هنر
جرانیمو، هرگز بازنگشت
- هنر
- نمایش از سه شنبه, 31 مرداد 1391 20:53
- بازدید: 5788
برگرفته از ماهنامه خواندنی شماره 72، صفحه 40-41
کاظم سلطانی
قبل از آنکه کریستف کلمب و پیش از او امریکو وسپوس، قاره آمریکا را کشف کنند، سرخپوستان در آنجا در آرامش و آسایش با آیینهای نیاکان خویش زندگی میکردند و به نوعی صاحبان اصلی این سرزمین بودند.
بعد از کشف این سرزمین ثروتمند و دستنخورده، کشورهای استعمارگر و قدرتمندی چون فرانسه و انگلیس، داس درو بر خرمن ثروت این سرزمین زدند و هر کدام بخشی را در تملک خود درآوردند.
مبارزات پایانناپذیر میان آنها و سرخپوستان، زمینهساز قصه و افسانه و بعدها، رمان و فیلم شد.
آخرین موهیگان نوشته «جیمزفه نیمورکوپر»، مشهورترین رمانی است که به این بخش تاریخی میپردازد و دو فیلم مشهور هم براساس رمان او ساخته شده است. تقریبا در تمامی رمانها و فیلمها (چون نویسندگان و کارگردانان این آثار سفیدپوست بودند) همیشه نگاه جانبدارانه به سمت سفیدها بود و سرخپوستان مردمی بیابانگرد، کوهنشین و وحشی بودند که سوار بر اسبان بادپا، با صداهای هراسآوری که از گلو خارج میکردند، در سایه روشن مهتاب و یا درخشش نور خورشید، پرصلابت بر سفیدها حمله میکردند و با بیرحمی آنها را میکشتند.
این تصویر مهیب و نادرست، سند نابودی سرخپوستان شد.
فرانسویان و انگلیسیها به دلیل هراسشان از سرخپوستان، پادگانهای بسیاری در اطراف شهرها، روستاها، در میان حصارهای بلند برپا میکردند اما باز در امان نبودند و همیشه در وحشت به سر میبردند.
به دنبال جنگهای استقلال و راندهشدن استعمارگران از آمریکا که منجر به پیدایش ایالات متحد آمریکا شد، سرخپوستان که در این پیروزی دست داشتند، با مصایبی تازه روبهرو شدند.
سیل مهاجران برای تصاحب زمینها و مراتع و ایجاد شهرهای جدید و کشف طلا در سرزمینهای مادری سرخپوستان، فصل غمانگیز زندگی سرخپوستان را رقم زد. کشتار سرخپوستان با حمایت حکومت آغاز شد.
سیاست حکومت، عقد معاهدههای صلح و آشتی بود با وعدههای دروغین، که به دلایل مزورانه آن را نقض میکرد، و سرخپوستان مرتب از سرزمینهای خود عقب رانده میشدند. در طی چند دهه، چنان سرخپوستان قلع و قمع شدند که تنها خاطره آنها در دشتهای وسیع و کوهستانهای مرتفع در سایه عقابها باقی ماند و بعد به افسانه بدل شد.
***
تاریخ آمریکا، تاریخی طولانی همچون کشورهای باستانی ایران، چین، روم و مصر نبود، به همین دلیل سینماگران آمریکا، به وقایع و رخدادهای کوچک و بزرگ تاریخ اندک خود چنگ میزدند و هر آنچه را برای سینما جذاب میدیدند، به فیلم تبدیل میکردند.
سرخپوستان و جنگهای بیامان آنها با فرانسویان و انگلیسیها و بعدها مبارزاتشان با مهاجران، گاوچرانها، کابویها، جویندگان طلا از یکسو و حکومت نژادپرست از دیگرسو... بهترین زمینه را برای خلق فیلم به دست میداد.
نویسندگان بسیاری قلم به دست گرفته و از تقابل سرخ و سفید داستانسرایی کردند. پلولمن، جک شیفر، آلن لهمی، ادنا فربر، جیمز فه نیمور کوپر، کنراد ریختر... این داستانها گذشته از انتشار و استقبال عامه، برای سینما هم بهترین دستمایه بود. به این ترتیب سیل فیلمهای به اصطلاح سرخپوستی به راه افتاد. و همیشه سرخپوستان به عنوان نیروی شر در برابر سفیدپوستان (نیروی خیر) قد علم میکردند و صد البته سرکوب میشدند. سینمای آمریکا در طی چند دهه، تصویری که از سرخپوستان ارایه داد، یکجانبه و غیرواقعی بود.
این فیلمها که ساختاری جذاب و پرکشش داشت دریچه ذهن جهانیان را بر حقیقت بست و پردهای تاریک برابر آن افکند.
تا اوایل دهه هفتاد از منظر افکار عمومی، هنوز سرخپوستان قومی وحشی و آدمکش محسوب میشدند که پوست سر سفیدپوستان را با مهارت و یکپارچه میکندند.
(شکارچیان پوست سر ، ساخته سیدنی پولاک محصول 1968)
از آغاز سنیما و دوران صامت، فیلمهای سرخپوستی هم به سینما راه یافت. از همان زمان فیلمسازان آمریکایی بدون کنکاش در حقیقت ماجرا، چهرهای مخدوش و تحریف شده از سرخپوستان نشان دادند. آنها معمارانی بودند که دیوار حقیقت را کج بنا نهادند.
فیلمسازی که نخستین بار به این نوع فیلمها پرداخت مردی بود به نام «توماس اینس» که در سال 1924 در سن 42 سالگی به طور ناگهانی درگذشت.
او در سال 1911 دو فیلم با اقتباس از ماجراهای سرخپوستان ساخت. قتلعام سرخپوستی آخرین حمله کاستر. (ژنرال کاستر مرد سفاک و نژادپرستی بود که هدفش پاکسازی نژاد سرخپوستان از آمریکا بود).
در سال 1923 فیلم واگن سرپوشیده ساخته جیمز کروز با استقبال روبهرو شد و صحنههایی از حمله سرخپوستان چاشنی آن بود. اسب آهنین در سال 1924 ساخته جان فورد هم همان نگاه را به سرخپوستان داشت.
بعدها در عصر ناطق همزمان با اوجگیری سینمای وسترن که آمریکاییها بنیانگذار آن بودند فیلمسازان بزرگی، فیلمهای بسیاری در این نوع آفریدند.
جانفورد. جورج استیونس. سیسیل. ب. دومیل. رائول والش. دلمر دیوز. رابرت آلدریچ. گوردون داگلاس. جان استرجس. ویکتورمک لاگلن. الیوت سیلورستاین. جیلی. تامپسون و هنری هاتاوی....
که سرخپوستان جزو لاینفک عناصر وسترن شدند که نیرویی تهدیدکننده برای سفیدپوستان بودند.
استقبال مردم از این فیلمها به دوام طولانی آنها برای تولید بیشتر کمک کرد، خصوصا که ستارگان مشهور سینما بازیگران اصلی فیلمها بودند.
جانوین، آلنلد. وان هفلین. ادی مورفی. مورین اوهارا. دین مارتین. رابرت میچم. جف چندلر. برت لنکستر. راندلف اسکات. رابرت تیلور. مریلین مونرو. جین پیترز. گریگوری پک. جک پالانس. لی ماروین. کلینت ایستوود. ایلای والاک...
در این میان فیلمسازانی پیدا شدند که نگاهی دیگر به سرخپوستان افکندند، نگاهی انسانگرا، و به یکباره قهرمانان شجاع و از میانرفته سرخپوستان از میان اوراق خونین تاریخ بر پرده سینما راه یافتند. خصوصا که بازیگران صاحبنامی به جای آنها ایفای نقش میکردند. برت لنکستر به نقش ماسایی، در فیلم آپاچی. جف چندلر به نقش کوچیز، در فیلم نیزه شکسته. و ریچارد هریس در فیلم مشهور الیوت. سیلورستاین: مردی به نام اسب. و دهها مورد دیگر.
جف چندلر در نقش کوچیز و برت لنکستر در نقش ماسایی، چنان جذابیتی به این شخصیتها دادند که به راستی فراموش شدنی نیست و هنوز دیدنی و مسحورکننده است.
تاریخچه سینمای وسترن مشحون از صحنههایی است که سرخپوستان توسط سفیدها قتلعام میشدند. در این فیلمها فیلمسازان جدید برخلاف پدران خود از یکسو نگری دست برداشته و جنایات سفیدپوستان را به نمایش گذاشتند. در «فاتح غرب» قتلعام یک قبیله از زن و کودک توسط ژنرال کاستر نمایش داده میشود. در فیلم سرباز آبی، تکه و پاره شدن بچههای سرخپوست توسط سربازان آمریکایی تکاندهنده است.
در سال 1954 مارلون براندو به حمایت از سرخپوستان برخاست و در دهه 1970 فیلمهایی در شرح مظلومیت سرخپوستان ساخته شد. اما تمام اینها نوشدارو بعد از مرگ سهراب بود، چراکه در طی سالها ارتش آمریکا و ژنرالهای نژادپرست، اثری از سرخپوستان باقی نگذراند .
حکومت، با شیوههای مختلف مردان شجاع سرخپوست را فریب میداد با آنها پیمان میبست و خود پیمانها را نقض میکرد. بسیاری از سرخپوستان در اردوگاهها در اسارت به شوق آزادی پوسیدند. یکی از دهها رهبر شجاع سرخپوست که سالها با ارتش آمریکا جنگید و پیروز شد، مردی بود به نام «جرانیمو» از قبیله آپاچی.
پل ولمن رماننویس آمریکایی او را قهرمان کتاب خود ساخت. همین کتاب در سال 1954 توسط رابرت آلدریچ به فیلمی جذاب و معروف بدل شد. این فیلم از جرانیمو یک اسطوره ساخت.
اما سرنوشت جرانیمو غمانگیز بود. او هم فریب وعدههای حکومت را خورد و به خاطر قبیلهاش حاضر شد در اردوگاه زندگی کند. مردان سرخپوست در اردوگاه جز خوردن و خوابیدن کاری نداشتند و با این کار به موجوداتی بیخاصیت بدل میشدند. رویاهای آنها همچون حلقهی دود چپق در هوا محو میشد. مردان و زنان قبیله چشمانتظار بازگشت جرانیمو و دیگران بودند تا سوار بر اسبهای بادپا، دشتها را در نوردند و آزاد و رها باشند. اما جرانیمو هرگز بازنگشت و در همان اردوگاه در نقطهای نامعلوم به خاک رفت.
زندگی سرخپوستان آمریکا اگر به همان تلخی زندگی سیاهان نباشد، کمتر از آن نیست.