یکشنبه, 04ام آذر

شما اینجا هستید: رویه نخست کتاب‌شناخت فروزش فروزش 5 بخش کوتاهی از سفرنامه‌ی سُغد و خوارزم - عجب حس قریبی دارد این شهر!

فروزش 5

بخش کوتاهی از سفرنامه‌ی سُغد و خوارزم - عجب حس قریبی دارد این شهر!

برگرفته از فصلنامۀ فروزش، شماره پنجم، زمستان 1391، رویه 86 تا 89

پویان تطهیری‌مقدم


روز سوم: یکشنبه دوم فروردین 88

عجب حس قریبی دارد این شهر، انگار نه انگار که در کشوری دیگر با صدها کیلومتر فاصله با ایران امروزمان حرکت می‌کنیم. تصور این که 200 سال پیش این‌جا پایتخت خراسان بوده؛ تصور این که زمانی در این‌جا، مانند نیشابور، یک میلیون نفر ایرانی زندگی می‌کرده‌اند که مغولان قتل‌عام‌شان کرده‌اند؛ تاریخ کشورمان را به یادمان می‌آورد. وابستگی ما ایرانی‌ها در اطراف ایران‌زمین! راستی این مرزهای سیاسی آیا می‌توانند هویّت ما ایرانی‌ها را محدود کنند... که گفته «مرو» ایرانی نیست؟

 

 

هوا بسیار لطیف است، ابری در آسمان گسترده شده، هر چند دقیقه، قطره‌هایی از باران به صورت‌مان می‌خورد ولی خیس نمی‌شویم. شهر ویران، ما را در خود می‌بلعد، هر کجایش را که نگاه می‌کنی، هجوم داستان‌های فروخفته بر تو می‌تازد. حیف که آوار، زبان ندارند تا سخن‌شان را با صدا، برایت تعریف کنند. نمی‌دانم شما هم تا به‌حال این حس را داشته‌اید! مکان‌های باستانی، چه شهرها و چه عبادت‌گاه‌ها، روح دارند، با دیگر فضاها متفاوت‌اند، این‌جا معنی دارد و تو را از خود، بی‌خود می‌کند.

همین‌طور که می‌رویم، از دور گله‌ی بزرگ شتری را می‌بینیم که در حال گذر از جاده است. سردسته‌های‌شان، در باروی خرابه‌ای تپه‌مانند در مشرق جاده گم می‌شوند. به سمت‌شان میرویم. از باروی خراب که بالا می‌رویم، قسمت محصوری از شهر در برابرمان گسترانیده می‌شود. شاید این‌جا ارگ حکومتی بوده. به گله که می‌رسیم تقریباً همه‌شان جاده را رد کرده‌اند و فقط چند بچه‌شتر و مادرشان نزدیک‌مان هستند. مرد شتربان به‌نسبت جوانی با چهره‌ای آفتاب‌سوخته و کمی چاق و سه پسربچه‌ی تقریباً 12 - 10 ساله در پی گله درحرکت‌اند و دو تا سگ گله هم دارند.

از شتر‌ها عکس‌برداری می‌کنیم و با شتربان و بچه‌ها چاق سلامتی. چهره‌شان مهربان است. خداحافظی می‌کنیم و دور می‌شویم. 100 متر آن طرف‌تر پشت دیوار خرابه‌ای، آب انارمان را به سلامتی اتحاد ایران‌زمین می‌نوشیم (راستی باید اعتراف کنم، نوشیدنی رسمی این سفرمان آب انار بود، و چقدر خوش‌طعم بود این آب‌انارهای شیشه‌ای‌شان!).

 

 

ساعت حدود 10 است و ما صبحانه نخورده‌ایم. هوا هم‌چنان دل‌انگیز است که دل کندن از این‌جا ممکن نیست. تصمیم می‌گیریم در همین‌جا بساط صبحانه را علم کنیم. در همین فکر و ذکر هستیم که کم کم شتربانان هم نزدیک‌مان می‌شوند. شروین کمی خرما تعارف‌شان می‌کند، و دوباره با هم به گپ زدن مشغول می‌شویم. دعوت‌مان می‌کنند که با هم صبحانه بخوریم. می‌پذیریم. نام مرد جوان 31 ساله «دولت» است. این‌جا در بین ترکمن‌ها دولت نام رایجی است. پسرها هم محمد و مقصد و دولت نام دارند. محمد، با چشم‌های روشن و قیافه‌ی زیرک، زودتر ارتباط برقرار می‌کند. مقصد و دولتِ بزرگ و دولتِ کوچک هم مهربانی‌شان را با درست کردن آتش و پهن کردن کاپشن‌های‌شان به عنوان زیرانداز برای نشستن ما نشان می‌دهند. چقدر این‌ها صمیمیت دارند. بغض گلویم را گرفته، چقدر این مردم دوست‌داشتی هستند؛ لذت حقیقی که می‌گویند همین است، دمی با این آدم‌ها بودن. آدم‌هایی که برای تو کُد و نماد نشان نمی‌دهند، اعتبار و پول و مقام‌شان را به رخت نمی‌کشند، خودشان را ارایه می‌کنند، آدم‌هایی که دغل‌بازی یاد نگرفته‌اند، در طبیعت بزرگ شده‌اند و هرچه دارند طبیعی است.

آن‌چه در بین ما رد و بدل می‌شود کلام نیست، زبانی فراتر از کلام است. پس این که ما فارسی حرف می‌زنیم و آن‌ها ترکمنی چندان مهم نیست. یاد صحبت امیرحسین، دوست خوب ادیب‌مان، افتادم. چند روز قبل از سفر با هم صحبت می‌کردیم. پرسیدم برای مردمی که در سفر می‌بینیم، چه چیزی سوغات ببرم، هم برای سفر آسیای میانه و هم برای چین. گفت خودِ واقعی‌ات را سوغات ببر. راستی چقدر این جمله کلیدی است. این شتربانان ترکمن خود واقعی‌شان را به ما نشان دادند. ما در دنیای کدگذاری‌شده و ماشینی امروز، تشنه‌ی دیدن خودِ واقعی آدم‌ها هستیم. جالب است که خودِ واقعی انسان‌ها فرودست و فرادست نمی‌شناسد. نه از طرف ما و نه از طرف دوستان ترکمن‌مان، حسی از رفتار پایین به بالا نبود، چیزی مربوط به گذشته و آینده نبود، هر چه هست همین لحظه است، هر چه هست هجوم انکشاف است. کشف است که بین ما جاری است. نه ما اعتبار و مدنیت‌مان را به میدان آورده‌ایم و نه آن‌ها مشغله و گرفتاری‌شان را! به همین دلیل آن شد که یکه و یگانه بود و هست و خواهد بود و دیگر تکرار نمی‌شود.

 

 

این که پژمان می‌گوید، «هم‌سُفرگی، هم‌دلی می‌آورد» راست است. وقتی با دیگری، هم‌سفره شدیم، هم‌دل هم می‌شویم.
 
انگار سال‌هاست که ما همدیگر را می‌شناسیم و دوباره داریم یکدیگر را می‌بینیم. صبحانه‌مان در هوای خنک و در کنار آتش گرم صرف شد. ترکیبی از قارچ کبابی‌شده و چای سبز که در ابریق دم کشیده بود، و خوراکی از ترکیب سیب‌زمینی و چربی کوهان شتر و گوشت شتر نمک‌سودشده ــ که در شیشه‌ای شبیه شیشه‌ی سس مهرام قرارداشت ــ و خوب در کنارهم عمل آورده شده بودند، به همراه نان‌های محلی سبزی‌دار خیلی خوش‌مزه. مربای خانگی هم داشتند.

چای را در پیاله‌های چینی صرف می‌کنیم. جالب است که حتا شروین هم چای می‌نوشد. ساعتی با هم هستیم، که متأسفانه زبان از توصیف لذّتی که بردیم، ناتوان است. امیدوارم شما هم اگر به سفری می‌روید، هستی را به یاری بطلبید که اجازه دهد کشفش کنید، چون تنها کشف کردن است که سفر را لذت‌بخش می‌کند. امیدوارم گرچه سفرهای‌تان را برنامه‌ریزی می‌کنید، ولی خود را در چارچوب برنامه‌های‌تان محصور نکنید، چون هستی خیلی فراتر از چارچوب برنامه‌های ماست و گرچه این بزرگی و هیبت ممکن است ناامن به نظر برسد، ولی در عوض پاداشش خیلی بزرگ‌تر است!

بعد از این صبحانه‌ی شاهانه ــ که بی‌شک بهترین صبحانه‌ی عمرم بود ــ از بین باروهای شمالی ارگ خارج شدیم.

طبق نقشه در یک کیلومتری شمالِ غرب مقبره‌ی یوسف همدانی قرار دارد، که از صوفیان قرن پنجم است. به نظر بنای جدیدی می‌آید، ولی تصمیم می‌گیریم به آن سمت حرکت کنیم، به جاده و بعد هم ورودی آن محوطه وارد می‌شویم. انگار این‌جا هم یکی از چندین ورودی سایت باستانی شهر مرو است، چون پارکینگ بزرگی دارد و در کنار پارکینگ دوره‌گردها بساط کرده‌اند و خنزرپنزر می‌فروشند. گیره‌ی سر، کلاه، مجسمه‌های گلی، روبان و جواهرات بدلی و چیزهایی از این دست. جداً این تعداد زیاد بچه‌ها در خانواده‌های ترکمن جالب توجه است. فکر کنم سه چهارم جمعیتی که ما دیدیم سن‌شان زیر 20 سال است.

دختر‌ها با لباس‌های محلی می‌گردند و پسرها با بلوز و شلوار معمولی. انتهای پارکینگ که می‌رسیم، محوطه سنگ‌فرش می‌شود. بعد از چند پله، به محوطه‌ی سنگ‌فرش دیگری می‌رسیم.

بعد از آن مهمان‌نوازی گرم ساربان‌های ترکمن، گاردمان کاملاً باز شده، به همه با شور و شوق سلام می‌کنم و آن‌ها هم تحویل می‌گیرند. از این که دعوت‌شان می‌کنیم با ما عکس بگیرند، خوشحال می‌شوند.
در محوطه‌ی سنگ‌فرش به سمت غرب که حرکت می‌کنی، دست راست، اول به مسجد قدیمی می‌رسی با نمای آجری و بعد بنایی مربع شکل به ابعاد پنج متر در پنج متر، ایوان‌مانند با مصالح آجری که اطرافش باز و کَفَش یک متری بالاتر از کف سنگ‌فرش است. درونش مقبره‌ی خواجه ابویعقوب یوسف پسر ایوب همدانی، سرسلسله‌ی خواجگان یا فرقه‌ی نقش‌بندیه است. سقف مقبره، طاق ضربی و آجری است. پشت این مقبره، بنای کوچک گنبدداری است با فضایی پیچ در پیچ. احتمالاً فضاهایی برای چله نشستن بوده.

 

 

سمت غرب همین مقبره هم مناری است که درونش پله می‌خورد و 10 متری ارتفاع دارد. از فراز آن شهر مرو به تمامی در زیر پایت گسترده است.

به بالایش می‌رویم و همراه ما گروه گروه بچه‌ها و جوانان ترکمن هم بالا می‌آیند. بر فراز منار قرار می‌گیریم. از بالای منار، خانواده‌ی بزرگی از ترکمن‌ها را می‌بینیم که وارد محوطه‌ی سنگ‌فرش می‌شوند. ریش‌سفیدان خانواده که دو تن هستند با لباسی نیلی و کلاهی هم‌رنگ در پیش، برای زیارت می‌آیند. حدود 30 نفری می‌شوند. ظاهراً این دو پیرمرد، پیر و مرشدشان هستند. بچه‌ها، چه پسر و چه دختر، لباس‌های پلوخوری‌شان را پوشیده‌اند و تمیزی‌شان حسابی توی چشم می‌زند، همه خیلی مرتب با موهای شانه‌کرده و قیافه‌های ترگل ورگل، بقعه را طواف می‌کنند و دعا می‌خوانند و بعد سمت شمالش می‌روند و مانند صف نمازگزاران روی زیراندازی که انگار برای همین منظور پهن شده می‌نشینند و مرشدان‌شان در پیش و همه دست به دعا برمی‌دارند و ذکر می‌گویند. 10 دقیقه‌ای به این حالت ادامه دارد. ما هم از منار به زیر می‌آییم.

 وقتی روی منار بودیم، چند پسر بچه‌ی نوجوان، حدود 10 یا 12 ساله، دورمان جمع می‌شوند و با چند کلمه‌ی انگلیسی که می‌دانند، سعی می‌کنند با ما ارتباط برقرار کنند. به کمک ترکی پدرام و نقشه‌ای که داریم، حالی‌مان می‌کنند که در جنوب غربی این شهر باستانی مرو، چند کیلومتر پایین‌تر از آرامگاه سلطان سنجر ساختمانی است مخروبه به نام کیزکالا (احتمالاً قیزقلعه) که ظاهراً بزرگ و قابل توجه است و دالانی زیرزمینی دارد و دوست دارند ما را به آن‌جا راهنمایی کنند. ما که هنوز یاد نگرفته‌ایم به این بچه‌ها می‌شود اعتماد کرد، اول سعی می‌کنیم دست به سرشان کنیم، پس بعد از چرخیدن در اطراف مقبره‌ی خواجه یوسف همدانی، به سمت جنوب محوطه که جویباری روان است و برخی از مردم محلی هم می‌روند، می‌رویم. ظاهراً داریم از محوطه دور می‌شویم و انتظار نداریم چیز جالبی ببینیم.

بچه‌ها همراه‌مان می‌آیند، کمی جلوتر در وسط راه لحافی گُل‌گُلی انداخته‌اند و پای زنی از زیر آن بیرون است. از بچه‌ها می‌پرسیم این چیست، می‌گویند، چاهی است که زن‌ها با سر بردن زیر لحاف و نگاه کردن در چاه و دخیل بستن بر روی میله‌های چاه، حاجت‌شان را طلب می‌کنند. اولین کشف جالب بود. بعد به پلی می‌رسیم باریک که بر روی نهر آب زده‌اند، یک نفر، یک نفر می‌توانیم گذر کنیم. در پشت‌مان آن خانواده‌ی 30 نفره که کنار مقبره در حال دعا بودند و مرشدان‌شان، در حال نزدیک شدن به ما هستند. ما و بچه‌ها از پل رد می‌شویم. جای جالبی است. مثل قبرستان می‌ماند ولی خوب که نگاه می‌کنیم می‌بینیم، انگار آدم‌ها در مسیر مشخصی قدم بر می‌دارند و هر از چند گاهی روی زمین کلوخ‌هایی هست که به‌صورت عدد هشت به هم تکیه داده شده‌اند. هر وقت می‌خواهیم از مسیر خارج شویم بچه‌ها به ما یادآوری می‌کنند که باید در راه قدم برداریم، با فاصله‌ی کمی بعد از پل به محوطه‌ای می‌رسیم که یک درخت کهن‌سال وجود دارد. معلوم است که درخت مقدسی است، چون کلی دخیل به آن بسته شده. درخت بیش‌تر از آن که بلند باشد، پهن است؛ مثل درختان مناطق کویری است، برگ‌هایی نیمه‌سوزنی دارد و شاخ‌و‌برگ پیچ‌و‌تاب‌خورده‌ی خوابیده روی زمین. ارتفاعش در حدود 4 متر است و در شعاعی حدود 6 متر، پخش شده. خوب که نگاه می‌کنیم از این گونه درخت، چند تایی کنار هم روییده و انگار این مجموعه مقدس است.

زوار، گرداگرد درخت می‌چرخند و دخیل می‌بندند و گاهی می‌نشینند و دعا می‌خوانند و بعد دست‌شان را به صورت‌شان می‌کشند. کنار درخت قبرهایی وجود دارد که به‌جای سنگ قبر بر روی‌شان به شکل گرده‌ی ماهی با آجر طاقی کوتاه زده‌اند مثل قطاعی از توپ بیس‌بال که از زمین بیرون آمده باشد. طولش 2 متر و عرضش در وسط یک متر و ارتفاعش در وسط نیم متر و در محیط قبر یک دیوار حایل حدود نیم متری به ابعاد 5/2 در 5/1 متر کشیده‌اند که کسی وارد محوطه نشود. درخت را دور می‌زنیم و خانواده‌ی یادشده با نظم و ترتیب زیارت‌شان را انجام می‌دهند و می‌روند. مرشدها که پیرمردان خوش‌رویی هستند، با ما عکس می‌گیرند.

این که آدم‌ها متعصب نیستند برایم جالب است. این‌جا هم مثل نپال ــ سفری که قبلاً با شروین رفته بودم ــ درِ بسته‌ای نمی‌بینیم. مردم، با این که مذهبی هستند، ولی با روی گشاده از تو در مکان‌های مقدس‌شان پذیرایی می‌کنند. کم کم به بچه‌های همراه‌مان هم خو می‌گیریم. می‌فهمیم که طینت‌شان پاک است و واقعاً توریستی نشده‌اند. شاید امروز هم‌چون نوروز است. خانواده‌ها برای ادای احترام به نیاکان آمده‌اند. هنگام برگشت از کنار درخت مقدس به سمت پل، بچه‌ها توضیح می‌دهند که کلوخ‌هایی که به شکل 8 قرار داده شده نمایش نذری است که آدم‌ها می‌کنند و نباید آن‌ها را خراب کرد تا نذرشان برآورده شود. به همین دلیل مسیر حرکت منحصر به فرد است، ما هم برای احترام به این رسم، نیت می‌کنیم و دعایی کلوخی می‌سازیم!

هنگام برگشت، چون سرِ چاه خلوت است، لحاف گل‌گلی را کنار می‌زنیم تا بهتر ببینیم، چاهی است که در عمق 4 متری آب دارد با دهنه‌ای به قطر حدود 60 سانتی‌متر و درپوش‌اش از شبکه‌ی میل‌گرد با چشمه‌هایی حدود 15 سانتی‌متری است. دوباره به محوطه‌ی سنگ‌فرش می‌رسیم. دیگر متقاعد شده‌ایم که همراه بچه‌ها برویم. ساعت یک بعد از ظهر است ولی صبحانه‌ی قوی‌ای که خوردیم چنان بود که شکم‌مان سیر باشد!
پس، می‌رویم. راه، نسبتاً طولانی است ولی حضور بچه‌ها سرخوش‌مان کرده. نام یکی‌شان شرف است و سردسته‌ی بقیه. نام بقیه را فراموش کردم ولی این شرف و یکی دیگر خیلی خوب ارتباط می‌گیرند و ترجمه‌ی پدرام هم کمک بزرگی است. هر چه می‌گویند پدرام ترجمه می‌کند و آن‌ها هم فارسی‌اش را یاد می‌گیرند. شاید، اگر یک ماه به این منوال سر کنیم، ما ترکمنی یاد بگیریم و بچه‌ها فارسی. در میانه‌ی راه آواز می‌خوانیم و سرخوشانه راه‌پیمایی می‌کنیم و هر کدام از اتوبوس‌های قراضه‌ی رنگارنگ که از کنارمان می‌گذرد، برایش دست تکان می‌دهیم. جوّ خوبی شکل گرفته. کم کم بر تعداد راه‌پیمایان افزوده می‌شود. شاید جمعیتی بالغ بر 30 نفر در حال راه‌پیمایی‌اند. چند دختر جوان هم همراه‌مان شده‌اند.

یک جایی شرف از من پرسید با خودت سکه‌ی ایرانی داری. پدرام هم سکه‌ای 50 تومانی داشت و من و شروین هم 200 تومانی داشتیم. پول‌ها را بین بچه‌ها تقسیم کردیم و بعد یک واکنش غیرقابل پیش‌بینی که برایم خیلی آموزنده بود؛ بچه‌ها بی‌درنگ چند سکه منات به عنوان یادگاری به ما هدیه دادند. هر چه بیش‌تر با بچه‌ها اُخت می‌شدیم، بیش‌تر به فرهنگ‌شان پی می‌بردیم. این‌ها واقعاً اخلاق دارند و این نشانه‌ی خوبی است، شاید چون هنوز در ترکمنستان صنعت توریست وارد نشده. مردم این‌جا سنتی زندگی می‌کنند. هیچ کس «ای‌میل» ندارد، اینترنت این‌جا مفهوم ندارد. مردم آن‌قدر پیچیده نیستند که نشود آدم‌ها را شناخت، حتا آن‌ها که کمی جنس‌شان شیشه‌خورده دارد، به راحتی قابل شناسایی‌اند. به خوبی می‌فهمی که رابطه‌ات را تا کجا باید ادامه دهی، تا چه حد می‌شود اعتماد کرد بدون آن‌که گاردت را ببندی.

به همراه بچه‌ها کیلومتر‌ها راهِ آمده را برگشتیم، و گروه‌مان بزرگ و بزرگ‌تر شد. کم کم برای مردم محلی آشنا می‌شدیم. خیلی از ماشین‌هایی که قبلاً ما را دیده بودند، این بار آن‌ها برای‌مان دست تکان می‌دادند. از چند بنای قدیمی آرام‌گاهی بازدید کردیم و بالاخره به ورودی «کیزکالا» رسیدیم. جمعیت زیادی در انتظارند. احتمالاً از همان‌هایی هستند که با ماشین و اتوبوس از کنارمان گذشته‌اند و ما برای‌شان دست تکان داده‌ایم. مرد میان‌سالی با اصرار ما را به وسط میدان می‌برد و دخترهایش را کنار ما می‌ایستاند تا با آن‌ها عکس بگیریم. این دیگر از عجیب‌ترین رفتارهای این ترکمن‌هاست! چون خودشان دوربین ندارند و عکس‌ها را ما با دوربین خودمان می‌گیریم و هیچ امکان مبادله‌ی عکس هم نداریم، ولی آن‌ها خوشحالند که ما با آن‌ها عکس گرفته‌ایم. چنین نمایشی بارها در ترکمنستان برای‌مان تکرار شد. باور کنید!
وارد کیزکالا می‌شویم. بنایی بزرگ و خشت‌وگلی است که از بیرون دیوارش به صورت نیم‌استوانه‌هایی تزیین‌شده سقفش فروریخته، گویا قصری بوده، چند طبقه. وسعتش 100 متر در 100 متر است و به بالایش که می‌رویم، ما را به مهرابی که به زیرزمین می‌رود هدایت می‌کنند. چراغ قوه‌ها را روشن می‌کنیم. دالانی است زیرزمینی که چندمتری عمق دارد و در انتها با آوار بسته شده. این‌جا هم مثل بناهای تاریخی ایران، این قصه رایج است، که فلان راه زیرزمینی کیلومترها ادامه دارد و از فلان چاه یا دالان دیگر سر بر می‌آورد!

چراغ سربند‌های‌مان برای‌شان خیلی جالب است.

برمی‌گردیم در میانه‌ی بنا. با دوستان ترکمن‌مان عکس یادگاری می‌گیریم و برای برگشت آماده می‌شویم. شرف می‌گوید برای رسیدن به ایستگاه اتوبوس می‌توان از میان مزارع میان‌بر رفت. پس دوباره اعتماد می‌کنیم و می‌رویم. هم‌چنان با فاصله، جمعیتی از دختر و پسر در پی‌مان می‌آیند، دو نفر جوان 16 ساله به جمع‌مان اضافه شده‌اند که معلوم است الکل مصرف می‌کنند. بوهای عجیبی می‌دهند. قیافه‌های‌شان هم غلط‌انداز است. بچه‌ها تک‌تک هر کدام‌مان را یواشکی می‌خوانند و به زبان ایما و اشاره حالی‌مان می‌کنند که این‌ها خلاف‌کارند و همراهی‌شان نکنیم. گرچه خودمان هم فهمیده بودیم ولی این که بچه‌ها نسبت به ما احساس مسؤولیت می‌کردند، خیلی خوش‌آیند بود! به جاده که رسیدیم، چند دقیقه‌ای می‌ایستیم تا دو خلاف‌کار (!) از ما دور شوند و دوباره راه می‌افتیم.

 

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه