نامآوران ایرانی
گزارش درسگفتار استاد دکتر اصغر دادبه درباره نظامی
- بزرگان
- نمایش از دوشنبه, 05 تیر 1391 06:04
- بازدید: 6008
برگرفته از تارنگار خرد ایرانی
همه عالم تن است و ایران دل، نیست گوینده زین قیاس خجل
چون که ایران دل زمین باشد، دل زتن به بود یقین باشد
بزرگان ما از یک سو تحت شرایطی خاص پدید آمده اند و از سوی دیگر بر آینده تاثیر گذاشتهاند. پس اگر تنها روزگار خود را ببینیم و به آن گذشته تاریخی ننگریم، تصور درستی از آنها پیدا نخواهیم کرد. برای همین است که کسی که از تاریخ آگاه نیست، گمان میکند که گنجه و قونیه امروز، همان چیزی است که در زمان نظامی و مولانا بوده است. در حالی که چنین نیست و هر پدیدهای را باید در جایگاه و خاستگاه خودش بررسی کنیم تا معنایش روشن شود.
آنچه بازگو شد بخشی از سخنان دکتر اصغر دادبه بود در دومین مجموعه از درسگفتارهایی دربارهی نظامی که به «نظامی، سخنگوی بزرگ فرهنگ ایران» اختصاص داشت و در مرکز فرهنگی شهر کتاب برگزار شد.
بازیابی هویت ایرانی در سدههای نخستین اسلامی
سدههای سوم و چهارم قمری مهمترین سدههای ما در بازیابی هویت و فرهنگ ایرانی، تحت پوشش اسلام، است. در سدهی سوم زبان دری، زبان ملی ما شد و دورهی زرینی در فرهنگ ایرانی پدید آمد. اوج این حرکت را باید در سدهی چهارم و در نزد فردوسی دید. در این سده است که بازیابی هویت ایرانی به ثمر نشست. تردیدی هم نیست که زبان رکن اصلی این هویت بود. حتی در بازسازی حکمت نیز مساله زبان اهمیت داشت.
بر اساس متون کهن و معتبر، سلسله زبانهای ایرانی، چند تا بود که زبان دری یکی از آنها بهشمار میرفت. «ابن الندیم» در کتاب «الفهرست» لهجههای زبان ایرانی را پنج گروه پهلوی، دری، فارسی، خوزی و سریانی میداند. بعد به گفته «ابنمقفع» استناد میکند و میگوید که زبان پهلوی منسوب به پهله است که خود شامل پنج ناحیه اصفهان، ری، همدان، ماه نهاوند و آذربایجان است. دری نیز زبان شهرهای مدائن و دربار شاهان بود و در خراسان، بلخ و نواحی شمالی رواج داشت. فارسی، زبان موبدان و دانشمندان بود و خوزی زبان خلوت شاهان و سریانی نیز مربوط به مردم عراق. در شروان و اران و آذربایجان، مردم به زبان آذری سخن میگفتند.
این زبان یکی از شعبههای زبان پهلوی بود. هنوز هم آنهایی که درباره زبان آذری تحقیق میکنند، میگویند که در بعضی از روستاهای آذربایجان، مردم به این زبان کهن سخن میگویند. در «احسن التقاسیم» زبان هشت اقلیم ایران، پارسی دانسته شده است و درباره آذربایجان میگوید که آنها زبان پارسی را میدانند و زبانشان به زبان خراسان نزدیک است. اینها را برشمردم تا بگویم به لحاظ وضع خاصی که زبان دری داشت و به سبب آنکه حکومت ملی در خراسان مستقر شده بود، طبیعی است زبان این نواحی بود که فراگیر شد و بزرگان بدین زبان سخن گفتند.
زبان مردم آذربایجان و اران، پارسی بود
حدود پنجاه سال پس از ظهور فردوسی و شاهنامه، زبان دری به آذربایجان و اران (که امروزه به غلط اران را آذربایجان مینامند) رفت. اسدی طوسی از خراسان به آذربایجان میرود، چون زبان ملی در آنجا رواج داشت و مردم به این زبان سخن میگفتند. در آنجا بود که «ابودلف»، پادشاه اران، سفارش سرودن «گرشاسپنامه» را به اسدی داد. اسدی «لغت ُفرس» را هم در آنجا نوشت. در مقدمهی کتاب مینویسد که من این را به درخواست یکی از شاعران نوشتم. معنای سخن او این است که دربارهای محلی آنجا پُر از شاعر بوده است و این شاعران زبان دری را میفهمیدهاند اما فهم متون ادبی برای آنها دشوار بوده است. به همین دلیل از اسدی میخواهند که «لغت ُفرس» را بنویسد. اسدی در پی فهماندن تعبیراتی است که در خراسان بهکار میرفته است.
تاکید من بر این است که بعد از ماوراء النهر و خراسان، نخستین جایی که زبان دری رواج یافت و به شدت حمایت شد، آذربایجان و اران بود، بعد به مناطق عراق عجم و فارس رسید. این مسالهی مهمی است که باید به آن توجه کرد. «شبلی نعمانی» هم میگوید که از خراسان تا آذربایجان و اران، در میان طبقات مختلف مردم، شاهنامهی فردوسی خوانده میشد و از در و دیوار آن مناطق آوای شاهنامه میبارید. وقتی «قطران» به ممدوحش میگوید «فخر الامرایی تو و فخرالشعرا من»، یا از دست شاعران دیگر شکوه میکند، حاکی از آن است که سخنوران و شاعران بسیاری در آنجا بودهاند.
پیش از اسدی طوسی و قطران، شاعران دیگری در آذربایجان بودهاند
آن نشانهها به ما میگوید که درست نیست اسدی و قطران را نخستین شاعران آذربایجان بدانیم. پیش از آنها کسانی دیگر نیز بودهاند. «بلاذری»، «طبری» و «یعقوبی» میگویند که کسی به نام «محمد بن بوعیث» حاکم مرند بود که بر خلیفه متوکل طغیان کرد. او را به سامرا بردند و دستور کشتنش را دادند. بوعیث بلافاصله دو بیت به عربی در ستایش خلیفه سرود و جان خود را نجات داد. تمام این منابع میگویند که محمد بن بوعیث اشعاری به فارسی نیز داشته است. «بلاذری» در جایی دیگر میگوید که وقتی که به آذربایجان رفتم، اشعار بوعیث را برای من میخواندند.
اینها نشان میدهد که زمینههایی در آذربایجان بوده است که اسدی و قطران را میپروراند و در حرکتهای بعدی نظامی و خاقانی و مجیرالدین بیلقانی را پدید میآورد. از دو بیت اسدی نیز میتوان فهمید که توجه به زبان فارسی در آذربایجان به حدی بوده است که شاعران فراوانی در دربارهای آنجا بهسر میبردهاند. آن دو بیت چنین است «ز رادان همی شاه مانده است و بس/ خریدار از او بهترم نیست کس/ که همواره من بنده را شاد داشت/ سرم را ز هم پیشگان برفراشت». «هم پیشگان» یعنی شاعران دیگر. این که قطران را «آدم الشعرای» آنجا دانستهاند، خود دلیل آن است که شاعران دیگری نیز در آنجا به فارسی شعر میسرودهاند.
تحولات اجتماعی سبب شد که سبک خراسانی با عناصر جدید آمیخته شود و سبک تازه عراقی بوجود بیاید. زمینههای فرهنگی سبک تازه، با قطران شروع شد. خود او میگوید که زمینههای تغییر سبک عظیم خراسانی به عراقی را من پدید آوردم. در جایی میگوید «به شهرهای خراسان و شهرهای عراق/ چو آفتاب زرافشان عزیز و مشهورم». به همین بیت توجه کنید. اگر آن را بسنجید با زبان شاعران خراسان، کاملا درمییابید که چگونه حالت تازهای پدید آمده است و دارد به غزل تبدیل میشود.
نظامی داستانهای ملی را به نظم کشید
در چنین فضایی که ایرانی بودن فریاد میکرد و مهمترین عنصر ایرانی، یعنی زبان فارسی، این گونه مورد توجه بود، کار فردوسی به شیوهای دیگر که مناسب آن وضع بود، ادامه پیدا کرد. فردوسی داستانهای «آشکارا ملی» را به نظم آورد و نظامی داستانهای «ملی» را به نظم کشید. از همین روست که نظامی دلبستگی شگفتانگیزی به داستان «خسرو و شیرین» دارد.
وقتی هم از او میخواهند «لیلی و مجنون» را بسراید، از این کار، به دو دلیل، سرباز میزند، یکی آن که میگوید که تصویرها و فضاهای ایرانی را در «خسرو و شیرین» بازسازی کردهام، اکنون چگونه میتوانم آن تصاویر را در ریگزارهای عربستان بسازم؟ یک دلیل دیگر آن هم از جهت ملی است. اصرار سفارشدهنده به جایی میرسد که محمد، پسر نظامی، را واسطه میکنند تا نظامی «لیلی و مجنون» را بسراید. نظامی «خسرو و شیرین» را با میل قلبی به نظم میکشد اما «لیلی و مجنون» را از روی اکراه میگوید. هنگامی که به این کار ناگزیر شد، عناصر عربی آن را دور میکند و تا میتواند ایرانیاش میکند.
حاکمان محلی آنجا، تبار ایرانی داشتند و «اخستان»، ممدوح نظامی، نسب خود را به بهرام چوبینه میرساند. نظامی هم به او احترام میگذارد. همین «اخستان» سخنشناس هم بود و به نظامی سفارش میکرد «دانی که من آن سخن شناسم/ کابیات نو از کهن شناسم/ بنگر که ز حقه تفکر/ در مُرسله که میکشی دُر/ ترکی صفت وفای ما نیست/ ترکانه سخن سزای ما نیست/ آن کز نسب بلند زاید/ او را سخن بلند باید». سخن بلند، همان زبان فارسی است.
نظامی حتی در «اسکندرنامه»، از اسکندر گجستگ و دیوانه، مردی میسازد که در خدمت ایران و فرهنگ ایرانی است. نگاه او به فردوسی و احترامی که به او میگذارد، نیز بسیار اهمیت دارد. بهراستی هم هر کس در برابر فردوسی احساس احترام نکند، بیگمان اشکال و عیب و ایرادی دارد. برای این که نجیبتر، یک جهتتر، یک رو تر و یک سو تر از این مرد پیدا نمیشود. نظامی هم که خود یک جهت و واقعیتنگر است، نگاه ویژهای به فردوسی میکند که ستایشبرانگیز است. ستایش آشکار او از فردوسی را نمیتوان انکارکرد.
زبان فارسی، زبان مادری، ملی و فرهنگی نظامی است
بزرگان زبان فارسی چنان پُر شمارند که ما نسبت به آنان بیتوجه شدهایم. این بزرگان از جان فرهنگ ایران برخاستهاند و دیگران میخواهند با ریسمان، آنها را به خود نسبت دهند. اما هر چیزی که قابل انکار باشد، این را دیگر نمیتوان انکار کرد که نظامی «خمسه» را و مولوی آثارش را به فارسی سروده است.
هنگامی که زبانی به عنوان زبان احساسات انتخاب میشود، ارتباطی که گوینده با آن زبان دارد، انکارکردنی نیست. اما باید توجه داشت که آن زبان ممکن است زبان مادری یا زبان فرهنگی یا زبان ملی گوینده باشد، یا ممکن است که هر سه با هم باشد. این در مورد نظامی کاملا صدق میکند. انتخاب زبان نیز کافی است تا به ما بگوید که گوینده، چه ارتباط و پیوندی با آن زبان دارد. انتخاب زبان فارسی از سوی نظامی، که هم زبان ملی و هم زبان مادری و هم زبان فرهنگی اوست، نشان از این دارد که زبان فارسی در خون او بوده و با او عجین شده است. به همین دلیل است که کسی همانند نظامی را نمیتوانید پیدا کنید که تعبیرات استعاری را استادانه بهکار برده باشد.
نظامی بیانی و بلاغیترین شاعر است. اگر تنها نیمی از«خسرو و شیرین» را ورق بزنید، افزون بر بیست مورد مییابید که دربارهی طلوع و غروب خورشید است. همانند این ابیات «سحرگه کآفتاب عالم افروز/ سر شب را جدا کرد از تن روز/ شب انگشت سیاه از پشت برداشت/ ز حرف خاکیان انگشت برداشت/ چو شد دوران سنجابی وشق دوز/ سمور شب نهفت از قاقُم روز/ سر از البرز برزد جرم خورشید/ جهان را تازه کرد آیین جمشید».
هنگامی یک شاعر خواهد توانست این گونه، یک مضمون را به صورتهای مختلف تصویر کند که زبان، زبان ملی و فرهنگی و مادری او باشد. با زبان ترجمه به چنان توانایی نمیتوان رسید.
تسلط و استادی نظامی در تصویرسازی
نمونههای بسیاری میتوان نشان داد که از تسلط نظامی بر زبان و هنر تصویرسازی او حکایت میکند. همانند این ابیات «سپیده دم چو دم بر زد سپیدی/ سیاهی خواند حرف ناامیدی/ هزاران نرگس از چرخ جهانگرد/ فرو شد تا برآمد یک گل زرد/ شتابان کرد شیرین بارگی را/ به تلخی داد جان یکبارگی را/ ز گرد راه بود اندام خسته/ غبار پای تا سر برنشسته».
از این گونه تصاویر در آثار نظامی، که مهمترین آنها «هفت پیکر» و «خسرو و شیرین» است، بسیار است. باز غیر از طلوع و غروب خورشید، که کار چشمگیر اوست، قصهی زلف و گیسو و استعارههایی که برای آنها ساخته است، هنر او را نشان میدهد. در «خسرو و شیرین» ۱۳۷ مورد در مورد استعاره گیسو و این که عامل اسارت است، میتوان یافت.
همانند این ابیات: «چو دور آمد به خسرو گفت باری/ سیه شیری بُد اندر مرغزاری/ گوزنی بر ره شیر آشیان کرد/ رسن در گردن شیر ژیان کرد/ من آن شیرم که شیرینم به نخجیر/ به گردن برنهاد از زلف زنجیر». همین مضمون را در همه آثار او میتوانید بیابید «کمند زلف خود در گردنم بند/ به صید لاغر امشب باش خرسند/ تو دل خر باش تا من جان فروشم/ تو ساقی باش تا من باده نوشم»
نظامی ادامه دهندهی راه فردوسی است
نظامی آنجایی که شیرین به شاپور عتاب میکند، تصویرسازیهای بینظیری میسازد «سراینجا به بُود سرکش نه آنجا/ که نعل اینجاست در آتش نه آنجا/ اگر خسرو نه کیخسرو بود شاه/ نباید کردنش سر پنجه با ماه/ و گر با جوشش گرمم بر ستیزد/ چنان جوشم کز او جوشن بریزد». باز ادامه میدهد «فرستم زلف را تا یک فن آرد/ شکیبش را رسن در گردن آرد/ بگویم غمزه را تا وقت شبگیر/ سمندش را به رقص آرد به یک تیر».
حاصل سخن و بحث و درنگ من این است که نظامی به حد اعلا آگاهیهای فرهنگی دارد. از این رو او را باید سخنگوی فرهنگ ایرانی دانست. او ادامه دهنده راه فردوسی است و بخش عمدهای از فرهنگ ایرانی را به بهترین وضع، بیان کرده است.
مرگ «دارا» آن گونه که نظامی سروده است
برای کسی که چنین دلبستگی به فرهنگ ایرانی دارد، بهانهای لازم است تا هر آنچه را که میخواهد، بیان کند. بهانه نظامی، فرهنگ اوست. نمونه روشن آن مرگ «دارا» است. تاریخ میگوید که دارا (داریوش سوم) شایستگی شاهان هخامنشی پیش از خود را نداشت. او در برابر اسکندر شکست خورد. از آن سو، نیز اسکندر را داریم که نظامی او را از طریق شاهنامه میشناخت. نظامی، اسکندر را تا مرز پیامبری برمیکشد و آن صفت «گجستگ» و نفرین شده را از شخصیت او میگیرد. بهخاطر همین است که اسکندر نظامی، هنگامی که در برابر دارا قرار میگیرد، شخصیت و چهره برتری است اما احساسات ملی و ناسیونالستی، نظامی را برحذر میدارد که دارا را به تمامی پایین بکشد.
نظامی اگر می خواست تنها تاریخ واقعی را درنظر بگیرد، میباید ستایشگر اسکندر میشد اما او چنین نکرد. نظامی میخواهد دارای افتاده را برکشد. پس دربارهی کشته شدن دارا به دست آنانی که او را از پا درآورده بودند، چنین میگوید «سکندر چو دانست کآن ابلهان/ دلیرند بر خون شاهنشهان/ پشیمان شد از کرده پیمان خویش/ که برخاستش عصمت از جان خویش/ فرو میرد امیدواری ز مرد/ چو همسال را سر درآید بگرد/ نشان جُست کآن کشور آرای کی/ کجا خوابگه دارد از خون و خوی/ چو در موکب قلب دارا رسید/ ز موکب روان هیچکس را ندید». اکنون احساس نظامی را نسبت به دارا ببینید «تن مرزبان دید در خاک و خون/ کلاه کیانی شده سرنگون/ سلیمانی افتاده در پای مور/ همان پشه کرده بر پیل زور/ به بازوی بهمن برآسوده مار/ ز رویین دژ افتاد اسفندیار».