نامآوران ایرانی
سرگذشتِ اسپهبد خورشید، فرمانروایِ تپورستان
- بزرگان
- نمایش از شنبه, 02 بهمن 1389 13:33
- بازدید: 16350
به نام ِ خداوند ِ جان و خرد
گزارش و عکس: خشایار بلوری
در سفری که در زمستانِ سالِ 88 به مازندران داشتم در خروجیِ خطیر کلا، جادهيِ فیروزکوه با یکی از دوستان به دیدارِ دژ اسپهبد خورشید رفتم و همچنان که تاریخِ آن روزگار را از یاد میگذراندم کامیونهای خاکبرداري رشتهيِ اندیشهام را پاره کردند...
از دیدنِ کامیونهایِ حاملِ مصالح و لودرها و بولدوزرهایی که دامنهيِ دژ را زیر و رو میکردند به شگفت آمدم و فرتور(عكس)هایی برداشتم تا به دوستان آگاهی دهم.
در فرتورها میبینید که تا زیرِ ورودیِ دژ خاکبرداری شدهاست. هیچگونه آگاهيرساني و تبلیغ هم برای آگاهيِ مردم از این دژ نشدهاست... كساني که از جادهيِ فیروزکوه به مازندران میروند، هنگاميكه ندانند و نبينند در اینجا دژی نهفته است چیزی نگاهشان را برايِ بازديد بِدان سو نميكشاند... میشد تابلویی بزرگ در آنجا گذاشت و گفت که «در اینجا مظهری از مقاومت خفتهاست». اما نه تنها هیچ معرفیِ خوبی از دژ برای هممیهنان نشدهاست بلکه همواره لودرها و بولدوزرها منطقه را خاکبرداری کرده و به ویرانیِ پیرامونِ دژ میپردازند و اینها در حالیست که هنوز این دژِ غار مانند کاوش نشدهاست.
تا پیش از ثبتِ این اثر شرکتهای شن و ماسه پیرامونِ آن هرگونه خاکبرداری و حفاریای را در منطقه میکردند و حتا پس از ثبت این اثر آنها به کارِ خود ادامه دادند، چون برایِ این يادمانِ هزار و اندی ساله حتا پس از ثبت هم حریم قائل نشدند!! که ادامهيِ فعالیتِ معادن باعث شد تا میراث فرهنگی حریم آن را مشخص کند.
ولی با اینحال هیچگونه نگهداریِ جدی از دژ نمیشود و از کجا معلوم که تاكنون دزدان و سودجویان هر آنچه در آن پنهان بوده نربودهاند. در رابطه با حفاریها و خاکبرداریها چند وقت پیش یک تابلو در آنجا نسب شد تا به متجاوزین حریم را اعلام کند.
اکنون این فرتورها در اين نوشتار آورده شده تا بلکه توجه دوستانِ میراث فرهنگی را جلب کند و این دژ گشوده شود و کاوش شود و برای بازدید آماده شود.
این غار یا بهتر است بگوییم دژ در میانهیِ راهِ تهران- قائمشهر (فیروزکوه) جای دارد. شما هنگاميكه به شهرستان سوادکوه، منطقه دوآب رسیدید کافیست به خروجیِ خطیرکلا دقت کنید. همین که واردِ فرعی خَطیرکِلا / کُلا شوید صخرهای را روبرویِ خود میيابید که یک فرو رفتگی در دل خود دارد...
این دژِ پنهان گویی از زمانِ ساسانیان و فرمانرواییِ خاندانِ سوخراییان در تپورستان به كارگرفتهشدهاست. سوخراییان یکی از خاندانهای بلندپايهيِ پارسی بودند که در گذرِ زمان به فرماندهیِ سرزمينهايِ سوادکوهِ تپورستان رسیدند. (مازیارِ بنام که در برابر تازیان ايستادگي كرد و با خونِ خويش درخت ديرپاي ايران را آبياري كرد از همین خاندان بود.)
میدانیم «وندادهرمزد» از ديگر اسپهبدانِ تبرستان نيز این دژ را بكار گرفتهاست. گویا اسپهبد خورشید(و شاید هم مازیار) گنجهای خود را در این دژ پنهان میکرده و گریزگاهی نیز در برابر تازشگران بوده است... پیشِ رویِ دهانهيِ غار (طاقِ) پلکانی داشتهاست که با تازشِ تازيان پس از مازیار از میان رفته. بنمایهٔ نوشتهٔ زیر از نسکِ ارجمندِ زندهیاد اردشیرِ برزگر به نامِ «تاریخِ تبرستان» میباشد.
اسپهبد خورشید
اسپهبد خورشیدِ پانزده ساله پسرِ اسپهبد دادمهر در سالِ 90 خورشيدي به جانشینیِ پدر برخاست و از خاندانِ گیلِ گاوباره بود که از بازماندگان و شاهزاده هایِ ساسانی بودند. تاریخنویسانِ تبرستان نوشتهاند که در زمانِ پدرش، دادمهر تبرستان در آرامش بودهاست و کسی (تازيان) به آن دستاَندازی نکرده بودند. اسپهبد خورشیددارايِ ويژگيهايِ خوب و بد بود... نخست با سنباد همکاری کرد، ولی پسرعموی خود را که سنبادِ نیشابوری را كشت پادافرَه(جزا) نداد... سنباد در نیشابور به خونخواهیِ ابومسلم برخاسته بود ولی تازیان شورش او را در سیلِ خون فرو نشاندند. سنباد به تبرستان گریخت و از خورشید کمک خواست. اسپهبد خورشید پسر عمویِ خود، توس را به پیشواز او فرستاد. توس از اسب پیاده شد و درود و خوشامد گفت. سنباد از پشت اسب درود او را پاسخ گفت. توس از این حرکت برآشفت و به خود بالید و کشمَکشی میان آن دو روی داد. توس بر اسب پرید و شمشیر کشید و سرِ سنباد را جدا کرد...
توس پيشكشها و داراييها و تنِ بي جانِ سنباد را نزدِ شاهزادهيِ تبرستان برد، تاریخنویسان نوشتهاند اسپهبذ خورشید برآشفت و توس را نفرین کرد.
ناگهان این شاهزادهيِ تبرستانی که در برابرِ تازیان داشت قد مياَفراشت کاری ناباور انجام میدهد، آنچه پیداست او سست اراده و راحتطلب بود:
خلیفه(منصور دوانیقی) میگوید که سرِ سنباد و داراييهايِ ابومسلم که به سنباد رسیدهاست و اکنون پیشِ خورشید میباشد امانت است و اسپهبدِ تبرستان باید آن را برای بیتالمالِ مسلمین بفرستد. ولی خورشید زیرکتر از آن بود که داراییهایی را که ابومسلم و سنباد برای نبرد با تازيان گردآوری کردهبودند به همین سادگی به خلیفه بغداد بدهد.
او تنها سرِ سنباد را به دستِ فیروز نامی نزدِ خلیفه فرستاد... ولی اگر مازیار و یا بابک بودند بدون درنگ سرِ توس را جدا میکردند، چرا که سنباد با امیدِ گردهمآوری دوبارهيِ دلاوران و نبرد با خلیفهيِ تازي به تبرستان رفتهبود. البته غرورِ سنباد و پیاده نشدن او از اسب هم سزاوارِ سرزنش است. آن دلیری و هوشياري که در مازیار و قارن و ونداد هرمز بود در اسپهبد خورشید نبود. اما کاش سر را تنها میفرستاد، او پيشكشهايِ ویژهای نیز برایِ خلیفه میفرستد و خلیفه فیروز را نوازش کرده و بازمیفرستد و پیام میدهد که خورشید، به بيراهه نرود و داراييِ سنباد را بدهد که در پاسخش خورشید میگوید چیزی پیشِ من نیست.
خورشید به خلیفه باج و خراج(مالیات) نمیداد و این کار او شایان ستایش است ولی با شورشِ خراسان خلیفه فرمانرواييِ او را پذيرفت و تاجی برایش فرستاد تا او به شورندگان نپیوندد و او افزون بر خراجِ چندین سالهيِ پرداخت نشده پيشكشها و هدیه هایِ فراوان برای خلیفه میفرستد تا آنجا كه خلیفهيِ آزمندِ تازي برآن ميشود تا همهيِ تبرستان را بستاند. باز هم نیرنگبازانِ تازي دست به دست شدند و نيرنگ و فريبِ تازهاي دراَنداختند. خلیفهيِ ستمپيشه پسرش مهدی را به ری فرستاده بود تا برایِ شورشِ خراسان برود. به او میگوید که به خورشید بگو در ری کمیابی و تنگی رویداده و اگر سپاه از تبرستان گذشت با آن همکاری کن؛ و خود از راهِ مازندران و گرگان برو به خراسان. مهدی این پیام را به یکی از بزرگانِ ایرانی میدهد تا برای خورشید ببرد. این ایرانی که نامش پیدا نیست (اگر کسی در تاریخ نام او را یافتهاست بگويد تا یادش را گرامی داریم) به کاخِ اسپهبدانِ ساری (تختگاهِ اسپهبد خورشید) رفته و پیام را به خورشید میرساند. این مردِ خردمند پنهانی به اسپهبد گوشزد میکند که این یک نيرنگ و فريب است و خلیفه چشم در پولها و زنانِ مردمِ مازندران دارد، ولی اسپهبد که همیشه از ناتواني در سیاست رنج میبُرد گوشش به این گفته ها بدهکار نبود و پیشنهادِ مهدی را میپذیرد...
آغاز یک رویدادِ شوم
دیری نمیپايد که تازيان از دماوند و گرگان راهیِ ساری میشوند. اسپهبد خورشید در آن هنگام تنها نیکاَندیشی که کرد این بود که به مردمِ بدبختِ مازندران فرمود برايِ دور ماندن از دستبردِ این تازشگران به کوه ها پناه ببرند.
سردارانِ تازی همچنان پیشروی ميكردند، سرداري که به دستورِ منصور برای کشتنِ کسی به آمل رفته بود با دیگر تازيان، مرزبانِ آمل را کشت. مردمِ تبرستان در دژِ اسپهبد خورشید پنهان شدند، اسپهبد خورشید که خود را در تنگنا دید و داشت سرانجامِ فرستادنِ ارمغانها و پيشكشيها برای دزدانِ کشورش را میچشید زنان، فرزندان و داراییهایِ خود را گرفته به سوادکوه رفت و آنها را در "کرکیلی دژ" جای داد. کرکیلی دژ همان دژی است که چندیست از آن با نامِ دژ/غارِ اسپهبد خورشید یاد میکنند و دژي است كه در اين نوشتار به آن پرداختهايم. پس از جای دادنِ داراييها و خانوادهیِ خود در آنجا خودش به گیلانِ امروزی گریخت تا مگر سپاهی بیاراید. ابن اسفندیار مینویسد:"... از رویان به فلامِ رودبار بنشست..." گویی از سوادکوه به رویان و از آنجا به رودبار رفتهاست و به گردآوریِ سپاه پرداخت. او پنجاه هزار سپاهیِ گیل و دیلمی گردآورد تا به تبرستان بازگردد و تازشگران را نابود كند.
ولی او بسیار بی خیال بود و نمی بایست گول عربان را بخورد... زمانِ خود را به خوشگذراني میپرداخت و همهیِ کارهایِ خود را به سردارانش به ویژه اسپهبد كارن وامیگذاشت. همین ساده اِنگاریهای او بود که تازیان را به مازندران کشانید. چه اگر او ارادهای استوار داشت و سپاهی کوبنده میآراست خلیفه چشمِ آز بر تپورستان نمیگشود و گستاخيِ این نيرنگبازيها را نمييافت.
ای کاش از سرگذشتِ پندآموزِ ابومسلم ميآموخت که چگونه تازیانِ نامرد میکشند و بر پیمان استوار نیستند... کاش به این میاندیشید که چگونه خلیفه ابومسلم را با دوستی پیش خود کشانید و او را کشت. اگر او به اینها اندیشیده بود گولِ مهدی را نمیخورد و سپاهِ عرب را به عروسِ ایران، تبرستان راه نمیداد، یا چون اسپهبد مازیار تازیان را از مازندران بيرون میکرد. کاش یادش بود که جانپناهِ تازيان مرگ و كشتار به همراه دارد.
و سرانجامِ خانوادهیِ او و مردمِ تبرستان در دژِ اسپهبد(کرکیلی دژ) چه شد؟
فرزندان تبرستانی در دژ اسپهبذ خورشید(کرکیلی دژ) 140 خورشيدی
سردارانِ تازی پس از آنکه سپهبد را تا گیلان دنبال کردند و با زد و خوردهایی کوچک به او دست نیافتند و همچنین ترس نميگذاشت تا پاي بهگیلان / دیلمان نهند پس بازگشتند به سوی سوادکوه...
تازشگران نتوانستند راه و درِ رفتن به درونِ دژ را بیابند و دژ را بگشایند بِدانروي آنجا را به تنگناي خود درآوردند و خانه ها ساختند و به خوشنشینی در آن دامنه هایِ زیبا پرداختند. اما گروهی از مردمِ مازندران که به 400 تن میرسيدند و خانوادهیِ خورشید نيز در ميانِ آنان بودند و آنجا نيز در تنگنا بود و با گذشتِ دو سال و هفت ماه از تنگنا آنان با نبود خوراك رو به نابودي میرفتند تا آنجا كه سرانجام مرگ و بوی گندِ تن هايِ بي جانِ مردگان در میانِ دژنشینان، آنها را برآن داشت تا با آنكه نميخواستند خود را به دشمن سپارند اين كار را كردند و به دشمن پناه بردند چرا که آنگونه که در فرتورها میبینید دژ در دلِ کوهِ سنگی ساختهشده و بر زمينهيِ دژ خاکي نيست تا مردهها را بر خاك سپارند و نوشتهاند که تازیان تا هفت شبانه روز به خاكسپاريِ مردگان پرداختند تا بويِ مردگان آنان را نيازارد. سپس مردم بیرون آمدند. بستگانِ نزدیک اسپهبد و هرچه زر و پول و ... در آنجا بود نزدِ خلیفه منصور فرستادند. شوربختانه دختران و زنانِ شاهزاده يِ تپوری(مازندرانی) را تازشگران گرفتند... خلیفه نخست خود را به زنانِ خورشید پیشنهاد کرد ولی زنانِ او(ورمجه و آذرمیدختِ گران گوشواره) نپذیرفتند، سرانجام منصور خلیفهيِ ناجوانمردِ عرب، (كه نفرین بر او باد) سه دخترِ جوانِ خورشید را تقسیم کرد. او یکی را برگزيد و دربندِ خود گرفت و دومي را به پسرش المهدی داد که از او منصوربن المهدی پدید آمد و سومی را به عباس بن محمدالهاشمی داد که از او ابراهیم العباس زادهشد.
خورشید سه پسر به نامهایِ هرمزد، ونداهرمزد و دادمهر داشت که به دستِ خلیفه مسلمان شدند و خلیفه نامهايِ ابوهارون عیسی، موسی و ابراهیم را برايِ آنان برگزيد.
فرجامِ اسپهبد خورشید
خورشید با شنیدن این خبرها گفت: ازین پس زندگانی را رغبتی نه و به چنین ننگ و پستی و خاری مرگ بر هستی بِه. و از نگینِ انگشتری زهری مکید و خودکشی کرد. و در پلامِ رودبارِ اشکورِ دیلمان به خاک سپرده شد.
یاد و نامش جاوید؛ يادش گرامي.