پنج شنبه, 01ام آذر

شما اینجا هستید: رویه نخست نام‌آوران ایرانی بزرگان می‌توان با مولوی به گفتگوی فرهنگ‌ها اندیشید

نام‌آوران ایرانی

می‌توان با مولوی به گفتگوی فرهنگ‌ها اندیشید

برگرفته از تارنگار خرد ایرانی - دکتر اصغر دادبه

 

 گفتگو با استاد دکتر اصغر دادبه، دبیر علمی همایش از بلخ تا قونیه

 

به تازگی جناب‌عالی سفری به تاجیکستان و ازبکستان داشتید که در حوزه ایران فرهنگی تعریف می‌شوند. می‌خواستم اگر موافق باشید گفت‌وگو را از آنجا آغاز کنیم. با توجه به سفرهای محققانه‌ای که به این سرزمین‌ها داشته و دارید، اکنون ازلحاظ فرهنگی این کشورها را چگونه ارزیابی می‌کنید؟


چند سال پیش همایشی با هدف یکی از بزرگان ایران‌زمین در یکی از پایتخت‌های فرنگستان تشکیل شد. نخست قرار بود من هم در آن همایش شرکت کنم. چون زمان برگزاری آن همایش نزدیک شد، معلوم شد که قرار نیست که من شرکت کنم! البته من به هیچ وجه تعجب نکردم که این‌گونه رویدادها چنانکه افتد و دانیم، اساسا برای ما تعجب‌برانگیز نیست مگر آنکه یا خیلی متوقع باشیم یا خیلی ساده‌دل! دوستی که دست‌اندرکار دعوت از میهمانان شرکت‌کننده در همایش بود و از سر لطف نخستین مدعوش هم من بودم ناآرام بود و عذرخواهی کرد و چون گمان می‌کرد من ناراحت شده‌ام می‌کوشید به‌گونه‌ای به قول مردم «از دل من دربیاورد» تا آنجا که به یاد دارم فصل گل بود و «آن همه ناز و تنعم که خزان می‌فرمود، عاقبت در قدم باد بهار آخر شد». به او گفتم: می‌خواهم این روزهایی که شما به فرنگ می‌روید، بروم به قمصر کاشان و خدا می‌داند که اندوهگین بودم. اندوهگین از اینکه سفر به فرنگ مرا از لذت هوا و فضا و گل و گلاب و در یک کلام طبیعت بهشت‌آسای قمصر –که خدا آن را از شر شهرسازی‌ رهایی بخشد- محروم مانم؛ آنجا که زنده‌یاد همایون کاشانی (سیدرضا آل‌یاسین)، شاعر شیرین‌سخن در وصفش سرود:

با شوق قمصر است که دستان سرای رود
مستانه سینه بر سر هر سنگ می‌زند

بنگر به آب رنگ گلستان که سرخ گل
آتش به جان سبزه ز نیرنگ می‌زند

بنگر به جام لاله که نقاش نوبهار
بر اشک شبنم سحری رنگ می‌زند

هر سال در اواخر اردیبهشت ماه
گل عارفانه تکیه بر اورنگ می‌زند...

می‌خواهم از تماشای تکیه زدن عارفانه گلی بر اورنگ طبیعت محروم نمانم و اکنون خدای را سپاس که محروم نیستم... نمی‌دانم آن دوست، آن روز، تا چه اندازه قانع شد و پذیرفت که من صمیمانه سخن می‌گویم اما امروز که بیشتر از آن روز مرا شناخته است، می‌داند که چه می‌گفتم و چه می‌گویم!
نمی‌دانم شما همه شگفت زده‌اید که چگونه و چرا به جای آنکه بروم یکی از «تورها» را بگیرم و در آن تور افتم و به همراه سایر توریان به سیر و گشت فرنگ بروم، به عشق طوطی سمرقند و بخارا جور هندوستان سفارت ازبکستان را کشیده‌ام و برای گرفتن ویزا از تهران که میسر نشد، تا دوشنبه، که میسر شد، رفته‌ام؟ آیا شما هم شگفت‌زده‌اید؟ اگر چنین است باور کنید که من با همه وجود ایران را و هر آنچه را به ایران مربوط است- ایران جغرافیایی کنونی را و ایران فرهنگی- را دوست دارم. قمصرش را بر پاریس و لندن و یزد و اصفهانش را بر ونیز ترجیح می‌دهم. خوب و بدش را آبادی و ویرانی‌اش را دوست دارم:


اگر ایران به جز ویرانسرا نیست
من این ویرانسرا را دوست دارم

به تاجیکستان عزیز رفته و دوشنبه را دیده بودم اما خجند را ندیده بودم، می‌خواستم خوبان خجندی را ببینم و خجندشان را و ببینم حافظ که می‌فرماید:


حافظ، چو ترک غمزه خوبان نمی‌کنی
دانی کجاست جای تو خوارزم یا خجند

چه احساسی نسبت به آنان داشته است که یک عمر از سمرقند و بخارا شنیده بودم و خوانده بودم و از بخشش کریمانه حافظ به «محبوب زیبای = ترک شیرازی»‌اش:

اگر آن ترک شیرازی به‌دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

و از افسانه حقیقی‌تر از هر واقعیت گفت‌وگوی او با امیر تیمور که: «من (=تیمور) سمرقند و بخارا را با جنگ و ستیز و به یاری سربازان بسیار گرفتم و تو (=حافظ) این‌سان کریمانه می‌بخشی؟» و پاسخ حافظ که: «همین بخشش‌هاست که پیرانه سر این سان مرا تهیدست ساخته است.» آری چنین است: هر‌کس همان می‌گوید که هست: تیمور از قلدری و نزاع و جنگ و ستیز و حافظ از بخشش...
می‌خواستم ببینم بخارا، تختگاه سامانیان، ایرانی‌ترین حاکمان ایرانی کجاست؟ آنجا که رودکی، پدر شاعران پارسی‌گوی ظهور کرد و «چنگ برگرفت و نواخت...» :

شاد زی با سیاه چشمان شاد / که جهان نیست جز فسانه و باد
زآمده تنگدل نباید بود / وز گذشته نکرد باید یاد
نیکبخت آن کسی که داد و بخورد/ شوربخت آنکه او نه خورد و نه داد


می‌خواستم ببینم این بخارا با «جوی مولیانش» کجاست که چون رودی چنگ برمی‌گیرد و می‌سراید و می‌خواند:

بوی جوی مولیان‌ آید همی/ یاد یار مهربان آید همی
ای بخارا شادباش و دیر زی/ میرزی تو میهمان‌ آید همی
میرسرو است و بخارا بوستان/ سروسوی بوستان‌ آید همی


امیر سامانی، به گفته نظامی عروضی سمرقندی با شنیدن این ابیات «چنان منفعل گشت که از تخت فروآمد و بی‌‌موزه پای در رکاب خنگ نوبتی آورد و روی به بخارا نهاد... و عنان تا بخارا هیچ بار نگرفت...»

آفرین بر این ذوق و بر این شعرفهمی و دریغا دریغ بابت از دست رفتن آن ذوق و آن فهم! و مهم‌تر از همه می‌خواستم جایی را ببینم که نطفه سرودن شاهنامه منعقد شد: جایی که سرودن شاهنامه به دقیقی طوسی سفارش داده شد و چون ناکام مرد و کار سترگ سرودن شاهنامه ناتمام ماند حکیم طوسی، فرودسی کار ناتمام او را به پایان برد و به‌راستی عجم را بدین پارسی زنده کرد که می‌دانست زبان اصل و اساس و بن و بنیاد هویت ملی است... می‌خواستم ببینم دیار ابن‌سینا و فارابی و ابوریحان چگونه دیاری است. آنجا که زبان پارسی، زبان ملی و هویت‌ساز مردم ایران در بوستان ادب پارسی و در دامان پر مهر رودکی‌ها و دقیقی‌ها... پرورده شد، کجاست؟ آنجا که حکمت و ادب چنان بالید و رونق گرفت که حتی ترجمه‌های عربی متون فلسفی- که در بغداد و در بیت‌الحکمه صورت گرفته بود- ناتمام می‌نمود! آنها را به فارابی سپرده تا تصحیح و تنقیح کند و چنین کرد و دریغا مجموعه‌ بی‌مانندی که به فرمان سامانیان و به همت حکیم فارابی پدید آمده بود در آتش‌سوزی کتابخانه بزرگ و بی‌مانند (در آن روزگار) در آتش سوخت، کتابخانه‌ای که وصف آن را در شرح حال خودنوشت (=اتوبیوگرافی) ابن‌سینا می‌توان خواند.

می‌خواستم سمرقند چون قند را ببینم و بناهای تاریخی با شکوهش را؛ بناهایی که اصفهان را در آنها و آنها را در اصفهان می‌توان دید. اصفهان را در سمرقند و سمرقند را در اصفهان... بناهایی که از رنج و از عشق و از هنر معماران ایرانی و از تمدن ایران حکایت‌ها باز می‌گوید:

گر بگویم (یا: بگویند! ) که مرا با تو سروکاری نیست/ در و دیوار گواهی بدهد کاری هست.

این دو شهر؛ بخارا و سمرقند موزه دانش و هنر ایران است و من در باب این دو شهر سخن خواهم گفت و همزمانان‌مان در این دو شهر...


اما به همایش «از بلخ تا قونیه» بپردازیم. پرسشم این است که با چه رویکردی در این همایش به بررسی شخصیت ادبی و عرفانی مولانا خواهید پرداخت؟


عنوان سخنرانی من در این همایش «ایرانیات در دیوان شمس» است. نمودن ایرانیات در دیوان شمس یا در هر دفتر و دیوان دیگر، نشان دادن ایران‌گرایی صاحب دفتر و دیوانی است که در سروده‌ها و نوشته‌های او تامل می‌شود. ایرانیات یعنی آنچه به ایران مربوط است و از ایران و فرهنگ و تمدن ایران برآمده است، آنچه که ایرانی بودن و ایرانی ماندن وابسته به آن است. در یک کلام، ایرانیات، سازنده هویت ملی مردم ایران است. من پیشتر در یکی، دو سخنرانی هویت ملی را به مثلثی مانند کرده‌ام که چونان هر مثلث دیگری دارای سه ضلع است. سه ضلع مثلث هویت ملی عبارتند از: 1- ضلع زبان و ادب ملی، 2- ضلع اسطوره و تاریخ ملی، 3- ضلع فلسفه و حکمت ملی. دین را هم در این ضلع باید جست‌وجو کرد که دین، عین حکمت است و از جمله معانی حکمت، به لحاظ نظری معرفت به حق است و به لحاظ عملی انجام دادن احکام و تکالیف شرعی. مهم‌ترین و اساسی‌ترین ضلع، ضلع زبان ملی است و تا این ضلع معنی نیابد دو ضلع دیگر معنی نخواهند یافت و کارساز نخواهد بود. زبان و ادبیات فارسی، زبان ملی و ادبیات ملی ماست و بیش از هزار سال است وظیفه ویژه خود را انجام داده است و بزرگانی چون فردوسی، نظامی، مولوی، سعدی، حافظ و صدها نویسنده و شاعر و اندیشمند دیگر به این زبان سروده‌اند و نوشته‌اند و ملت بزرگ ایران را در جهان پایدار و سرفراز کرده‌اند. سخن معروف هایدگر متفکر بزرگ معاصر مبنی بر اینکه: «زبان خانه هستی است »
اگر بعد آشکار آن، بعدی فلسفی است و بیانگر نقش بنیادی زبان در هستی آدمی، بی‌گمان دارای بعدی ملی نیز هست که بودن و هستی داشتن بدون هویت ملی بی‌معناست. بنابراین زبان، خانه هویت نیز هست و اگر ملتی زبان ملی خود را از دست بدهد منقرض شده یا دست‌کم چنان استحاله می‌شود که دیگر آنچه بوده است، نیست. فهم این معنا چندان هم دشوار نیست. کافی است به حساسیت گردنکشان جهان امروز نسبت به زبان‌های ملی‌شان توجه کنیم تا معمای نه چندان معما حل شود. از یک فرانسوی در فرانسه و از یک آلمانی در آلمان به زبان انگلیسی نشانی جایی را بپرسید یا در باب موضوعی دیگر سوال کنید تا حقیقت بر شما روشن شود. قصه دراز شد، «شرح این هجران و این خون جگر/ این زمان بگذار تا وقت دگر.» یادمان باشد که زبان ملی و فرهنگی و مادری مولوی زبان فارسی است و از روز و روزگاری که عطار آینده او را پیش‌بینی کرد و گفت: «زود باشد که این پسر آتش در سوختگان عالم زند» تا امروز که پیوسته آتش در سوختگان عالم زده است ابزار بیان معانی بلند او، زبان فارسی بوده است و او معنای بلند انسانی را به مدد این زبان چنان پرورده است که حتی ترجمه‌هایی که از سخنان او کرده‌اند نیز آتش در سوختگان عالم زده است نیز با همین زبان، زبان فارسی است که به تاریخ و به اساطیر ملی به گونه‌های مختلف اشاره کرده و سرانجام با همین زبان است که جهان‌بینی خود را که چیزی جز حکمت ملی یا حکمیت اشراقی و عرفان عشق نیست، عرضه داشته است.
نخست در نگاهش به زبان فارسی تامل کنید؛ یک بیت به‌عنوان نمونه:

مسلمانان، مسلمانان، زبان پارسی گویم
که نبود شرط در جمعی شکر خوردن به تنهایی

و سپس بنگرید به اشارات اساطیری و تاریخی اندیشمند شاعری که «شیرخدا و رستم دستانش آرزوست»:

گر زخم خوری بر رو، رو زخم دگر می‌جو
رستم چه کند در صف/ دسته گل و نسرین را

چون بنده بندگان عشقیم
کیخسرو و کیقباد باشیم

یکی مشتی از این بی‌دست و بی‌پا
حدیث رستم دستان چه دانند

برآ ز مشرق تبریز شمس دین، بخرام
که بر ممالک هر دو جهان چو بهرامی

سراسر دیوان غزلیات شمس بیانگر حکمت و فلسفه ملی ایران است که مولوی نیز همانند سایر اندیشمندان عارف‌مشرب از این حکمت سخن می‌گوید، از این حکمت که زبان آن نیز زبانی هنری و ایرانی است. دیوان را بگشایید و بخوانید، هر جایش را:

در میان پرده خون عشق را گلزارها
عاشقان را با جهان عشق بی‌چون کارها
عقل گوید شش جهت حد است و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفته‌ام من بارها
و... و... هر جایش را...


به نظرتان علت توجه به مولوی در سطح جهانی چیست؟ و مولوی برای انسان مدرن چه حرفی برای گفتن دارد؟


ویل دورانت در کتاب کوچک یک جلدی، اما سخت دلنشین خود یعنی کتاب داستان فلسفه (the Story of philosophy) که استاد کم‌مانند، زنده‌یاد دکتر زریاب‌خویی آن را با قلم شیرین خود با عنوان تاریخ فلسفه به فارسی ترجمه کرده است. آنجا که می‌خواهد از هانری برگسن حکیم عارف‌مشرب فرانسوی سده نوزدهم میلادی سخنی بگوید عنوانی را برمی‌گزیند که سخت گویاست و مجملی است از مفصلی که به طرح آن می‌پردازد، آن عنوان چنین است: «نبرد روان‌شناسی و فیزیک»
در ذیل این عنوان شعارگونه، اما گویای حقیقت به این بحث می‌پردازد که اروپای پس از رنسانس یعنی اروپای عصر جدید به مسایل مادی و تجربی روی آورد و در کمیت‌گرایی غرق شد و خواست وجود روح را آنگاه بپذیرد که آن را بر نوک کارد جراحی مشاهده کند. این طرز نگاه، که البته واکنشی بود یا واکنشی هم بود علیه آنچه در قرون وسطای مسیحی گذشته، مردم اروپا را اسیر ماشین ساخت و سخت خسته کرد و زمینه را برای ظهور دیدگاهی کیفی و معنوی فراهم آورد؛ دیدگاهی که در برابر کمیت‌گرایی و سلطه ماشین قد علم کند و به انسان اسیر کمیت مجال نفس کشیدن بدهد. هانری برگسن نماینده چنین دیدگاهی بود. او در برابر گریزی‌ها و فلسفه‌ستیزی‌ها و لاجرم مادی‌گرایی‌های متفکران کمیت‌گرای عصر جدید ایستاد و از حقیقت‌شناسی با درون‌بینی یا به تعبیر خودمان با شهود، که البته در نگاه او و به درستی مرحله عالی تعقل به شمار می‌آید، سخن گفت و فلسفه‌ای مبتنی بر درون‌بینی یا شهود بنیاد نهاد و راهی دیگر به اروپای خسته از حاکمیت کمیت و سلطه علم و تجربه محض نمود... این جنبه نظری دیدگاه معنوی عرفانی برگسن است. او در زمینه حمل و در حوزه اخلاق هم متناسب با دیدگاه‌ نظری خود در کتاب «دو سرچشمه دین و اخلاق» سخن گفته است. او برای دین و اخلاق دو سرچشمه قایل است: نخست سرچشمه فرودین یا سافل، که همانا صلاح جامعه است و چون انسان موجودی است اجتماعی و ناگزیر است که در جامعه زندگی کند باید قوانینی را بپذیرد و اجرا کند. برگسن روحی از عاملی که انسان به پیروی از این قوانین برمی‌انگیزد به روح محدود تعبیر می‌کند؛ دوم سرچشمه برین یا عالی که امری است الهی و آن روح نامحدودی است که در پرتو نفوس زکیه پدید می‌آید و از این نفوس فیض می‌گیرد و انسان را به عشق رهنمون می‌شود و به نوع‌دوستی و فداکاری و احسان می‌خواند... با طرح این مقدمه که قدری هم طولانی شد، می‌پرسم در قرن بیست‌ویکم چه خبر است؟ از حاکمیت کمیت و از سلطه ماشین کاسته شده یا بر آن افزوده شده است؟ انسان قرن بیست و یکم آزاد است یا اسیر ماشین و خسته از بردگی سرمایه و خیلی چیزهای دیگر از این دست؟
آیا در وانفسای بستگی‌ها و خستگی‌های مردمی که در پرتو پیشرفت صنعت به کرات آسمانی دست‌اندازی می‌کنند اما کنش‌ها و واکنش‌های آنان از عصیانی خبر می‌دهد که نتیجه اسارت‌هاست؛ اسارت‌هایی که هم جلوه‌های مادی دارد، هم جلوه‌های معنوی، هم غم برآمده از جسم است، هم اندوه برآمده از جان! و از یاد نبریم که جمله غم‌ها حاصل مرگ انسانیت و معنویت است و نبردی دیگر باید میان روان‌شناسی و فیزیک به تعبیر ویل دورانت و ستیزی میان مادی‌گرایی انسانیت ستیز و معنوی‌گرایی انسانیت‌خواه و چنین می‌نماید که سپهسالار این نبرد انسانی مولانا جلال‌الدین است. اگر برگسن در نبرد خود تنها از فکر و فلسفه مدد جست؛ البته فلسفه‌ای با حال و هوای عرفانی، مولانا با فکر و فلسفه‌ای سرشار از معانی بلند انسانی و عرفانی، چه در حوزه نظر و چه در حوزه عمل، آن هم با زبان و بیان هنری به نبرد با هر آنچه غیرانسانی است، پرداخت یعنی مولانا در میدان نبرد با ارزش‌های منفی برآمده از مادی‌گرایی و تنگ نظری‌های حاصل از آن به دو سلاح مجهز است: سلاح فکر و فلسفه و سلاح هنر و چنین است که: اولا، شاعری مولانا، خاصه در حوزه غزلسرایی، با اوزان عروضی خاص و موسیقی تکان‌دهنده کلام، خود موجب تاثیر و منشاء الهام در کسانی شد که دستی در شاعری داشتند. آنان با الهام گرفتن از اشعار مولانا و سرودن اشعاری به زبان انگلیسی موجب زمینه توجه به مولوی را در میان انگلیسی‌زبانان فراهم آوردند؛ حکایتی که باید جداگانه اهل فن و آشنایان به شعر انگلیسی و نیز آشنا با شعر مولانا به آن بپردازند. به این نکته نیز توجه کنیم که زبان موسیقی؛ زبان انسانی و جهانی است به همین سبب خواندن غزل‌های مولانا به آواز، چنانکه معمول و مرسوم است، خود سبب تاثیر بر آنان بر غیرفارسی زبانان نیز تواند بود. ثانیا، نبرد انسانی و معنوی مولانا در غرب، با سلاح‌های معنوی و پیام‌های انسانی او چشمگیر است. به‌عنوان نمونه: مردمی که آموخته‌اند فقط مشکل خود را حل کنند و پاسخ آنان به دردمندی که از مشکل خود، نزد آنان سخن می‌گوید به آن امید که بدو مدد رسانند و گره از کار فرو بسته او بگشایند این است: « این مشکل شماست» ! یعنی که مشکل من نیست و چون مشکل من نیست به حل آن هم کمکی نخواهم کرد. روشی ناپسندیده که مردم ما، فرزندان مولانا هم یا آموخته‌اند یا در حال آموختن هستند و کار به جایی رسیده است که بر زبان راندن عبارت « این مشکل شماست» را نشانه تمدن و تجدد می‌شمارند و نمی‌دانند که پیشروان این طریق خود درمانده‌اند و طریقی دیگر می‌طلبند از زبان مردی بزرگ پیام همدلی و همزبانی (=فهم زبان یکدیگر) که لازمه زندگی انسانی است بشنوند، بی‌گمان استقبال خواهند کرد:

همزبانی خویشی و پیوندی است
مرد با نامحرمان چون‌بندی است
ای‌بسا هندوترک همزبان
ای‌بسا دو ترک چو بیگانگان
پس زبان محرمی خود دیگر است
همدلی از همزبانی بهتر است

و این از آن‌روست که به حکم طبیعت و سرشت انسانی انسان، مشکل هرکس مشکل دیگران هم هست، حتی اگر در جوامع متمدن، نهادهایی سربرآورند که وظیفه آنها مشکل‌گشایی باشد حسی در انسان هست که همدردی و مشکل‌گشایی آن نهاد او را راضی نمی‌کند. چنین است اگر از زبان مولوی از عشق به معنای واقعی، از صلح و آرامش و خلاصه از آنچه لازمه زندگی انسانی است سخن بگویند. ماشین‌زدگان به جان می‌پذیرند؛ چراکه از وضع موجود خود به ستوه آمده‌اند و در جست‌وجوی وضعی دیگرند؛ وضعی مطلوب و دلپذیر و چنین می‌نماید که زمینه‌های نبرد روان‌شناسی علیه فیزیک دوباره فراهم آمده است.


به نظر می‌رسد، یکی از راهکارهایی که می‌تواند به پیشبرد اندیشه‌های صلح‌جویانه و مداراجویانه‌ای همچون گفت‌وگوی فرهنگ‌ها و تمدن‌ها یاری برساند، همین رفت‌وآمدهای فرهنگی باشد. اکنون که برنامه همایش دو روزه «از بلخ تا قونیه» را مرور می‌کنم، می‌بینم که از پژوهشگران و استادانی در حوزه کشورهای فارسی‌زبان و همچنین غیرفارسی‌زبان هم دعوت کرده‌اید تا در این همایش سخن بگویند. یعنی بستری فراهم کرده‌اید تا عده‌ای گردهم آیند و درباره موضوعی مشخص سخن گفته و گفت‌وگو کنند. به نظرتان تدوام و استمرار چنین برنامه‌های فرهنگ‌محوری تا چه اندازه می‌تواند در بهبود روابط انسانی در سطح جهان اثرگذار باشد؟ پرسش را این‌گونه مطرح می‌کنم که اگر چنین نگرشی سازنده است، چرا مناسبات و روابط بین فرهنگی کمتر جدی گرفته می‌شود؟


آنچه سبب صلح و آرامش می‌شود بی‌گمان فرهنگ و تمدن است و پیوندهای فرهنگی. این پیوند هم به وسیله اهل فرهنگ برقرار می‌شود. به همین سبب نقش نماینده‌های فرهنگی هر کشور در سایر کشورها نقشی اساسی است و انتخاب آنها نیز امری است خطیر. این مساله حتی در گذشته‌ها و در روزگارانی که کشورها به صورت‌های امروز با یکدیگر پیوند نداشتند مورد توجه بود و چون میان دو پادشاه یا دو حاکم کدورتی حاصل می‌شد و مشکلی پیش می‌آ‌مد شخصیت‌های فرهنگی وارد عمل می‌شدند و تدبیر آنها موجب پیشگیری از جنگ و خونریزی می‌شد. آن مدبرانی که با تدبیرشان مانع حمله مغولان به فارس شدند و این خطه را از ویرانی محفوظ داشتند و مأمن فرهنگ و دانش و ادب ایران زمین ساختند، بی‌گمان شخصیت‌هایی فرهنگی بودند. همین شخصیت‌ها بودند که موجب شدند تا فارس چنان از نعمت صلح و آرامش بهره‌مند شود که به قول سعدی فتنه‌ای جز فتنه قامت مهوشان در آن نماند:

کس از فتنه در فارس دیگر نشان
نیابد بجز قامت مهوشان

وقتی میان شاه شیخ ابواسحاق اینجو دوست و ممدوح حافظ با امیر مبارزالدین مظفری اختلاف پیش آمد ابواسحاق شخصیتی چون قاضی عضدایجی مولف مواقف را به سفارت برگزید تا مگر تدبیرهای حکیمانه او کارساز شود... و در دنیای امروز شیوه‌های فرهنگی بسیار هست که می‌توان از آن در جهت صلح و آرامش سود جست. گفت‌وگوی فرهنگ‌ها و تمدن‌ها ازجمله کارآمدترین این شیوه‌هاست و چون می‌توان آن را حتی‌الامکان با سیاست نیامیخت یا دست‌کم کمتر آمیخت و چهره دلپذیر فرهنگ را تجسم بخشید و حاکمیت داد تاثیری ویژه خواهد داشت. همایش‌های علمی و فرهنگی که با هدف بررسی ابعاد مختلف شخصیت‌های علمی و فرهنگی برگزار می‌شود ازجمله شیوه‌هایی است که در گفت‌وگوی فرهنگ‌ها و تمدن‌ها می‌توان به کار گرفت. برگزاری همایش «از بلخ تا قونیه» در زمینه دیدگاه‌های بزرگ‌مردی که جز از عشق و شور و صلح و آرامش سخن نگفته است و تمام عمر خود را در راه تحقق حاکمیت عشق و برقراری صلح و آرامش صرف کرده است و پیام‌های انسانی خود را در آثار خویش برای آیندگان به یادگار گذاشته بنا به باور ما گامی است مهم در جهت تحقق گفت‌وگوی فرهنگ‌ها و تمدن‌ها و برقراری صلح و آرامش که تا وقتی «افلاطون و جالینوس عشق» بر کینه و وسواس غلبه نکنند، بشر روی رهایی نخواهد دید و مولانا پیام‌آور عشق است و دشمن کینه و وسوسه و وسواس که پوزبند هر وسوسه‌ای عشق است؛ چه وسوسه فردی، چه وسوسه اجتماعی:

پوزبند وسوسه عشق است و بس
ورنه کی وسواس را بسته است کس

و امید که در این روزگار مناسبات فرهنگی‌ هرچه جدی‌تر گرفته شود.


بدنیست در این مجال درنگی هم بر نقدهای پژوهشگران درباره فلسفه‌ستیزی مولوی داشته باشیم که با اشاره به برخی از شعرهایش او را به پرسش می‌گیرند. برای نمونه آنجا که ریزه‌کاری‌های علم هندسه یا نجوم و علم طب و فلسفه را علم بنای آخور می‌خواند و... می‌خواهم بدانم از نظر شما برچه اساسی چنین ادعاهایی را طرح می‌کند؟ وقتی هم عقل را به عقل جزوی و عقل کلی تقسیم می‌کند به بهانه تکیه بر عقل کلی، عقل جزوی را می‌کوبد و مورد بی‌مهری قرار می‌دهد و پای استدلالیان را چوبین می‌خواند؟


اگر یادتان باشد چندی پیش گفت‌وگویی داشتیم که با عنوان خرد ایرانی به چاپ رساندید (در: روزنامه اعتماد، پاییز1388 و در مجموعه خرد، حقیقت، مدرنیته) آنجا من از این معنا نیز سخن گفتم در فرهنگ ایران، در جنب تعلیم و تعلم همواره تهذیب و تزکیه نیز مورد توجه بوده است و در یک کلام هم «دانا شدن» مورد توجه بوده است، هم «آدم شدن» و متفکران ما بر این باور بوده‌اند که عقل غیر از آنکه باید توانایی استدلال و برهان بیابد که این امر حاصل تعلیم و تعلم و دانایی است باید توانایی شهود نیز پیدا کند که این امر نتیجه تهذیب و تزکیه و آدم شدن است. بر عقل استدلال‌گر برهان‌ساز نام «عقل‌یونانی- ارسطویی» نهادم و عقلی را که علاوه بر توانایی در کار استدلال و برهان، توانایی شهود نیز به دست آورده است «عقل ایرانی- افلاطونی» و در یک کلام «خرد ایرانی» نامیدم و به ابیاتی از حافظ هم اشاره کردم، مثل این بیت:

این خرد خام به میخانه بر/ تا می‌لعل آوردش خون به جوش

و افزودم «خامی» و «پختگی» اصطلاح شعری است، اصطلاح علمی- فلسفی آن «نقص» و «کمال» است. خرد خام یا ناقص، خردی است که تا برهان پیش آمده است و حالا باید در پرتو سرمستی خونش به جوش‌ آید و به اصطلاح تحولی کیفی بیابد، کمال یابد و توانایی شهود نیز به دست آورد. این حرف‌ها را مقدمه به شمار آورید؛ مقدمه‌ای بسیار جدی با این نتیجه‌گیری که «خرد خام»، خرد کسانی است که یا در راه هستند، یا اساسا به این معنا باور ندارند که باید خرد خام را به میخانه برد و خونش را به جوش آورد. به این نکته هم توجه کنیم که «آدم شدن» ملازم «به جوش آمدن خون خرد خام» است که دست یافتن به شهود جز با کمال معنوی انسان میسر نمی‌شود.
در جنب این معانی نظری بیندازیم به بحران انسانی در جوامع اسلامی روزگار مولوی و به یاد آوریم که گسترش کمی تصوف از همان سده سوم هجری قمری مشکلاتی به بار آورد و به کژراهه‌هایی منجر شد. جنبش اصلاح‌طلبانه موسوم به جنبش ملامتیان در سده سوم تلاشی است برای بازگرداندن آب رفته، تصوف و دنیاداری صوفیان مدعی صفا به جوی خود. این تلاش استمرار یافت و رهروی در کژراهه‌ها هم به پایان نرسید. در سده پنجم جناح تندرو اصلاح‌طلبان ملامتی موسوم به قلندری (قلندریان) ظهور کرد که نشان از شدت بحران داشت. گزارش دردآلود هجویری در مقدمه کشف‌المحجوب از بحران بسیار آموزنده است و خبر از وضعی سخت نامطلوب می‌دهد. جنگ‌های صلیبی (در فاصله سده پنجم تا هفتم ق) و سپس حمله مغولان به خراسان بزرگ (از اوایل سده هفتم ق) را هم به عوامل بحران‌ساز بیفزاییم تا ببینیم مولوی با چه بحرانی مواجه بوده است و با چه مایه درد و اندوه و تاسف:

حرف درویشان بدزد مرد دون/ تا بخواند بر سلیمی زان فسون
شیر پشمین از برای کد کنند/ بومسیلم را لقب احمد کنند


گمان می‌کنم سخن سعدی در این باب، تمام است، تمام حقیقت: «یکی را از مشایخ شام پرسیدند از حقیقت تصوف؟ گفت: پیش از این طایفه‌ای در جهان بودند به صورت پریشان و به معنی جمع. اکنون جماعتی هستند به صورت جمع و به معنی پریشان.» به این نکته نیز توجه کنیم که تصوف در آن روزگار بر جوامع اسلامی نوعی حاکمیت داشت و بحران تصوف، یعنی بحران اجتماعی...
حال به نتیجه‌گیری بپردازیم: مولوی در چنین اوضاعی می‌زیست؛ در بحران؛ در حال و وضعی که مدعیان معنویت، بویی از معنویت نبرده بودند و «شیر پشمین از برای کد می‌کردند...» و البته تمام دانش‌ها را هم در جهت سود خود به کار می‌گرفتند و به تعبیر مولوی از آنها «بنای آخر» می‌کردند و تظاهر به معنویت:

این همه، علم بنای آخر است/ که عماد بود گاو و اشتر است

او نه با علم هندسه، نه با نجوم، نه با طب و نه با فلسفه مخالفت داشت، نه با هیچ علم دیگری. فریاد او مثل فریادی بود که می‌گفت: «این همه آخر به هرزه نیست»، بیهوده و به هرزه نبود، به سبب مرگ انسانیت و معنویت فریاد می‌زد... برخلاف آنچه گفته می‌شود مولوی و تمام عارفان اهل عشق، مشرب فلسفی داشته‌اند. فیلسوف بودن که تنها از جوهر و عرض سخن گفتن نیست، خصلت فلسفی آدمی را فیلسوف می‌کند؛ آزاداندیشی فلسفی؛ ژرف‌نگری فلسفی و مولوی این همه را در حد کمال داشت که اساسا اگر تصوف، کلام شهودی است و تنگ‌نظری کلامی را با خود دارد، عرفان، فلسفه شهودی است همراه با خصلت‌ها و وسعت نظرها و سعه صدرهای فلسفی... نقد عقل جزوی هم در واقع به نوعی نقد عقل یونانی است، یعنی نقد خرد خام. ورنه مولوی و هیچ عارف دیگر با عملکرد دنیایی عقل در حد لزوم مخالف نیست. زندگی شادخوارانه، اما مباح مولوی خود مثبت مدعای ماست. «چوبین دانستن پای استدلالیان» هم نه در مورد مسایل حسی و تجربی و مادی است که البته ضروری است، بل در مورد حوزه شناخت حقایق است که با شهود و با خرد ایرانی امکان‌پذیر است، نه با استدلال...

* ضمیمه روزنامه شرق، شنبه ۲۶ آذر

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید