پنج شنبه, 01ام آذر

شما اینجا هستید: رویه نخست نام‌آوران ایرانی بزرگان پدر به روایت دختر ـ ... زخود‌جوی! - 2

نام‌آوران ایرانی

پدر به روایت دختر ـ ... زخود‌جوی! - 2

برگرفته از روزنامه اطلاعات

پروانه مصاحب

اشاره: در شماره های قبلی این نوشته اشتباهی روی داده است که از بابت آن عذر خواهی می کنیم و از سرکار خانم مصاحب سپاسگزاریم که این نکات را یاد آوری کردند : فرمول 63=53+43+33 و دیگری تداخل مقاله ای دیگر در وسط نوشته . اینک شما را به مطالعه این نوشته دعوت می کنیم.

***

وقتی با نزدیکان پدرم که سالیان دراز با ایشان محشور بوده‌اند راجع به او صحبت می‌کنم، می‌گویند: آثار نبوغ از همان کودکی در پدرم هویدا بود و ایشان به هر کاری دست می‌زد در نوع خود نمونه بود. زمانی پدرم در حیاط منزلشان گلکاری می‌کرد و آن گل‌ها از حیث طراوت، شادابی و زیبایی نمونه بود. زمانی با دوربین عکاسی، عکس می‌گرفت و آن عکس‌ها از حیث زیبایی و رعایت اصول عکاسی نمونه بود. نامه‌های پدرم به فرزندانش را علاوه بر دارا بودن جنبه‌های آموزشی به جرأت می‌توان یک اثر هنری به شمار آورد. وی علاقه زیادی به فرزندان خود داشت و در تعلیم و تربیت آنها بسیار جدی، دقیق، سختگیر و در عین حال دلسوز بود و اگر وظایف محوله را به نحو مطلوب انجام می‌دادند مورد تشویق ایشان قرار می‌گرفتند. ایشان به ما رسم‌الخط فارسی و انگلیسی و نیز درس نصاب الصبیان، فارسی و انگلیسی و ریاضی می‌داد. وی اصول اولیه ریاضیات را در طول راه خانه تا دفتر دایره‌المعارف فارسی به برادرانم شاهکار و نامدار تعلیم می‌داد. ایشان در انجام تکالیف دبیرستان و دانشگاه ما را کمک و راهنمایی می‌کرد و مشغله‌ کاری هرگز باعث نمی‌شد از رسیدگی به امور تحصیلی ما غفلت کند.

پدرم بسیار تمیز، مرتب و مبادی آداب بود. وقتی ما بچه بودیم میز کوچکی برای ما خرید و به ما یاد داد که چگونه پشت میز غذاخوری بنشینیم و قاشق و چنگال به دست بگیریم. اولین باری که تلفن به خانه ما آمد ایشان طرز شماره گرفتن و صحبت کردن با تلفن را به ما آموخت. یک روز که در راه برگشتن از میهمانی با برادرم شهریار که خدا رحمتش کند، از میهمانی و خوراکی‌های خوشمزه‌ای که خورده بودیم، حرف می‌زدیم پدرم به ما گفت: «بچه‌ها وقتی آدم از میهمانی برمی‌گردد باید فراموش کند که چه خورده، چه کارهایی کرده و چه حرف‌هایی شنیده است.» وقتی برای اولین بار به دبستان رفتم، پدرم در ایام نوروز مرا برای عرض تبریک به خانه معلم کلاس برد. قبل از رفتن، ایشان برای من از مقام معلم سخن گفت و به من آموخت که چگونه باید به معلم خود احترام گذاشت. در زمان تحصیل در دبیرستان، پدرم مرا به حفظ اشعار شعرا از جمله حافظ و سعدی تشویق می‌کرد و می‌گفت بهترین زمان برای حفظ اشعار زمان کودکی و نوجوانی است و اشعاری که در آن زمان‌ها حفظ شود، همیشه در ذهن انسان می‌ماند. به خاطر می‌آورم که صبح‌ها زود به دبیرستان می‌رفتم و قبل از آمدن همکلاسی‌هایم در کلاس راه می‌رفتم و اشعاری را که پدرم علامت گذاشته بود بلند می‌خواندم و حفظ می‌کردم. خدا رحمتشان کند که پدری بی‌نظیر بودند و در تعلیم و تربیت ما به همه جوانب توجه داشتند.

پدرم در جای خود بسیار مهربان، دقیق، شوخ و نکته‌سنج بود. ما عادت داشتیم عید نوروز و تولد پدرم برای ایشان هدیه بخریم. یک سال عید من یک کت حوله‌ای بلند حمام برای پدرم عیدی گرفتم. وقتی آن را به ایشان دادم، پدرم به شوخی به من گفت: «طلا این چیست که برای من خریده‌ای؟» (مرا در خانه طلا صدا می‌کردند) من از حرف ایشان بسیار ناراحت شدم. پدرم که ناراحتی مرا دید بلافاصله کت حوله‌ای را روی کت و شلوار خود پوشید و آن روز هر کس برای عیددیدنی به منزل ما می‌آمد پدرم با آن کت حوله‌ای بلند جلوی او ظاهر می‌شد. من از کار ایشان خنده‌ام گرفت و کدورت برطرف شد. یادم می‌آید وقتی خود را برای امتحانات نهایی ششم متوسطه آماده می‌کردم با وجود اینکه شاگرد خوبی بودم، بسیار نگران بودم و دائم به خودم تلقین می‌کردم که قبول نمی‌شوم و لذا تصمیم گرفته بودم در امتحان شرکت نکنم. یک روز عصر که خیلی ناراحت بودم پدرم به اتاقم آمد و ضمن حرف‌هایی که زد برایم تعریف کرد که روزی یک نفر به قصد خودکشی خود را روی خط راه‌آهن انداخت. تصادفاً قطار از آنجا عبور کرد اما نه از روی خطی که وی خود را بر آن انداخته بود بلکه از روی خط مجاور. با این حال بعد از عبور قطار او را مرده یافتند. چه چیز او را کشت؟ خیال باطل: خیال اینکه الآن قطار از روی او می‌گذرد. آن روز پدرم از مضار تلقین منفی و خیال باطل برای من سخن گفت و عواقب بد آن را به من گوشزد کرد. صحبت‌های آن روز پدرم باعث شد که من در امتحان شرکت کنم و با نمرات خوب قبول شوم. یک سال عید نوروز برای پدرم کتابی خریدم که موضوع آن شرح حال گاندی به قلم خودش بود. گاندی در این کتاب شرح می‌داد که تمام کارهای شخصی‌اش را خودش انجام می‌دهد. از جمله اینکه یقه بلوزش را خودش آهار می‌زند و می‌گفت: «وقتی انسان کارهایش را خودش انجام دهد در این عمل لذتی وجود دارد که هیچ لذتی با آن برابری نمی‌کند.» من این لذت را در زندگی مدیون پدرم هستم. وقتی برای اولین بار برای یادگیری زبان انگلیسی به خارج از کشور رفتم پدرم طرز بستن چمدان را به من یاد داد و من یاد گرفتم چگونه از یک فضای کوچک به بهترین نحو برای گذاشتن وسایل و لباس‌هایم استفاده کنم بدون اینکه آسیبی به آنها برسد. ایشان همچنین نقشه‌ فرودگاه کشور مقصد را برای من روی کاغذ کشید تا با آن آشنایی پیدا کنم و به راحتی و بی‌دردسر از آن خارج شوم. پدرم به من توصیه کرد که برای پرداخت شهریه مدرسه، حساب بانکی باز کنم، گاهی به علامت تشکر برای صاحبخانه خود یک بسته شکلات یا یک دسته گل بخرم، به راننده تاکسی انعام بدهم و سعی کنم راه و رسم مستقل زندگی کردن را یاد بگیرم. خدا رحمتشان کند که همیشه همه جوانب را در نظر می‌گرفتند.

وقتی پایان‌نامه فوق‌لیسانس خود را می‌نوشتم خیلی زحمت کشیده و مطالب زیادی تهیه کرده بودم؛ ولی نمی‌دانستم چگونه مطالب را طبقه‌بندی و نتیجه‌گیری کنم. یک روز که ناراحت و سرگردان در میان انبوهی کاغذ و کتاب نشسته و عزا گرفته بودم پدرم وارد اتاق شد و وقتی حال پریشان مرا دید به من گفت: «طلا، تا پایان‌نامه تو تمام نشود من آرام و قرار ندارم.» من مشکلم را با ایشان در میان گذاشتم و با کمک و راهنمایی ایشان بالاخره پایان‌نامه به پایان رسید. مرحله بعد ماشین کردن پایان‌نامه بود. یک روز عصر زنگ در به صدا درآمد و پدرم همراه آقایی که دوچرخه‌ای به همراه داشت وارد خانه شد. آن آقا ماشین‌نویس بود.تا نزدیک صبح من پایان‌نامه را می‌خواندم و آن آقا ماشین می‌کرد. مرحله آخر تکثیر پایان‌نامه در پنج نسخه بود. برای تکثیر آن به خیابان انقلاب رفتم و پایان‌نامه در پنج نسخه تکثیر شد ولی وقتی به نسخه‌های تکثیر شده نگاه کردم روی آنها لکه‌های سیاه بی‌شماری دیده می‌شد. با ناراحتی به خانه برگشتم و موضوع را با پدرم در میان گذاشتم. یادم می‌آید آن روز محفل «ضرابخانه» در خانه ما تشکیل می‌شد. وقتی همکاران پدرم آمدند، ایشان مرا صدا کرد و جریان را برای آنها شرح داد. جناب آقای مهندس ناطق که خدا رحمتشان کند گاهی در این جلسات شرکت می‌کرد گفت که در شرکت ایشان یک دستگاه تکثیر وجود دارد و قرار شد که فردا صبح من به آنجا بروم. فردا در شرکت دو نسخه از پایان‌نامه مرا تکثیر کردند. آقای مهندس ناطق از من پرسید آیا نسخه‌های تکثیر شده مطابق میل من هست و من در جواب ایشان گفتم: «آقای مهندس، معذرت می‌خواهم این نسخه‌ها تمیز نیستند و روی آنها لکه‌های سیاهی دیده می‌شود.» ایشان به من نگاه کرد و با خنده گفت: «الحق و الانصاف که دختر دکتر مصاحب هستی. دختر جان وقتی کسی ساختمانی می‌سازد فقط جلوی ساختمان مهم است و مهم نیست که پشت آن به چه شکل است.» به هر حال ایشان در نهایت بزرگواری دستور داد دستگاه تکثیر شرکت سرویس شود و فردای آن روز 5 نسخه تمیز و بدون عیب از پایان‌نامه به من تحویل دادند. پدرم نمی‌توانست ناراحتی فرزندان خود را تحمل کند و از کنار مشکلات آنها بی‌تفاوت بگذرد. همیشه با عقل و درایت و به بهترین نحو گرفتاری‌ها و مشکلات را برطرف می‌کرد.

وقتی برای ادامه تحصیل به خارج از کشور رفتم، مرتب اظهار دلتنگی می‌کردم و پدرم نامه‌های متعددی برایم می‌نوشت. او در قسمتی از یکی از نامه‌های خود (که نشان‌دهنده علاقه او به دخترش، قلم توانای وی در نویسندگی و دارای جنبه آموزشی است) چنین می‌نویسد:

چون تو کمی با افکار عارفانه آشنا هستی این بیت را که یک دنیا معنی دارد برایت می‌نویسم

تو ز خود جوی هر چه می‌جوئی

که بغیر از تو در جهان کس نیست.

در نظر من تو دختری هستی بسیار صمیمی و باوجدان، زحمتکش و وظیفه‌شناس، دارای صفای باطن و روحی قابل پرستش. دختر عزیزم! همیشه متوجه این مزایای خود باش و سعی کن شخصیت خود را پرورش دهی ـ چرا تو به دیگران اندرز ندهی و منتظر باشی که دیگران به تو اندرز بدهند؟ هیچوقت مثال جنین و زندگی جنینی را که در کاغذ قبل برایت نوشتم فراموش نکن. در محیط محدود تخم ماندن چه سود؟ پرواز کن دختر عزیزم! هرچه می‌توانی بالاتر! بگذار روان پاکت هم هرچه بالاتر که می‌شود ـ فارغ از زنجیرهایی که خود به آنها می‌بندی ـ پرواز کند! پدر مهربانت


سختگیری های ریاضیدان

پدرم در مورد کار کردن فرزندان خود جدی و سختگیر بود. من چون در زمان دانشجویی کار هم می‌کردم لذا هنگام امتحانات مرخصی می‌گرفتم تا به دروسم بپردازم. به خاطر می‌آورم که پدرم همیشه به این کار اعتراض می‌کرد و می‌گفت این چه طرز کار کردن است و این چه اداره‌ای است که این قدر به تو مرخصی می‌دهد. یک بار نزد ایشان شکایت کردم که در اداره به همه اضافه کار می‌دهند ولی به من نمی‌دهند. ایشان در جواب گفت: «تو با علم به اینکه این مقدار حقوق می‌گیری این مسئولیت را قبول کردی، حالا یا با همین حقوق بساز و غُرغُر نکن و یا دیگر کار نکن و در خانه بمان.» هرگاه به مسافرت خارج از کشور می‌رفتم و از پدرم سؤال می‌کردم چه سوغاتی برای ایشان بیاورم، می‌گفتند: «فقط یک بسته پاکت و اگر چیزی بیشتر از یک بسته پاکت بیاوری از تو می‌رنجم.» ایشان پاکت را هم فقط به این دلیل می‌خواست که پاکت‌های ساخت ایران، چسب نداشت. وی تحت هیچ شرایطی حاضر به عمل خلاف نبود. برادر کوچکم تعریف می‌کرد که وقتی پدرم برای اولین بار او را برای ادامه تحصیل به انگلستان می‌برد در فرودگاه مسئول وزن کردن چمدان آهسته به پدرم گفت: «آقا شما اضافه بار دارید ولی می‌شود این موضوع را حل کرد.» پدرم خیلی جدی به آن مأمور گفت: «آقا شما کارِ خودتان را بکنید، اضافه بار مرا تعیین کنید تا پول آن را بپردازم.»

پدرم در کارهای علمی از فعالیت‌های آمیخته به تبلیغ و گزافه‌گویی و فعالیت‌های نمایشی پرهیز داشت. در این باره به گفته‌ای از ایشان استناد می‌کنم. بعد از آنکه محصلان اولین دوره مدرسی در سال تحصیلی 47-48 فارغ‌التحصیل شدند پدرم در گزارشی راجع به مؤسسه ریاضیات چنین می‌نویسد: «مؤسسه ریاضیات با پرداختن به معنی و بی‌اعتنایی به ظواهر و آمارسازی که مانند حباب صابون آب و رنگی زیبا و درونی تهی دارند به کار خود ادامه داده است.» این مطلب نشان‌دهنده اندیشه و روحیه علمی قابل تحسین ایشان است که در تمام تألیفات و تحقیقات‌شان به چشم می‌خورد. پدرم از لحاظ دقت و نظم در کارها بی‌نظیر بود. وقتی بعد از فوت ایشان به کاغذها و نامه‌هایشان رسیدگی می‌کردم از آن همه دقت و نظم در کار حیران و مبهوت می‌شدم.

سختگیری پدرم گاهی موجب رنجش بعضی از همکاران ایشان می‌شد ولی بعد از گذشت زمان و به ثمر رسیدن زحمات پدرم، آنها متوجه شدند که سختگیری پدرم به این دلیل بوده که ایشان با آن دقت و موشکافی و بینش علمی که داشت تلاش می‌کرد کارها با روش علمی و اصول صحیح و در کمال صحت و دقت انجام پذیرد و هر نوع قصور و کوتاهی را خلاف وجدان و روش علمی می‌داند.

پدرم آقای دکتر غلامحسین مصاحب در 69 سال عمر پربرکتش نامی نیک، خدماتی برجسته و آثاری گرانبها از خود به جای گذاشت و نامش در تاریخ علم و فرهنگ این سرزمین زنده و جاوید خواهد ماند. «خدا رحمتشان کند که نمونه صادقِ شیفتگی به علم و دانش، و جست‌وجوگر راستین حقیقت بودند.»

شخصیتی دست‌نیافتنی

عین‌اله پاشا

درست چهل سال پیش (مهرماه 1350) جوان ترکة 22 ساله‌ای بودم که سر کلاس‌های دورة مدرسیِ مؤسسه ریاضیاتِ دانشسرایِ عالی نشستم. نمی‌خواهم خاطراتم را مرور کنم و بگویم چگونه با مؤسسة ریاضیات و نام مصاحب آشنا شدم، همین قدر اضافه می‌کنم که دی‌ماه سال 49 بود که به طور کاملاً تصادفی با این دو نام آشنا شدم. نتیجه آن که در اردیبهشت سال 50 ما 63 نفر داوطلب تحصیل در دورة مدرسی ریاضی منتظر امتحان شفاهی مصاحب در مؤسسة ریاضیات بودیم. از این تعداد 10 نفر برای دورة تابستانی انتخاب شدند. دوره‌های تابستانی توسط فارغ‌التحصیلان پیشین مؤسسه تدریس می‌شد. آن سال که نوبت دورة ما بود، مرحوم دکتر فرزان درس می‌داد.

در شهریور همان سال، مصاحب امتحان کتبی گرفت و 7 نفر را پذیرفت. مهرماه 50 هنوز تمام نشده بود که یکی از پذیرفته‌شدگان گفت چون در اینجا باید سخت کار کنیم و کم بخوابیم و بخشی از ریه‌های من را برداشته‌اند، نمی‌توانم خستگی و کار سنگین اینجا را تحمل کنم و رفت. خلاصه آنکه در شهریور سال 1352 پس از گذشتن از ورطه‌های هولناک ابطال، از ما شش نفر فقط 3 نفر فارغ‌التحصیل شدند. (5 درصد از داوطلبان دوره و 50 درصد پذیرفته‌شدگان). این چند سطر قلمی شد تا نشان دهم عیار شاگردی در نزد مصاحب چقدر پایین است.

برای توصیف کارهای مصاحب کافی است صفت «مصاحبی» را به آنچه که او انجام می‌دهد، اضافه کنیم. این صفت خود گویای همه چیز است: انتخاب مصاحبی،‌ تدریس مصاحبی، امتحان مصاحبی و غیره. در امتحان‌ها به قدری دقیق و سخت عمل می‌کرد تا آنکه بیرونی است بگریزد.و این چنین بود که درس خواندن نزد مصاحب و کار کردن با او (نویسندگان، ویراستاران، دست‌اندرکاران چاپ، شاگردان و غیره) چون زندگی بر لبة تیغ بود.

اگر قرار است فردی دربارة مصاحب چیزی بنویسد و او را معرفی کند، لازم است چندین هنر والا را یکجا داشته باشد، از جمله آنکه چند زبان زندة دنیا را به خوبی بداند، بر عربی و فارسی تسلط داشته باشد، علوم قدیمه و سنتی را در حد کمال بداند، بر فلسفه و منطق چیره باشد، در امور دینی و درس‌های حوزوی تا حد اجتهاد پیش رفته باشد، در ریاضیات قدیم و جدید، تاریخ علم، بالاخص در تاریخ ریاضیات غور کرده باشد و سرانجام در نوشتن، ذوقی وافر داشته باشد. در این صورت است که معرفی مصاحب ممکن می‌شود. آنچه تاکنون دربارة مصاحب گفته شده یا نوشته شده است، بیانگر تمام ابعاد شخصیتی و علمی او نیست و هرکس از ظن خود مطالبی گفته یا نوشته است. مسلم است این نگارنده این همه هنر ندارد، ولی مانند آن پیرزنی که با گلوله‌ای نخ در صف خریداران یوسف ایستاد، می‌خواهد به این کار اقدام کند.

نگاه مصاحب از پس عینکِ با عدسی‌های ضخیم دو کانونی، غبارآلود می‌نمود و تقریباً همیشه لبخندی مأیوسانه بر لب داشت. این مجموعه نشان می‌دهد که او از آنچه که در پیرامونش رخ می‌دهد و می‌گذرد، راضی نیست، اگر شاگردی را پذیرفته، یا به کاری در نهایت رضایت داده است، این رضایت‌ها و پذیرفتن‌ها، باطنی و از ته قلب نبوده، بلکه طرداً للباب با آنها کنار آمده است. مصاحب ایده‌های بسیار بلند و دور داشته و با توان عظیم و پشتکار فراوان و هوش بی‌نظیر خود، درصد قابل ملاحظه‌ای از آن ایده‌ها را شکار کرده و به زیر آورده، ولی باز در دل راضی نبود.

این روزها هرکس که آشنایی اندکی با رایانه دارد به مدد اینترنت، نرم‌افزارهای نوشتاری، و فتوشاپ می‌تواند کتابی زیبا بنویسد و چاپ کند، و این رویداد مایة تأسف بسیار است، زیرا در حضور الگوهایی عالی از کتاب و کتاب‌نویسی و مثال‌های ارزنده‌ای از کتاب‌های تألیف شده به وسیله مصاحب، این نهایت بی‌ذوقی و بدسلیقگی است که کتابی با ظاهر خوب ولی بدون محتوا چاپ شود. به نظر می‌رسد این روزها اگر کتابی عرضه می‌شود، هدفی جز چند امتیاز برای ترفیع و ارتقاء ندارد. پس از برآورده شدن این مقصود، تاریخ مصرف کتاب نیز به سر می‌آید. اما هدف مصاحب از نوشتن، به سختی در اندیشة حسابگر ما جای می‌گیرد. او می‌نوشت و از نوشتن دو هدف عالی داشت، یکی آنکه بخشی از معرفت ناب را در اختیار جویندگان راستین قرار دهد، دوم آنکه او می‌نوشت تا نوشتن بیاموزد. او با کارهایش سرمشق می‌داد و البته گاه نیز به تبع آن حاصل می‌آمد.

مصاحب خانواده‌ای اصیل، بافرهنگ و دوستدار علم را نمایندگی می‌کرد. در کارهای مصاحب اصالت خانوادگی او به اوج می‌رسد. آنچه که در سالیان دراز در خاطرة تاریخی دو رمان وی متبلور شده است یکجا در مصاحب ظهور می‌کند. مصاحب سنتی فرهنگی، علمی و اخلاقی را از دودمان خود به ارث برده است. تولد شخصیتی با این ابعاد کار یک نسل و دو نسل نیست، بلکه سال‌ها باید تا سنگ از تابش خورشید در بدخشان لعل گردد.وظیفه ماست تا از چنین الگویی اگر حتی نتوانیم تمام آن را دریابیم، هم به قدر تشنگی از آن بهره بریم.نوشتن و برپا داشتن بزرگداشت برای مصاحب، فردپرستی نیست، بلکه قرار دادن سنگ نشانه‌ای استوار برای آیندگان است.هر گاه که در کارهای خود گمان می‌کردیم به مویی یا ابرویی رسیده‌ایم و گوهر مقصود را برده‌ایم، بی‌درنگ خود را با معیار مصاحب محک می‌زنیم و می‌بینیم که هنوز یک گام از او عقب‌تریم. زیرا او از مو و ابرو گذشته، به پیچش‌ها و اشارت‌ها رسیده است. در چنین مواقعی است که معنای آن لبخندهای مأیوسانه را کمی بهتر درک می‌کنیم. همان‌طوری که قبلاً اشاره شد، شاگردان مصاحب با وسواس و دقت فراوان از بین داوطلبان زیادی انتخاب می‌شدند. این شاگردان افرادی بودند که به ریاضیات دل‌بسته بودند و از این رو سختی‌ها و ورطه‌های هولناک ابطال بر ایشان چون پرنیان بود، اما لبخند مصاحب هنوز مأیوسانه بود، زیرا او دل‌سپرده نمی‌خواست، او سرسپرده می‌خواست.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید