه دو ماه آزگاره تو خونه حبسم كردی،‌نه كسی می آد اینجا، نه خونه كسی می ریم! آسه بیا آسه برو كه گربه شاخت نزنه، نخواستیم اون شهرداریتو، همین الان می خوام برم خونه بابام اینها امشب هم می خواهم دعوتشون كنم واسه شام!
آقای حسنی بلند شد و با عصبانیت فریاد كشید: «تو اصلاً درك نداری! از اولش هم نداشتی!»
و با صدایی آهسته تر ادامه داد :آخه چرا نمی خوای بفهمی! الان وقت فامیل بازی نیست! ما الان باید بگردیم ببینیم كی ها تو خط ما هستند، و الا كلامون پس معركه است!»
بچه همین طور یكسره وق می زد. مرضیه بدون اعتنا به گریه او فریاد زد «تو اصلاً چه
می دونی خط چیه! تو نمازت رو به زور می خوندی حالا واسه ما خطی شدی! تو برادر جبهه رفته ات رو قبول نداری! شهرداری سرت رو بخوره با این خط بازی! اصلاً من می رم خونه بابام تا تكلیف ما با این خط بازی تو روشن بشه!»
و به طرف جا رختی رفت، چادر سیاهش را سرش كرد و بچه را كه از شدت گریه سیاه شده بود در آغوش فشرد و از در خارج شد. آقای حسنی داد كشید: «هر جا كه می خوای برو! وقتی تو خونه تفاهم نباشه اصلاً اون خونه، خونه نیست!»
ولی پاسخی نشنید. مرضیه رفته بود ناگهان وارفت فكر نمی كرد به این راحتی بین او و همسرش مسئله ای به وجو بیاید. چه شد؟ خودش هم نفهمید . پشتش را به دیوار داد؛ نای ایستادن نداشت.

بچه ها كلاس را روی سرشان گرفته بودند. یكی دو تایشان را آقای حسنی از كلاس بیرون كرده بود، ولی سكوت چند لحظه ای، شلوغی بسیاری را به دنبال داشت. آقای حسنی حوصله هیچ كاری را نداشت. قرار بود كه برای بچه ها املاء بگوید، ولی فكر كرد كه با املا گفتن یا نگفتن او كه مسئله ای حل نمی شود، نمی دانست این حكم لعنتی كی به دستش می رسد و خیالش را راحت می كند. زنگ بعد هم بچه ها ورزش داشتند و او می توانست حسابی با آقای مدیر گپ بزند و در مورد آینده برنامه ریزی كند. در همین فكرها بود كه زنگ خورد و او زودتر از بچه ها به دفتر پناه برد.
آقای حسنی با قاطعیت گفت: «خودم بیرونشان كرده بودم، شلوغ كرده بودند!»
آقای مدیر گفت: «فكر نمی كنید بچه به نرمی و محبت هم احیتاج دارند؟»
آقای حسنی نگاهی به آقای مدیر كرد و روی صندلی، دور از میز مدیر نشست.
همه معلمها كه جمع شدند، آقای ناظم از جایش بلند شد و به سمت میز آقای مدیر آمد. پس از گفتگویی در گوشی با او، بلند شروع به صحبت كرد:
ـ اجازه بدید خبر مهمی را به اطلاع همكاران عزیز برسانم كه مطمئن هستم همه همكاران بخصوص آقای حسنی از شنیدن آن بسیار خوشحال خواهند شد.
قلب آقای حسنی شروع به طپیدن كرد با دستپاچگی استكان چایش را سركشید. كف دست و پیشانیش عرق كرده بود. احساس كرد؛ دیگر تمام شد، رسید. دو ماه و خرده ای، تمام فكرش را به خود مشغول كرده بود؛ لیستی از كارهایی را كه می بایست انجام می داد فراهم كرده بود. خودش می دانست كه به هر صورت، از وقتی كه سعی كرد خط فرماندار را در زندگی اجتماعی و حتی خصوصیش دخالت دهد، كار او بی نتیجه نخواهد ماند. زنش هم وقتی بفهمد كه كارش تمام شده، خودش به خانه باز می گردد، در این یك هفته ای كه به خانه پدرش رفته بود، چقدر بر او سخت گذشته و چقدر دلش برای همسر و بچه اش تنگ شده بود! به ناظم نگاه كرد؛ لبخندی در گوشه لبش خودنمایی می كرد، ولی دیگر دیر شده بود، حتماً خودش خوب می دانست كه كارش تمام است و حالا دارد به زور برایش لبخند می زند. و خود را قاصد این خبر خوش كرده است كه یعنی می بخشید!
آقای ناظم ادامه داد:
ـ طبق خبری كه آقای شهردار، امروز صبح به بنده داد، دو روز پیش، استاندار ما به استان دیگری منتقل شد و در نتیجه در جلسه ای كه دیروز در استانداری تشكیل شد،‌قرار شد كه فرمانداری این شهر را به شخص دیگری كه مورد اعتماد استاندار جدید است، واگذار كنند و آقای مرادی خوشبختانه به مدرسه ما بر می گردد و كلاس پنجم الف را از آقای حسنی تحویل گرفته و بار مسئولیت آقای حسنی خوشبختانه كمتر می شود.
آقای حسنی ناگهان احساس تهی شدن كرد. دیگر انگیزه ای برای ماندن، مجالی برای نفس كشیدن برای او نبود، دفتر گویی برایش تنگ و تنگ تر می شد و یخ كرد. سنگینی نگاه هزاران نفر را بر خود احساس می كرد. پوك شده بود.
زنگ كه خورد، همه معلمها به سر كلاسهایشان رفتند. مدیر و ناظم هم از دفتر خارج شدند. آقای حسنی تنها درون دفتر نشسته بود. نگاهش به استكان تهی اش مات مانده بود.

آبان ماه 65 ـ بندر تركمن

 

درباره نویسنده:
عابدی، داریوش: متولد 1336. ساری. داستان نویس. از سال 1389 به طور جدی شروع به نوشتن كرد.اثار او:
مجموعه داستان: آن سوی مه و ...

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید