نامآوران ایرانی
اقبال و شعر فارسی
- بزرگان
- نمایش از پنج شنبه, 04 خرداد 1391 20:16
- بازدید: 4835
برگرفته از روزنامه اطلاعات
دکتر محمد علی اسلامی ندوشن
صدای من درای کاروان است
(اقبال)
محمّد اقبال که زبان مادریاش پنجابی بود و زبان ملّیاش اردو، حدود دو سوم شعرهایش را به فارسی سرود؛ و این در حالی بود که هرگز سفری به ایران نکرد و به فارسی نمیتوانست حرف بزند. از این بابت وی گویندهای است که نظیرش را کم میشناسیم؛ یعنی کم میشناسیم کسی را که بیاید و زبان خود را رها کند و به زبانی روی ببرد که از قدرت اقتصادی و سیاسی خاصّی برخوردار نیست و در کشور او رو به گذشته دارد، نه آینده. در آن زمان، در شبه قارّه هند، زبان مسلّط، زبان انگلیسی بود و حتّی تاگور ـ شاعر نامآور همزمان و هموطن اوـ بخشی از شعرهایش را به انگلیسی سرود.
انتخاب فارسی از جانب اقبال برای بیان اندیشههایش، در دوران بیرونقی این زبان چه موجبی داشته است؟ گفتهاند که فارسی را برگزید برای آنکه زبان شعرش برای مردم ایران و افغانستان و تاجیکستان مفهوم بماند و از این رهگذر، فکر اتّحاد اسلامی خود را به عمل درآورد. این میتواند یک دلیل از چند دلیل باشد؛ ولی نه دلیل اصلی .
من گمان میکنم که اقبال فارسی را برگزید برای آنکه سخت تحت تأثیر فرهنگ و ادب ایران بود. این غور و غوطه زدن او در ادب ایران به حدّ شیفتگی رسیده بود، و بهخصوص مولانا جلالالدین او را چنان در جاذبة مغناطیسی فکر خود گرفته بود که رهایی از آن میسّر نبود. اگر اقبال فارسی را در پیش نگرفته بود، نمیتوانست شاعر بزرگی بشود. در زبان خود شاعر مهمّی میشد؛ اما نه خارج از مرزهای کشورش. چون مردی بود که از همان زمان، جهانی میاندیشید، میبایست زبانی بیابد که وجهة جهانی داشته باشد. زبان فارسی لااقل از لحاظ تاریخی چنین وجههای را داشت. پیر محترم زمان بود. عمری هزارساله و ادبیّاتی غنی داشت که نهتنها در سراسر جهان اسلام، بلکه در دنیای غرب نیز به شناختهشدگی رسیده بود.
گذشته از این، فارسیزبان بود که بیش از هر زبان دیگر به مدّعای سیاسی او پاسخ میگفت. اقبال از همان زمان که به اروپا رفت و با فرهنگ و اوضاع غرب آشنا شد، بر آن شد که شکفتگی شخصیّت و شهرت خود را نه در هماوازی با این فرهنگ، بلکه در هماوردی با آن بجوید. برای این منظور میبایست فرهنگ شرق را در برابر فرهنگ غرب بگذارد، و با توجّه به اوضاع و احوال شخصی او و کشورش، زبان بیان کنندة این فرهنگ جز فارسی نمیتوانست باشد.
واقعیت این بود که فرهنگ ایران بیش از هر فرهنگ دیگر در هند و به خصوص در مسلمانان هند تأثیر نهاده بود، و اقبال به شاخة اسلامی تمدّن هند وابسته بود. اسلام از طریق ایران به هند رفته و رنگ ایرانی خویش را با خود برده بود، و فرهنگی از اختلاط روح دو کشور برای مسلمانان شبهقارّه ترتیب داده بود که شاخة ایرانی آن بهخصوص از زمان شاهان مغولنژاد هند به بعد، بالش خاصی به خود گرفته بود. تاجمحل بهترین تجسم این تلفیق است که معماری آن چون هماغوشی دویاری است که از سوی دو مرز آمده و وجودهای خود را با هم ممزوج کردهاند.
چون اقبال در شعرگویی خود نظر اجتماعی ـ سیاسی داشت، در درجة اوّل میخواست که وجدان فرهنگی هموطنان مسلمان خود را به حرکت درآورد، که خود این مقصود بعدها کمک کرد به استقلال هند و ایجاد کشور پاکستان. گذشته از این، راهِ به پاخاستگی ملّت خود را در همبستگی به دنیای اسلام میدانست، و نوعی رستاخیز جهان اسلام را به نحو مجموع،آرزو میکرد. ازیک سو زبان فارسی علامت رهنمود مسلمانان هند به جانب سرچشمة فرهنگی خویش بود، و از سوی دیگر محتوای عرفانی ادب ایران از نظر اقبال، بهترین وسیلة شناخته میشد، برای ایجاد برادری و پیوند، و شور بازیافت خود و تحرّک .
اقبال پس از چهارسال اقامت در اروپا، سرخورده و مکدّر به کشور خود بازگشت. فرهنگ مادّیمآب غرب او را دلزده کرده بود. تمدّن اروپایی را با همة نیرومندی و جاذبه، روبه سراشیبی میدید. میخواست درعمق فرهنگ کهن مشرق به جستوجوی داروی معجزهآسایی برای علاج دردهای زمان بپردازد. ازاین رو قدیم و جدید را در کنار هم نهاد و خواست تا فردا را از دیروز بزایاند. موضوعاتی را که به کار میبرد، در واقع همان موضوعات شناخته شدة عرفان ایران است؛ منتها میکوشد تا تراش تازهای به این صخرة کهن بدهد. گاهی ناصرخسرو و سنائی ، زمانی حافظ، و بیش از همه مولوی را به یاد میآوردو برآن است تا گذشته را با امروز انطباق دهد و از آن نتیجهگیری سیاسی ـ اخلاقی بکند . خوانندگانش را به قلمرو فکری بایزید و عطّار بازمیگرداند و میگوید که گرچه در دنیای اکنون زندگی میکنید، باید همان صفا و استحکام روانی را داشته باشید که این گذشتگان داشتند. این خصوصیّت، شعر او را به درختی شبیه میکند که دارای کندة کهن و شاخههای نو است. اقبال به مخاطب شعر خویش میگوید: خودباش و دگر باش؛ به خود بازگرد و دگرگون شو. فلسفة خودی او آنقدر برآن تکیه دارد، بازیافت اصالت است، از نیرو و ذخایر وجود خویش مایه گرفتن، به سرچشمه روی بردن . میگوید: زواید تاریخ را از خود فروافشان، نقشهای فریبندة تمدن غرب را نپذیر؛ ساده و استوار باش مانند انسانهای راستین.
اقبال دو سرچشمة اصلی فکر دارد: یکی فرهنگ عرفانی ایران و دیگری صدر اسلام. به نشانة این دو سرچشمة فکری یکی از کتابهای خود را «زبورعجم» نامیده است و دیگری «ارمغان حجاز». آنچه مورد نظر اوست رستاخیز مشرق است، و برای این منظور از این دو منبع طلب فیض میکند. اقبال به جبر تاریخ کار ندارد. معتقد است که هر قوم در هر زمان ، به نیروی شور و ایمان میتواند منشأ کردارهای بزرگ گردد. از این رو دعوت او آن است که همة مسلمانان شرق، از هر ملّیت که باشند، به خود آیند و برگرد این معبد فکری عاطفی اسلامی ـ عرفانی ، یا حجاز و ایران حلقه بزنند.
نتیجهای که میخواهد از این دو منبع فیض بگیرد، باید به صورت خودی و شور جلوه کند. اسلام آغازین که جنگندههایی چون سعدوقاص و خالدبنولید داشت، میبایست در جانبازی و جلادت و استقامت سرمشق قرار گیرد و آنگاه شور و لطف عرفانی که نمودارهایش شمس و مولوی بودند بر آن اضافه گردد؛ همیشه نوشونده و همیشه جوشان. اینک پیوسته حماسة نا آرامی و بیقراری را سر میکند، برای آن است که میخواهد نیروی روندهای را در جامعه به جریان آورد.
عرفانی که او توصیه میکند، عرفانی گرم و پویاست؛ از تنبلی و تسلیم و بیکارگی بشدّت بیزار است. در واقع جوهر عرفان را میجوید، نه پیرایههایی که صوفیان دورة انحطاط و درویشان جلمبر برآن بسته بودند. طریقهای که اقبال در برابر انسان شرقی خود میگذارد، آن است که پس از اعتقاد محکم به اسلام، کار و سادگی و قناعت و عزّت نفس را در پیش گیرد، و از مرگ نترسد.سبکبار و ثابت قدم و فساد ناپذیر راه زندگی را بسپرد. ترکیبی باشد از پولاد و بلور، پولاد اسلام آغازین و بلورِ عرفان.
اقبال شاعر سیاسی است، ولی نه سیاسی به مفهوم آنکه مسائل روز را به شعر در آورد. میخواهد از اصل و پایه شروع کند، طبیعت و مسیر فکری مرد زمان خود را تغییر دهد تا از او یک انسان خود آگاه بسازد، همانگونه که مولانا درپی انسان کامل بود. این فرد خود آگاه دیگر میتوان مطئمن بود که راه خود را پیدا میکند.
اقبال تا حدّی شبیه ناصر خسرو است. شعر نمیگوید برای آنکه سخن خوشایند زیبایی گفته باشد. شعر میگوید برای آنکه از آن خاصیت«درمانی» بجوید. به همین سبب در کلام او وصف طبیعت نیست، آنگونه که در نزد شاعران دیگر میشناسیم؛ غزل عاشقان نیز نمیبینیم. اقبال برای زن یا معشوقی نمیسراید. موضوع شعرو مخاطب کلام او مردم هستند. درشعر او همواره با عصب و خون سروکار داریم، با انسان زنده که گویی همه جا به او نوک پا میزند که برخیز! شعر دوران مشروطة خود ما نیز تا اندازهای همین خاصیت را دارد، چون سرودههای بهار و عارف و فرّخی یزدی و امثال آنان که نیزحتّی غزل را تبدیل میکنند به بیان نظر سیاسی. با این تفاوت که اینان سرایندة انسان سیاسی، انسان معترض اند؛ درحالی که اقبال شاعر انسان دگرگون شونده است که باید تغییر بنیادی را از خویش شروع کند، تا این، خود به خود به تغییر اجتماع بینجامد.
اقبال با هیچ سازمان یا نظام سیاسی خاصّی طرف نیست، از هیچ قدرتی بدگویی نمیکند یا کینه به دل ندارد. او با فرهنگ سرو کار دارد. فرهنگ خوب میشناسد و فرهنگ بد. میگوید فرهنگ غرب مقصّر است، نه استعمارگر غرب؛ و مردم شرق برای آنکه کارشان به جایی برسد، باید نخست تغییر فرهنگ، یعنی تغییر ماهیّت بدهند، و آنگاه همه چیز رو به راه خواهد شد. این مهم نیست که تحت چه نظامی به سر میبرند، و به ظاهر استقلال داشته باشند یا نه. در نظر او استقلال یا عدم استقلال در درجة اول مربوط به خود انسان است. شخص میتواند در یک کشور مستقّل، نا آزاد باشد، و برعکس، درنظامی مقیّد، آزادی خود را نگاه دارد. البته اقبال هم در شعرهای خود اشارههایی به اوضاع و احوال زمانه، چون رابطة کارگر و کارفرما، یا استثمارگر و استثمار شونده دارد، ولی در پشت همة آنها سرزنش او متوجّه نوع فرهنگ است.
بزرگترین تأثیری که فکر اقبال کرد، این بود که کمک کرد به جدایی مسلمانان شبه قارّه هند و ایجاد کشور پاکستان. اقبال به همراه جناح، در صف اول طرّاحان و پایهگذاران پاکستان است؛ ولی اگر بپرسم که خارج از این، تأثیر فکر اقبال چه بوده، جواب روشنی نمیتوانیم بیابیم. آیا انسانی که مورد نظر او بود پدید آمدهاست و اندرزها و آرزوهای او در ایجاد یک جامعة به سامان و گردنفراز اسلامی به عمل پیوسته است؟ البتّه که نه، نه درکشور خود او و نه در کشور دیگر اسلامی، وضع، آشکارتر ازآن است که محتاج به توضیحی باشد.
اکنون بیاییم بر سر این حرف که اقبال چگونه شاعری است؟ او نیز مانند هرگویندة خوش طبع دیگر مقداری شعر خوب دارد، مقداری شعر متوسّط و مقداری هم شعر بد؛ ولی در مجموع که حساب کنیم شاعر گرانمایهای است. همین مقدار شعرهای خوب او برای ماکافی است که مقام ارجمندی برای او قائل شویم. اقبال در نخستین برخورد، گویندة دیر جوشی است، بخصوص برای ما ایرانیها که با کلام روان و اندیشة مستقیم(مانند سعدی و مولوی و دیگران) مأنوس هستیم، و عادت داریم که بارقة معنی از راه هموار برذهنمان بتابد.
ورود به ساحت طبع اقبال اندکی وقت میگیرد و باید قدری شکیبایی به خرج داد. میتوانم دیوان او را با خانههای اعیانی قدیم ایران تشبیه کنم، با دیوار بلند و درِکوچک و دهلیز دراز که از بیرون چندان دلچسب نمینمود؛ ولی همین که پا به درون حیاط مینهادید، فضای دلگشایی در انتظار شما بود. اقبال شخصیّت ممزوج شدهای است که همین خود به آراستگی او کمک کردهاست. در اصل یک برهمن زادة کشمیری است که خانوادهاش به نو مسلمان هندی تبدیل میگردد، وآنگاه هم پرورش شرق مییابد و هم تربیت غرب، و سرانجام در میان همة اینها فرهنگ ایران را سوگلی حرم ذهن خویش میکند.
از نظر آموزش نیز هم با قدیم آشنا میشود و هم با جدید، هم حقوق میخواند و هم فلسفه، و ادبیّات؛ و عاقبت حقوقدان و سیاستمدار و شاعر و متفکّر، هرچهار از آب در میآید. میبینیم که این مجموع آمیختههای فرهنگی، تجربی و آموزشی به او شخصیّت چند جانبه و رنگارنگ میبخشد، و با برخوردار کردن او از وسعت و انعطاف دید، به او موقعی میبخشد که برخوردگاه فکر ایران و غرب و هند قرار گیرد.
اقبال را که از دریچة شعرهایش بنگریم، مردی میبینیم با اخلاص و سادهدل. از آن نوع صفا و خلوصی که هم اکنون نمونههایش را در میان عدهای از پاکستانیها میتوان دید، و من خود درسفرهای متعدد به پاکستان از نزدیک شاهد آن بودهام؛ بخصوص هنگامی که حرف بر سر شعر فارسی و فرهنگ مشترک به میان میآید، شیفتگی و شعف خاصی در سیمای آنان میدرخشد که در خود ما ایرانیها دیگر فروکش کرده و برق و جلایش را از دست دادهاست. اقبال، عصارة دلبستگی هموطنان خود به شعر و ادب ایران را در خود نمود داده است. از همة اینها که بگذریم، مرد سرزنده و بزرگمنش و انسانی است، علاقه به رفتن به عمق دارد، و یکی از آخرین پرتوهای صمیم و ریشهدار را نسبت به فرهنگ کهن شرق از خود میتاباند.
طبیعی است که من همة شعرهای او را نمیپسندم و با همة فکرهای او هم موافق نیستم، و گاه میشود که او را خسته کننده و خشکه مقدّس بیابم؛ ولی در مجموع، او را انسانی میبینم قابل احترام و دوست داشتنی. اقبال از لحاظ اندیشه، همان موضوعاتی را به میان آوردهاست که در عرفان و به خصوص آثار مولانا جلالالدین دیده میشود، و تازگی خاصّی نزد او نیست؛ اما تازگی و هنر او در آن است که آن اندیشه های کهن را با جلا و سیمای تازهای به بازار میآورد، و این کار کوچکی نیست. هر کس دیگر با قابلیّت و مهارتی کمتر از او میبود، شکست میخورد.
اقبال با آنکه به سبک گذشتگان شعر میسراید، به تمام معنی شاعر نو است. این نوی نه در ترکیب شهر، بلکه در نَفَس و طراوت اندیشه و اخلاص مندی اوست. احساس میشود که هر حرف و سخنش مال خود اوست، و گویندة این کلمات آنقدر شخصیّت و مایه داشتهاست که درعین آنکه قدم به قدم ادب گذشته را دنبال میکند، خود را از جاذبة تقلیدگری در پناه نگاه دارد.
از لحاظ بیان با آنکه چاشنی سبک هندی در شعر او دیده میشود، از هندیسرایان معروف دیگر سنگینی کمتری دارد. نواحی خویش را «نوای ساده» و خود را شاعر«نینواز» میخواند، و این درست است. سیلان طبیعیای در کلام است. هرچند آثارش به مفاهیم فلسفی آغشته است، گاه مانند شبانی میشود که بر سنگی بنشیند و نی بنوازد. با آنکه شاعر، مبارز و بیدارکننده است در عمق سخنش اندوه و تنهایی شرق سروده میشود؛ غربت بیابانهای دور، و همین خود لطف حزنآلودی به کلامش میبخشد:
در بیابـان مثل چـوب نیمسـوز کاروان بگذشت و من سوزم هنوز
اندر این دشت و دری پهناوری بـو کـه آیـد کاروانـی دیگـری
(از مثنوی مسافر)
نکتة لطیف در شعرهایش کم نیست، گاه ذهنش چون پروانهای میشود که شکار فکر بکند:
دل و دیدهای که دارم همه لذّت نظاره
چه گنه اگر تراشم صنمی ز سنگ خاره ؟
(زبورعجم)
هم به هوای جلوهای پاره کنم حجاب را
هم به نگاه نارسا پرده کشم به روی تو
(زبورعجم)
به حرفی میتوان گفتن تمنّای جهانی را
من از ذوق حضوری طول دادم داستانی را
(زبورعجم)
در غزل اقبال احوال خودی را فاش گفت
زانکه این نوکافر از آیین دیرآگاه نیست
(زبورعجم)
نمیدانم که داد این چشم بینا موج دریا را
گهر در سینة دریا، خزف بر ساحل افتادهست
(زبور عجم)
اگر این کار را در کار نَفَس دانی که نادانی
دم شمشیر اندرسینه باید نی نوازی را
(زبور عجم)
نه به ماست زندگانی، نه زماست زندگانی
همه جاست زندگانی، زکجاست زندگانی؟
(زبور عجم)
بعضی از ابیات یا عبارات معروف فارسی را با ظرافت تغییر شکل میدهد و معنی مورد نظر خود را از آنها میگیرد:
چه عجب اگر دوسلطان به ولایتی نگنجد؟
عجب این که مینگنجد به دو عالَمی فقیری
( زبورعجم)
نه من بر مرکب حتلی سوارم نـه از وابستـگان شهـریارم
مرا ای همنشین، دولت همین بس چو کاوم سینه را، لعلی برآرم
(پیاممشرق)
و اکنون این دو بیت را ببینیم که چکیدة فکر او را در خود گنجانده است:
به ضرب تیشه بشکن بیستون را
که فرصت اندک و گردون دو رنگ است
حکیمان را در این اندیشه بگذار
شرر از تیشه خیزد یا ز سنگ است؟
( ارمغان حجاز)
جای دیگر هم گفتهام که به نظر من مهمترین و ماندنیترین جنبة شعر اقبال را باید در حماسة شوق و شور او جست. اقبال ستایندة حرکت و رویش و جوشش است. حرکت از نظر او جانمایة هستی است. چون کتاب او را میخوانید،گویی خود را بر پشتههای موج سوار میبینید. همه چیز در آن تپنده است.
*دیدن دگر آموز، شنیدن دگر آموز