نامآوران ایرانی
ستارخان، سردار ملی
- بزرگان
- نمایش از سه شنبه, 10 خرداد 1390 07:28
- بازدید: 5139
برگرفته از آذرپادگان
دکتر صادق رضازاده شفق
مرحوم مظفرالدین شاه، در چهارم جمادی الاخر سال 1324 ]13 امرداد 1285[فرمان مشروطیت را صادر کرد و ملیون نشاط و امیدواری پیدا نمودند و اولین مجلس ملی انعقاد یافت و مردم با دلگرمی منتظر نتایج اصول جدید حکومت گردیدند. الحق انتظار آنان کمی سادهدلانه و مبالغهآمیز بود. ولی افسوس جهل و فساد و نفاق و دستهبندی، چه از ناحیه ملتیان و چه دولتیان، برخلاف امید توقع عامه اوضاع را دگرگون ساخت و مردم از لشکری و کشوری و روحانی و غیره دوتیره شدند و درین بین محمدعلی شاه، درین غوغای عمومی برای تحکیم موقع خود و خواباندن فتنه با وعده و وعید و تشویق و تهدید، ماهها با مجلس شورا و سران ملت و علما و اعیان مملکت در مباحثه و گفتگو بود ولی بیآرامی و اختلاف و سوء ظن و تحریک از طرفین با این اقدامات مرتفع نمیشد. به خصوص که دولت تزاری روسیه با مداخلههای علنی بر ضد نهضت مشروطهٔ ایران، مدام در تحریکات میکوشید.
در خلال این مدت، آذربایجان کانون اصلی انقلابات واقع شده و دستههای ملی و دولتی و طرفداران مشروطه و استبداد، به جان هم افتاده بودند و انجمن ملی تبریز و سران مشروطه شبان و روزان در شور و مذاکره و اقدام برای حفظ امنیت از طرفی و نگهداری مشروطیت از طرف دیگر، صرف مساعی میگشت. تا این که قضا کار خود را ساخت و روز سهشنبه 2 تیر ماه 1287 یا 23 جمادیالاولی 1326 (23 ژون 1908)، محمدعلیشاه عملا اقدام به جلوگیری از اقدامات مجاهدین نمود و مجلس ملی را بمباران کرد و مجاهدین و طرفداران مشروطه، در همه جای کشور متواری شدند و یکباره مصیبتی عظیم و یاس بزرگ به عموم آزادیخواهان و وطنپرستان ایران روی آورد و چنان چه میدانیم، عدهای از رهبران نامی ملیون در طهران کشته گردید و فاتحهٔ اولین مجلس شورای ایران خوانده و درهای امید به روی مردم بسته شده و اوضاع برگشت و سیاست روسیه در ایران فیروز گردید.
در این موقع بود که ستارهٔ امیدی، از افق آذربایجان طلوع کرد. یعنی آخرین شرارهٔ خروش ملی با وجود خطر بسیار نزدیک خاموشی، به طرز معجزهآسا، از نو درخشیدن گرفت و نور آن فزونی یافت تا وقتی که آفاق ایران را که زیر ظلمت استبداد رفته بود، آهسته آهسته روشن کرد. این شراره، اول در مردمک چشمهای تیز درخشان و خشمگین یکی از فرزندان رشید کوهستانی آذربایجان، یعنی ستارخان سردار ملی تابیدن گرفت.
در آغاز امر مشروطه خواهی به فاصلهٔ کمی بعد از اجتماع و بستنشینی بازرگانان طهران و مهاجرت روحانیان به قم، آذربایجان هم قیام کرد و به نهضت ملی پیوست و رهبران انقلاب با نطقهای آتشین مردم را به بیداری خواندند. تمام شهر تبریز به جنب و جوش افتاد. علما و بازرگانان و اصناف و کارگران و شاگردان مدارس، جمله صفها کشیدند و جمع آمدند و با شور غریب، تغییر رژیم استبدادی را خواستار شدند.
تعلیمات اولین رهبران آزادی آذربایجان، مانند سید حسن تقیزاده و سید حسن خان عدالت و میرزا محمد علیخان تربیت و شریفزاده و طالبزاده (طالبوف) و امثال آنان و نوشتٌهای اشخاصی مانند حاج زینالعابدین مراغهای و ملکم خان و مطالب روزنامههایی مانند روزنامه پرورش و اختر و قانون و حبلالمتین و نظایر آن و افکار پختهٔ روحانیون بزرگ، مانند مرحوم شهید میرزا علی ثقهالاسلام که در عاشورای محرم 1330 هجری قمری ]به دست روسیان در تبریز، به دار آویخته شد[، از هوشمندان فداکار آذربایجان ] را [ برانگیخت و ناطقین پر شور، مانند میرزا حسن واعظ و میرزا جواد ناطق و میرزا علی ویجویهای و میرکریم بزاز و شیخ سلیم و دیگران، احساسات مردم تبریز را به هیجان آورد و یک سال از صدور فرمان مشروطیت نگذشت که خیابانهای تبریز پر از صفوف مجاهدین مسلح گردید و انجمن ایالتی آذربایجان مرکب از نخبهٔ رجال مشروطه، نظیر نوبری و بادامچی و حسینی و]حاج علینقی[ گنجهای و
]حاج مهدی آقا[ کوزه کنانی و شیخ سلیم و معتمدالتجار و علی مسیو و امثال آنان تشکیل شد و توجه مردم به سوی سبک زندگی سیاسی نوین معطوف گشت و امیدها در دلهای جوانان بوجود آمد و همه (گاهی هم با انتظارت بیش از اندازه) چشم به آینده نزدیک دوختند و در آرزوی آزادی و آبادی ایران، گوش هوش به جریان حوادث فرا داشتند و مجاهدین در انتظار مبارزه با حوادث، کمر همت بستند.
یکی از دلاورترین این مجاهدین، ستارخان بود که مردم بوجود او و امثال او میبالیدند و هوسها در دل میپروراندند. غافل از این که راه اصلاحات راه پر پیچ و خمی است و زمان طولانی و کار و کوشش لازم دارد وبیخبر از این که دست تقدیر، به دستهای خیانتگری هم در پشت پرده فرصت داد که بر ضد آزادیخواهان نهانی صف بندی کنند.
چندی نرفت که این صف بندی آشکار شد و عدهای از ملاهای تبریز در محلهٔ شمالی، یعنی محلهٔ شتربانان، محفلی به نام اسلامیه تاسیس کردند و با ساز «مشروعه» خواهان طهران که شریعت را برای فریفتن عوام عنوان کرده و بر ضد مشروطه برخاسته بودند، و به نوا درآمدند.
در خلال این احوال، مجلس تازه بنیاد ایران به فرمان محمد علی شاه و به دست لیاخوف روسی فرمانده بریگاد قزاقخانه بمباران شد و بلافاصله مامورین دولت استبداد در مرکز و شهرها به دستگیری و کشتار رهبران مشروطه دست زدند و در آذربایجان هم، اقدامات شدید شروع گردید و قوایی از عشایر و سربازان، مامور سرکوبی شهر تبریز و ولایات شدند و ملاهای اسلامیه» کار تبلیغات و تکفیر را شدت دادند تا این که در میان مجاهدین هیجانی تولید شد و همه اسلحه برداشتند و مقاومت کردند و جنگ بین آنان و سرباز و عشایر و استبدادیان که شهر را از هر طرف استیلا کرده بودند، در گرفت و سران مجاهدین مانند باقرخان از محلهٔ خیابان و ستارخان از محلهٔ امیرخیز، در مقاومت دلیرانه اصرار ورزیدند و جنگ حدود بیست روز داوم یافت ولی قوای دولتی مدام زیادتر میشد و کنسولگری روس با تمام وسایل در سست کردن عزم ملیون میکوشید. سرانجام اخبار استیلای کامل مستبدین در مرکز و ولایات، از طرفی و تقویت قوای دولتی و کوششهای انجمن اسلامیه از طرف دیگر، بازوان مجاهدین را کمکم سست کرد. تا این که ظرف یک دو روز دیگر، سر و صدای اکثر مشروطه خواهان خوابید و نیروی دولتی به قسمت اعظم شهر تبریز مسلط شد و ظاهرا کار از کار گذشت.
در این اوان «پاخیتونوف» گنسل روس در تبریز و عمال او، علنا و مستقیما به نفع استبدادیان اقدام میکردند و به هر وسیله، مردم را به تسلیم به مامورین دولت استبدادی که در واقع تسلیم به اوامر دولت امپراطوری روس بود، تحریض مینمودند. این اقدامات که زور در پشت آن بود، موثر واقع شد و شهر در ظاهر آرام و گویی صیحهٔ آزادی خاموش گشت و جوش و خروش آزادیخواهان فرو نشست و دم تودیع حکومت مشروطه فرا رسید و « استبداد صغیر» مستقر گردید و بر چهرههای آزادیخواهان از پیر و جوان، غبار غم نشست.
هیچ فراموشم نمیشود، دمی که در دبستان چند دانشآموز دور هم گرد آمده و تلگرافی را که از تقیزاده به این مضمون از طهران رسیده بود: «حیات عاریتی موجود. قربان ملت تقیزاده» با دلهای لرزان، مانند این که پیام مرگ میشنیدیم میخواندیم و سخت اندوهناک بودیم. در آن ایام که سرتاسر شهر تبریز مستغرق بهت و سکوت گشته و در و دیوار از بیرقهای سفید که علامت تسلیم بود پوشیده شده و تو گویی شهر به زیر کفن رفته بود و شهر، محله به محله و کوبهکو، به زیر تسلط هواخواهان استبداد میرفت آنگاه بود که مردی در تبریز برخاست و سیر تاریخ ایران را تغییر داد.
در بحبوحهٔ بهت و یاس، یکباره سر و صدایی در شهر بلند شد و همه را مانند کسانی که ناگهان به وحشت از خوابی برجسته باشند، به هیجان آورد. هر کسی از دیگری میپرسید چه خبر است؟ تا این که سرانجام خبر پخش شد و همه آگاه گشتند : ستارخان امیرخیزی قیام کرده بود!
ستارخان که از اول در محلهٔ امیرخیز شمالغربی تبریز اقامت داشت و حدود دو سال بود در ردیف مجاهدین مشروطه درآمده و از خود شایستگیهانشان داده و جلب نظر هم ردیفهای خود را کرده بود، در مقابل آخرین حوادث، یکباره و دیوانهوار دست به تفنگ برد و با چند نفر دیگر از جان گذشتگان، درست چند ساعت یا یک روز قبل از آن که عمل خلع اسلحه و نصب بیرقهای سفید به کوی امیرخیز برسد، از خانه بیرون آمد و بیدرنگ شروع به پایین آوردن بیرقهای تسلیم کرد. و چندی نگذشت که عدهای از مجاهدین متواری، به او پیوستند و او با سخنان آتشین، آنان را ترغیب و تشویق به جانبازی در راه نجات ایران نمود و بلافاصله استبدادیان مضطربانه به تکاپو افتادند و کنسل روس، بنای فعالیت شدید گذاشت و اینک یک صحنه از مداخلهٔ آشکار روسها را به نفع دولت استبدادی و به ضرر ملیون و وطنپرستان از کتاب تاریخ هیجده ساله آذربایجان تالیف مرحوم کسروی (ج 2 ص 112) با تلخیص نقل میکنیم:
کنسول چون رسید از ستارخان پرسید گفتیم به سنگر رفته. در این میان، جنگ سختی بود. تو گویی گلوله مانند تگرگ میریخت. ستارخان رسید. پا برهنه، کلاهنمدی بر سر، تفنگ به دست و سه قطار فشنگ نیمهپر و نیمهتهی در کمر، به آواز بلند، سلام گفت. کنسول جواب داد و تعاف کرد. ستارخان تفنگ را به گوشهای نهاد و با همان گرد و غبار سر و صورت نشست. کنسول چنین گفت: ما همسایه شما هستیم و ناایمنی که در کشور شماست، به زیان بازرگانی ماست میخواهیم این شورش را که برخاسته فرو نشانیم. دست از جنگ بردارید، چنان که باقرخان هم دست برداشته و من با شما پیمان مینهم که رییس قراسواران بشوید و ماهی سیصد تومان ماهانه دریافت دارید و نیز ششصد تن از کسان شما به قراسواران پذیرفته شوند و اینک بیرقی به شما میدهم که بر سر در بیفرازید و در زینهار امپراطوری باشید. ستارخان ازین مطالب، سخت برآشفت و در ضمن چون جنگ سخت بود میخواست به سنگر بشتابد، همین که ترجمهٔ قول کنسول به پایان رسید، وی گفت : جناب کنسول، من قراسواران نمیخواهم. کار از اینها گذشته، ما ایرانیان، اگر غیرت داشته باشیم مشروطه را خواهیم گرفت. بیرق شما برای ما شایستگی ندارد این گفت و تفنگ را برداشت و رفت.
در باب خانواده و اوایل زندگانی ستارخان، داستانی مشروح در دست نیست. اینک کلمات مختصر و مفیدی از نوشتهٔ دانشمند محترم آقای اسمعیل امیرخیزی که از اولین مشاوران و دوستان ستارخان واز پیشقدمان آزادیخواهان آذربایجانست نقل میکنم:
خانوادهٔ ستارخان، خانوادهای معروف نبود. پدرش حاج حسن، اصلا از یکی از محال ارسباران (قراچه داغ) و بزاز سیار بود یعنی از تبریز پارچه میخرید و در ارسباران میفروخت و به اصطلاح آذربایجانی «برونبری» میکرد. وی چهار پسر داشت، ستارخان ـ اسمعیل ـ عظیم ـ غفار. اسمعیل، جوان رشیدی بود و جزو سواران نبی نام راهزن معروف که عمده در سرحدات روسیه راهزنی میکرد، در یکی از جنگهای بینسواران دولتی و نبی، اسمعیل گرفتار و کشته گردید. پسر اسمعیل محمدخان نام در جنبش مشروطه شرکت موثر کرد و پایش تیر خورد و بریدند و از طرف ملت لقب امیر تومانی گرفت و چند سال بعد در هزار و سیصد و سی موقع استیلای روسها و صمدخان شجاعالدوله، با برادرش کریم، به دار آویخته شد. عظیم که بعد به مکه مشرف شد و حاج عظیم خان معروف گشت، نیز زارع و کاسب بود و بعد از ظهور ستارخان، او هم جزو مجاهدین درآمد و زحمتها کشید و چند سال پیش با اجل طبیعی درگذشت. غفار دکان کفشدوزی داشت. او را هم در 1330 روسها به دار کشیدند و قبل از مرگ تقاضا کرده بود مهلت بدهند، دور رکعت نماز بخواند.
سوانح زندگانی ستارخان قبل از مشروطه، چندان معلوم نیست. از حوادثی که نام او را در آن ایام به دهنها انداخت، قضیه قتلی بود که در یکی از باغهای امیرخیز اتفاق افتاد و آن اینست که صمدخان نام از حسن آباد ارسباران که با قاطر چیهای ولیعهد (محمدعلی میرزا) نزاع داشت، روزی در آن باغ، میهمان حاج حسن پدر ستارخان بود و ستارخان مهمانداری از آنان میکرد صمدخان رییس قاطرچیها را که به سراغ او آمده بود، با تفنگ کشت و با مامورین ولیعهد مبارزه و در اطاقی سنگر کرد و در نتیجهٔ توپ بسته شدن بنا از طرف مامورین صمد خان و برادرش کشته شدند و ستارخان زخمی گردید.
بعد از قضیه، ستارخان با دستهای از سواران خود در نواحی آذربایجان یاغیگریهایی میکرد چنانچه چندین بار به حبس افتادو مدتی هم در معیت مرحوم میرزا حسینخان یکانی، مامور محافظت راه بین مرند و خوی بود.
در یکی از مسافرتهایش به عتبات در سامرا از حرکات بی ادبانهٔ بعضی خدام متاثر شد و خدام را به کمک همراهانش ]تادیب کرد[که کار به مداخلهٔ حکومت کشید و غائله، با توسط و شفاعت مرحوم میرزای بزرگ شیرازی خاتمه یافت. بعد از بازگشت، به عللی دوباره تحت تعقیب واقع شد واین بار هم به شفاعت مرحوم حاج میرزا جواد مجتهد تبریز، خلاص گردید. مدتی هم به مباشرت علاقجات حاج محمدتقی صراف تبریزی در سلماس اشتغال داشت و در آن نواحی بازصیت شجاعت و رشادتش بلند شد و معروفیتی به سزا پیدا کرد. بعدا به دلالی اسب و به اصطلاح آذربایجانی (دشتگیری ) پرداخت ولی در تمام ادوار، کسی بود که دیگران او را به نظر مردانگی مینگریستند.
باید گفت خونخواهی برادر و رنجها و گرفتاریهای خودش و آزاده سری و لوطیگری و آشنایی با بعضی سران مشروطه در جریان حوادث، جمله در افکار ستارخان و میل او به طرفداری از مشروطیت، موثر بوده به حکم این مقدمات و ستیزگی که از سالها با ماموران دولت داشته، از اول نهضت مشروطه طلبی، اظهار تمایل به همکاری با مشروطهطلبان مینموده. از بدو انعقاد انجمن ایالتی آذربایجان، با آن ارتباط پیدا کرد و در انجمن دیگری به نام انجمن حقیقت که محل آن در محلهٔ امیرخیز یعنی نزدیک مسکن خودش بود، عضویت داشت. این انجمن که اعضای آن یک عده انقلابیون و آزادیخواهان تبریز بودند، در آن اوقات مهم و موثر بود و در یکی از اولین جنگهای داخل شهر که فشار زیادی از طرف دولیتان به مجاهدین وارد آمد و آثار شکست در ایشان دیده شد، ستارخان آن جا را سنگر خود قرار داد و جنگی سخت کرد و مهاجمین را وادار به عقبنشینی ساخت.
این مبارزه دلاورانه بود که دامنه پیدا کرد و تبریز و بعضی نقاط دیگر آذربایجان را قلعه آزادی ایران ساخت و شهری که چهارده ماه از سالهای 1326 و 1327 هجری قمری در محاصرهٔ نیروی استبداد و از طرف سران دولت و عشایر، مانند عینالدوله و رحیم خان چلیبانلو و اقبال السلطنه ماکویی و صمد خان شجاع الدوله و بعضی دستههای شاهسون و غیره هم مورد لشکر کشی و معروض حملات بود، تمام آن مدت شبها و روزها مقاومت به کار برد و جنگ دفاعی کرد ودر تمام این ماهها، سرتاسر شهر تبریز سنگربندی و بازارها تعطیل و داد و ستدهای بازرگانی موقوف گشت.
دو محلهی شمالی شهر یعنی سرخاب و شتربان، محل سنگربندی و مقر استبدادیان و بقیهی این محلات، در تصرف ملیون و اطراف شهر از طرف نظامیان دولتی و عشایر محصور بود. شب و روز تیراندازی و مهاجمات طرفین ادامه داشت و هر روز عدهای کشته میشدند و خانمانهایی ویران میگشت. قهرمان ملی در تمام این نبردها ستارخان و همکاران او بودند.
ستارخان که بعدا در نتیجه رشادتها و جنگها و نبردهایش از طرف مردم لقب سردار ملی گرفت. چند بار بیشتر ندیدم. اولین بار در اوایل سال 1327 هجری قمری بود که از طرف عدهای از همشاگردان متوسطه و آزادیخواهان جوان به خانه او در امیرخیز رفتم. حیاط نسبتا کوچک و اطاقهای اطراف، از مجاهدین مسلح پر بود و رفت و آمد و فعالیت غریبی مشاهده میشد.
در یکی از اطاقهای کوچک ستارخان، سردار نشسته بود و غلیان صرف میکرد. صورتی سیاه فام که معلوم بود معروض آفتاب و گرد و غبار سنگرها شده بود و چشمهای درخشان و نافذ داشت. مرحوم سید حسینخان عدالت از رهبران معارف و آزادی ایران هم حاضر بود. سلام کردم، جا نشان دادند و نشستم. ارباب رجوع مدام میآمدند و مجاهدین پیاپی گزارش جنگ و خبر وضع سنگرها را میآوردند. سردار یکنفس غلیان میکشید و در فاصلهها، با طرز سریعی که عادتش بود، به هر کسی جواب و دستوری میداد، تا اطاق کمی خلوت شد. بعد روی به من آورد و گفت شما کی هستید، چه فرمایشی دارید؟ مرحوم سید حسینخان پیر معارف ایران که معلوم بود از حضور من در آنجا تعجب کرده بود، مرا به ایشان معرفی کرد بلافاصله گفتم با چند نفر از شاگردان متوسطه داوطلب شدهایم تعلیمات نظامی ببینیم و فورا مسلح شویم و نسبت به مجاهدین خدمت و کمک ناچیزی انجام دهم و اجازه و اسلحه و مشاق میخواهیم.
سردار تبسمی کرد و درین بین مرحوم عدالت گفت :
جناب سردار، این جوانان باید اول تحصیلات خود را به پایان برند و استدعا میکنم به درخواست آنان ترتیب اثر ندهید. سردار گفت صحیح است. ما این جنگ را برای این میکنیم که ایران از فشار ظلم و نفوذ خارجی و استبداد داخلی خلاص گردد و برای فعالیت و خدمت جوانان درس خوانده فرصتی پیش آید و روا نیست که شما که ذخیره آینده هستید، بروید و کشته شوید.
در نتیجهٔ اصرار من بالاخره گفت برای تعلیمات نظامی شما فکر میکنیم.
درین موقع چند مجاهد خبر آورند که از جبههٔ مغرب فشار زیادی وارد میآید و کشته زیاد است. سردار غلیان را کنار گذاشت و بیدرنگ برخاست و سرداری خود را کنار گذاشت و کلاهنمدی سادهاش را که در ان زمان همهٔ مجاهدین میپوشیدند، به سر نهاد و تفنگ خود را که در پشت سرش به کنج اطاق تکیه داده شده بود، برداشت و داد زد : زود اسب مرا بیاورند و خداحافظی کرد و به راه افتاد و همان روز به موجب اخباری که بعدا رسید، مهاجمین را مجبور به عقبنشینی ساخت.
سردار آدمی بود متوسط القامه، سیاه چرده، با ابروهای درشت و بینی برجسته و چشمهای نسبه ریز ولی درخشان و جوان. طرز صحبتش تند و نگاهش زنده و نافذ و حرکاتش سریع و چالاک بود. رشادت و جنگآوری و نشانهزنی او، معروف بود و تیرش رد نمیکرد و به هر سنگری میرفت، طرف از تیرباران شدید و مخوف و اصابت به نشانه، درمییافت که سردار شخصا در پشت سنگر است. بعضی جنگهای او که در طالع برد و باخت آن غائلهٔ عظیم بین ملت و دولت موثر بود، هنوز هم ورد زبان آذربایجانیاست.
یکی از آنها، جنگ میدان کاه فروشاننست که روزی مستدبین با قوای تازه نفس دولتی و عشایر، پیشروی نموده و تا میدان کاهفروشان که در مرز محلهٔ امیرخیز است رسیده بودند.
ستارخان مانند اغلب اوقات، با یک پیراهن و شلوار و چند قطار فشنگ وارد معرکه شد و رزمی بسیار شجاعانه کرد و از سنگری به سنگری پیشروی نمود و چندین تیر از دور سرش پرید و به اعجاز از خطر جست . داد میزد و تیز میانداخت و پیش میرفت. میگویند، بعد از ساعتی جنگ شدید یکباره در نهایت خشم و آشفتگی و برافروختگی رو به یاران خود کرد و گفت، آفتاب نزدیک غروب است، این نقطه را چند دقیقه نگه دارید، من نمازی بخوانم و بلافاصله در همان حوالی به خاک افتاد و نماز خواند و زود برگشت و دوباره به قتال پرداخت، تا سرانجام میدان را برد و خصم را مجبور به عقبنشینی ساخت.
یکیدیگر از جنگهای معروف او، موقعی بود که سواران ماکویی از مغرب شهر هجومی شدید به شهر آوردند و پیشروی کافی کردند و با نیرو و اسلحهٔ کاری، رو به مستحکمات و منافذ شهر نهادند و موفقیتهایی احراز نمودند. درین معرکه هم، ستارخان در موقع بحران مانند صاعقهای در رسید و به دشمن تاخت و چندین تن از رشیدترین افراد مهاجمین را هدف تیر قرار داد و با دستهٔ خود حملهٔ متقابل شدید کرد و به مخاطرات وقعی ننهاد و باز هم سرانجام، فیروز گردید و فوج ماکوییها شهر را تخلیه کرد.
به طور کلی، حدود چهارده ماه تبریز در محاصرهٔ دولتیان بود و سردار ملی جنگ میکرد. اوضاع شهر به کلی منقلب شده بود چنانکه در فوق هم مذکور افتاد کلیهٔ بازارها و هر نوع داد و ستد تعطیل بود، فقط دکانها و نانواییهای محلات کار میکرد. گرچه آذوقه شهر روز به روز رو به نقصان مینهاد. خود مردم محلات انجمنها میکردند و برای تقسیم آذوقه و حفظ امنیت و رسیدگی به اوضاع و احوال پریشان حالان همکاری مینمودند و برای ادارهٔ معاش و تامین زندگانی مجاهدین و ادامه جنگ اعانات جمع میکردند. اسلحه و مهمات از قدیم و جدید و کهنه و تازه از انبار دولتی برداشته شده بود و در ضمن آن چه امکان داشت به طور قاچاق از اطراف و خارج میآمد. با این همه حیرتآور است، چطور مردم تبریز با آن اسلحه محدود، چهارده ماه در مقابل اردوی دولت که از طرف روسیه پشتیبانی میشد مقاومت به کار بردند.
این مقاومت مردانهٔ تبریزیها و جنگهای مجاهدین دلیر با رهبری مردان شجاعی مانند ستارخان سردار و باقر خان سالار و رفقای آنان بود که سرانجام سیر تاریخ ایران را تغییر داد. یعنی در آخرین نفس، دولت استبدادی را که داشت از نو مستقر میشد برانداخت و رسمی را که به تصدیق داخله و خارجه بساطش برچیده شده بود، برگرداند و بنیان دولت مشروطه یا اصول حکومت دموکراسی را استوار ساخت.
در این موقع سزاوار میدانم این نکته را متذکر گردم که نهضت مشروطیت ایران از قیام بازرگانان و علمای طهران و انقلاب و مقاومت تبریز تا قیام گیلان تحت سیادت محمدولیخان سپهدار تنکابنی و علیمحمد خان تربیت تبریزی و سردار محیی و نظایر آنان و همچنین حرکت بختیاریها، تحت فرمان صمصام السلطنه و سردار اسعد و جنب و جوش سایر نقاط وافراد ایرانی، چون به نظر دقیق مطالعه شود آشکارا نمایان خواهد ساخت که یک قیام واقعی ملی بود. گر چه حدود و نقایص داشت. و از این حیث عیقدهٔ بعضی اشخاص که در بدبینی افراط میکنند و عادت دارند. هر تحولی را درین کشور نتیجهٔ تحریک و مداخلهٔ خهارجی قلمداد کنند و نهضت مشروطیت را هم به بیگانگان منتسب سازند صحیح نیست و جا دارد در چنین عقیده تجدیدنظر کنند. تردیدی نیست در آغاز مشروطیت ایران کمک انگلیسیها به ملیون بیتاثیر نبود که رهبران ملی را حمایت و تشویق نمودند و چنان که دولت روسیه هم مخالفت میکرد ولی این همه دلیل کافی نیست بر این که در رستاخیز ملی ایران تردید کنیم و آن را نتیجهٔ تحریکات خارجیها بدانیم. انگلیسها در انقلاب فرانسه و آمریکا و خود آمریکا در انقلاب فرانسه موثر بودند و این مطلب عوامل خاص ملی را که در هر نهضت واقعی در کار است از اعتبار ساقط نمیکند.
انقلاب مشروطیت ایران بدون شک یک نهضت ملی ایرانی بود، نهایت این که اکثریت هنوز به مرحلهٔ رشد و انتباه واقعی نرسیده بودند.
آن گاه که ستارخان سردار در عین محاصره و قحطزدگی شهر تبریز و آشفتگی و کشت و کشتار و دشواریهای گوناگون فریاد میزد ما برای کشورمان ایران ود ینمان اسلام میجنگیم این فریاد از عمق قلب خودش میآمد و هرگز نمیدانست وضع سیاست و تمایلات روس یا انگلیس چیست ؟ فقط در عالم عمل میدید انگلیسها به آزادیخواهان پناه دادند و روسها مخالفت و دشمنی کردند.
سال 1327 یعنی هفتم ربیعالثانی مطابق 29 آوریل 1909 میلادی نیز در تاریخ مشروطیت ایران مهم است زیرا در آن روز بود که نیروی نظامی روسیه تحت فرمان ژنرال زنارسکی از سرحد گذشت و وارد آذربایجان شد و این در نتیجهٔ توافقی بود که بین انگلستان و روسیه حاصل شده بود که نیروی روسی «به عنوان رفع محاصره و باز کردن راه آذوقه به روی مردم تبریز» از سر حد ایران عبور کند.
پنهان نماند با این که سیاست دولتین روس و انگلیس در ابتدای مشروطیت در ایران با هم مخالف بود یعنی انگلیس طرفدار ملیون و روس طرفدار دولتیان بود، به تدریج معاهدهٔ 1907 از طرفی و افزایش نفوذ قدرت آلمان از طرف دیگر، دولتین را به هم نزدیک ساخت به حدی که از اواسط انقلاب مشروطه به آن طرف، در باب ایران همکاری میکردند و یادداشتهای مشترک میدادند که تفصیل آن فرصتی دیگر لازم دارد. فقط نکتهای که در این موقع باید ذکر شود اینست که این تفاهم و همکاری سبب شد که نیروی روس به قتل و خونریزی و وحشت بیسابقهٔ جلادان روس بعد از سه سال ازین تاریخ یعنی در تاریخ 1330 هجری قمری وقوع یافت و فاجعهٔ روز عاشورای آن سال اتفاق افتاد و برای شرح این غمها و این خون جگرها موردی دیگر لازم است. «این زمان بگذار تا وقت دگر!»
در ورود نیروی خارجی، حس حسرت و شکستگی غریبی در میان کلیهٔ طبقات مردم پیدا شد و با این که میگفتند منظور باز کردن راه خواروبار است نه اشغال ایران، علایم یاس و خشم و بیم در همه جا و همه کس هویدا گشت، حتی مبادلهٔ تلگرافات صلحآمیز بین سران ملت و امرای دولت شروع گردید و خود محمد علیشاه ازین واقعه اظهار نگرانی نمود و آزادیخواهان را با پیامهایی به صلح و همدستی و همداستانی خواند. از جمله کسانی که در این موقع به تالیف بین دولت و ملت قیام کردند تا کشور از تجاوز بیگانه مصون گردد، تقیزاده و مرحوم شهید میرزا علی آقای ثقهالاسلام بودند.
چند روز قبل از ورود نیروس روس بود که آخرین جنگها بین طرفین در اطراف تبریز جریان یافت و یکی از آنها جنگی بود که در آن یک جوان پاک طینت آمریکایی به نام «باسکرویل» که در مدرسهٔ آمریکایی تبریز معلم تاریخ بود و خود ما جزء شاگردان او بودیم، بیاختیار و دیوانهوار به عزم قتال با دشمنان مشروطیت ایران کار معلمی خود را فرو گذاشت و با چندین تن از شاگردان خود که منهم یکی از آنان بودم، پا به میدان رزم نهاد و در روز 21 آوریل 1909 مطابق چهارشنبه و پنج ربیعالاول، کشته گردید و جان خود را نثار راه آزادی ایران ساخت. و در برابر دیدگان گریان ما میان گلولهباران به خواب ابد رفت.
بعد از استقرار نیروی روس در آذربایجان سردار ملی و روسای دیگر به موجب دستور دولت و ملت از هر نوع مقاومت خودداری کردند تا این که حدود یک سال بعد یعنی در تاریخ بیستم ماه مارس 1910 میلادی یعنی هشتم ربیعالاول 1328 هجری قمری به دعوت و دستور دولت تبریز را ترک و به طهران رهسپار شدند.
در خلال این احوال قوای گیلان و اصفهان، رو به پایتخت حرکت کرده ] و[ فیروزمندانه در تاریخ 13 ژوئیه 1909 وارد طهران شده بود. در آن موقع محمد علیشاه بعد از چهار روز مقاومت ترک تاج و تخت کرد و به سفارت روس پناه برد و در نتیجه رژیم مشروطیت عملا برقرار شد و پسر محمد علیشاه، احمد شاه به عنوان شاه حکومت مشروطه بر تخت جلوس کرد.
در باب بقیه داستان غوغای مشروطیت و سرگذشت دلسوز و خونین آذربایجان و ستمگری جلادان روسی در امحای آزادی ایران و شرح ورود سردار ملی به طهران و استقبال و تجلیل بیسابقهٔ مردم از او، کتابی مبسوط لازمست که در این موقع فرصتی برای آن نیست همین اندازه باید گفت که ستارخان سردار در پارک اتابک جا داده شد و آن جا کانون مجاهدین و آزادیخواهان واقع گشت و در این موقع مصالح کشور اقتضا میکرد کمکم نیروی رسمی دولتی کارهای نظامی و انتظامی را در دست گیرد و مجاهدین خلع اسلحه شوند، یا به سلک نظامیان رسمی درآیند سردار با روسای دیگر مانند سردار اسعد و صمصام السلطنه و باقر خان سالار و سپهدار اعظم و غیره هم جمعا قرار دادند تصمیم دولت را در باب خلع اسلحه گردن نهند ولی افسوس به حکم بعضی سوء تفاهمات و تحریکات از طرفی و نفهمی و عناد بعضی مجاهدین از طرف دیگر، بین آزادیخواهان دو تیرگی وقوع یافت و پارک اتابک به منظور خلع اسلحهٔ مجاهدین محاصره شده و سردار با این که ابدا عقیده به جنگ با نیروی دولت مشروطه نداشت خواهناخواه سوق به دفاع و تیراندازی شد و بعد از جنگی شجاعانه پایش تیر خورد و او را به منزل سردار اسعد بردند و مدتی به معالجهٔ وی پرداختند. زخم پایش معالجه شد ولی بهبود کامل نیافت. بعضی اطباء، عقیدهٔ بریدن پا را به میان آوردن ولی سردار رضایت نداد. بعدا در محلی بین خیابان امیریه و بلورسازی، خانهای برای او اجاره کردند و در آن جا اقامت نمود و یکی دو سه سال زندگی کرد و در اواخر تقریبا در زمرهٔ فراموش شدگان میزیست و کسی که یک دو سال قبل از آن در حین ورود به طهران غرق صدها دستهگل از طرف سکنهٔ طهران و مستغرق زندهباش و شاباش گشت، امروز خاموش و فراموش بود. تو گویی فرامرز هرگز نبود! از قرار یادداشت جناب آقای امیرخیزی گاهی زخم پای سردار متورم میشد و اسباب درد و رنج فراهم میآورد. روزی خود سردار به ستوه میآید و با نظر رفع ورم (باد) تیغ به زخم میزند و از همان دم زخم شدت میگیرد تا این که منتهی به مرگ او میشود که در ماه ذیحجه 1332 هجری قمری مطابق با 1292 هجری شمسی اتفاق افتاد و جسد او در صحن غربی حضرتعبدالعظیم به خاک سپرده شد. و از قراری که از اشخاص موثق شنیدم وضع معیشت و زندگانی او در اواخر عمرش هرگز خوب نبود و او هم مانند یک کاروان نامیان بشر بعد از دورهٔ عزت در گوشهٔ نسیان و عزلت ازین جهان ناپایدار درگذشت.